پاورپوینت کامل خیلی ها بعد از جنگ شجاع می شوند;سه روایت از یک سردار گمنام ۸۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خیلی ها بعد از جنگ شجاع می شوند;سه روایت از یک سردار گمنام ۸۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیلی ها بعد از جنگ شجاع می شوند;سه روایت از یک سردار گمنام ۸۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خیلی ها بعد از جنگ شجاع می شوند;سه روایت از یک سردار گمنام ۸۹ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
تابستان امسال که به ایلام رفتم، سری به حاج یحیی زدم. شب بود. اتفاقاً حاج حیدر محقق که در ایام جنگ به آهنگران ایلام شهرت داشت هم مهمان حاج یحیی بود. آن شب حرف کشیده شد به موقعیت های طنزی که حاج یحیی به وجود می آورد و روی عملیات والفجر سه که اتفاق جالبی بود. من و حاج حیدر و حاج یحیی تقریباً هم سن وسالیم و اتفاقاً هر سه تای ما توفیق حضور در عملیات والفجر سه را داشتیم. هنگامی که من با چندتا از دوستان پاسدار و طلبه از محور مهران به سمت پاسگاه دراجی در حرکت بودیم، یحیی را دیدم سوار بر لنکروز که داشت اسرا را به پشت جبهه منتقل می کرد. من با یحیی روبوسی کردم. شب قبل هم اتفاق عجیبی افتاده بود؛ حاج حیدر با برادر بزرگش درگیر شده بود. برادرش می گفت من باید در عملیات باشم و تو دیگر نباشی، اما حاج حیدر اصرار می کرد که من یک تکلیف دارم و تو یکی. دعوای این دو برادر شده بود طنز قبل از عملیات. و آن شب به خاطر ریز و درشت خاطرات آن روزها و یاد و نام بچه ها، اشک و لبخند باهم گره ای سخت خوردند.
روایت اول
وقتی با «حاج محمد طالبی» که نشان شجاعت از دست رهبر معظم انقلاب گرفته صحبت می کردم، از مظلومیت بچه های ایلام و کرمانشاه و از گمنامی شهدا و سرداران این دو خطه گفت. وقتی فهمید من (مصاحبه گر) هم ایلامی هستم، گفت: در سلسله مصاحبه هایتان با سرداران ایلامی، حتماً حاج یحیی را فراموش نکنید! آن روز به حاجی نگفتم که یحیی را از کوچکی می شناسم و در ایام جنگ، هر وقت به ایلام می رفتم، سنگر حاج یحیی، یکی از پاتوق های ما طلبه ها بود.
حاج یحیی عزیزپور، یکی از معدود کسانی است که در شکل گیری لشکر امیرالمؤمنین(ع) و در پست ها و موقعیت های گوناگون آن لشکر بود.
از روز دهم اسفند سال ۵۹، در حالی که پانزده سال بیشتر نداشت، با دسته اطلاعات عملیات میمک، با شهیدان حمید دستگیر، حمزه چناری و یحیی شهبازی، همراه شد و تا امروز که در خدمت فرزندان و خانواده شهدا و همرزمان خود، عاشقانه مشغول به کار است. او غیر از شرکت در ده ها عملیات نفوذی و ایذایی و حضور مستمر در خطوط پدافندی در عملیات های محرم، والفجر سه، والفجر پنج، والفجر نه، والفجر ده، کربلای یک، کربلای چهار، کربلای پنج، کربلای هشت، نصر چهار و نصر هشت، کارنامه درخشانی از زندگی سراسر شور و حماسه از خود به یادگار است.
حاج یحیی، از زمستان ۵۹ تا بهار ۶۱ ، یعنی بهترین دوران جوانی خود را در ارتفاعات میمک، در کنار عارف شهید حمید دستگیر، فرمانده تخریب لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین(ع) گذراند و با زمزمه تشکیل تیپ مستقل ۱۱ به همت حاج علی اکبر دانشیار و یحیی خادمی، بنا به پیشنهاد سیدرحمت طالبی، به جانشینی فرمانده گروهان خمپاره منصوب شد و پس از ارتقای تیپ ۱۱ به لشکر، مسئولیت هایی چون جانشین گردان، جانشین محور و… را پذیرفت. آخرین پست سرهنگ حاج یحیی عزیزپور، فرمانده توپخانه لشکر ۱۱ بود. حاج یحیی بارها مجروح شد و از زمان جنگ در بدنش یادگار دارد. مسمومیت های شیمیایی، هر از گاهی او را راهی بیمارستان ساسان تهران می کند.
حاج یحیی می گفت: وقتی بنی صدر به ارتش دستور داده بود نه مهمات به سپاه بدهند و نه با آنان مراوده داشته باشند، با بعضی از دوستان ارتشی اش در میمک، به انبار مهمات ارتش تک می زدند و ارتشی های انقلابی نیز مخفیانه و دور از چشم بعضی از طرفداران بنی صدر! مهمات در اختیار آنها قرار می دادند.
روزی در مقر توپخانه، کنار رودخانه مهران بودیم. بچه ها شب ها از دست بمباران پشه ها خواب نداشتند و ترجیح می دادند در آن گرما بعد از نماز صبح نخوابند. یک روز نزدیکی های ساعت یازده بود که یحیی از خواب بلند شد. من بودم و مسلم چناری و شهید علیمرد و شهید شیخ رحمت. یحیی سیگاری به لب گذاشت و رادیو را روشن کرد. آن روزها ساعت یازده، اخبار کمک های مردمی را اعلام می کردند. ارسال چند قوطی کمپوت از فلان شهر و چند تخته چادر و چند کارتون خرما از فلان شهر را داشت گزارش می داد که یک دفعه صدای یحیی بلند شد: آی امت قهرمان! آی امت ایثارگر! به پیر به پیغمبر، ما احتیاج به کمپوت و کنسرو و خرما نداریم. بعد با حالتی شبیه گریه و معترضانه گفت: ما فقط یک کامیون نه، یک نیسان نه، فقط یک فرغون «پهن» می خواهیم. بابا، پهن از ماسک ضد شیمیایی هم برامون ارزشمندتره. پشه ها ما را خوردند. (وقتی پهن در محوطه ای سوخته می شود، پشه ها به آن محل رفت و آمد نمی کنند؛ یعنی تار و مار کاملاً طبیعی.)
فرمانده و بسیجی برای حاج یحیی یکی بود که البته تحمل چنین نگرشی برای بعضی ها دشوار بود. روزی از مهران به مقر فرماندهی در بان روشان رفته بودیم. وارد سنگر فرماندهی شدیم. اتفاقاً آن روز با موتور برق، کولر مقر فرماندهی روشن بود. تا وارد شدیم، یحیی گفت: به به، چه هوای دل انگیزی! چه باطراوت! به به، چه کمپوت های سردی! چه کنسرو ماهی هایی! با آبلیمو! پس شمایید که می گید «جنگ جنگ تا پیروزی». بابا، ما غلط می کنیم اون جا با اون دمای ۴۵ درجه و آب گرم و کنسرو خاویار بادمجان بگیم جنگ جنگ تا پیروزی.
مهران بودیم. حاج یحیی گفت: شیخ، بیا برویم. رفت سراغ یک تراکتور و روشنش کرد. من هم سوار شدم. رفت طرف چندتا خانه گلی که سقف هایش ریخته بود و فقط مانده بود دیوارهای خاکی اش و شروع کرد دیوارها را خراب کردن. داد زدم: اشکال شرعی داره! گفت: تو نمی دونی. پس فردا که جنگ تموم می شه، مأمورین بعضی از ادارات برای برآورد خسارت می آن این جا و کارشناس می نویسد «فقط سقف آن خراب شده است و صدمه چندانی ندیده است و…»؛ با حالتی خاص می گفت: «ده هزار تومان سقف، پنج هزار تومان آسفالت و… .»
در چنگوله کنار ارتفاع چناعسکر بودیم. گفت: ببین فردا که جنگ تموم بشه، بعضی ها که توی خط نبودن، نه شب سرد سنگر و نه روز آتش جبهه را درک نکرده اند، زن و بچه هایشان را این جا می آرن و می گن این جا ده تا تانک زدیم و اون جا بیست تا اسیر گرفتیم و… گفت: بعد از جنگ خیلی ها شجاع می شن.
یکی از سال ها می خواستم شب عید بین بچه ها باشم. آمدم مقر لشکر در بان روشان و روز عید با اولین ماشین حرکت کردم به سمت چنگوله و رفتم «بونه». حاج یحیی گفت: «بیا امشب بریم مقر خودمون. من مسئول پخش غذا تو خط مقدم هستم.» تعجب کردم. نگاهی به ماشین غذا کردم. آبکش شده بود. به نظر می رسید تازه از خون و خاک شسته شده بود. ظرف ها و دیگ های غذا را بار زدیم. حاج یحیی گفت: دیروز عصر، درست شب عید، توی یکی از موقعیت های گردان شهید بهشتی، موقع پخش غذا خمپاره آمد و چندتا از بچه ها شهید و مجروح شدند. راننده مجروح شده و حالا من مسئول پخش غذا هستم.
در مسیر به هر مقر و واحدی که می رسیدیم، گویی پیک مرگ می آمد و بعد از چند لحظه سکوت و دودلی، بچه ها با قابلمه ها می آمدند، سریع غذا برمی داشتند و می رفتند داخل سنگرها. حاج یحیی دست به کمر، سیگاری روشن می کرد و با تحکم می گفت: خودتان بردارید. فقط مواظب باشید به همه برسه. ماشین داشت به محل مورد نظر و در موقعیت دیروز می رسید که بعثی ها خمپاره زده بودند. حاج یحیی گفت: شیخ، هر موقع گفتم بدو، در را باز می کنی، می دوی. گفتم: باشه. ماشین که به جای دیروز رسید، وسط سنگرهایی که به صورت نعله اسبی گرداگرد تپه ای شکل گرفته بودند، حاج یحیی فریاد زد: شیخ، بدو! یحیی در آن طرف را باز کرد و دوید و من هم در این طرف، پشت سر یحیی دویدم. یحیی پرید وسط یکی از سنگرها و من پشت سر او. با اومدن ماشین به وسط محوطه، درست مثل فیلم هایی که گانگستری وارد شهر می شود و همه از پشت پنجره ها آن گانگستر را نگاه می کنند، بچه ها فقط سرشان را بیرون آورده بودند و هیچ کسی جرئت نداشت به طرف ماشین غذا برود. همه منتظر بودند عراقی ها هرچه می خوان بزنن، بعدش بروند سریع غذا بردارند و برگردند به سنگر.
حاج یحیی به در سنگر تکیه کرد و سیگاری روشن کرد و از توی سنگر داد زد: غذا چلو خورشته. خیلی هم خوشمزه است. هرچی می خواید بردارید. نون و پنیر هم بردارید برا صبحونتون.
سکوت مرگباری حکمفرما بود. یکی داد زد: های آقای راننده! چرا فرار کردید؟ خوب بیاین غذا بدین. یحیی پُکی به سیگارش زد و گفت: به من چه. خودت بردار. اصلاً تو چرا نمی آیی غذا ببری. شاید نزدیک پنج دقیقه گذشت و ماشین با در باز وسط محوطه مانده بود. داشت سیگار حاج یحیی تموم می شد که درست مثل فیلم ها، از هر طرف یک نفر قابلمه به دست، آهسته آهسته و با ترس و لرز از سنگرها جدا شدند و یک دفعه به طرف ماشین دویدند و توی قابلمه ها برنج و خورشت ریختند. کاسه می رفت و سریع برمی گشت. سیگار حاجی داشت تموم می شد که دوباره داد زد: بابا زیاده. اصلاً مال شما. یک دفعه یکی از رزمنده ها که ادعای شجاعت هم داشت به غیرتش برخورد و از تحقیری که یحیی داشت می کرد، خونش به جوش اومد. نزدیک بود دعوا بشه که حاج یحیی گفت: شیخ، بدو. و هر دو دویدیم توی ماشین.
روایت دوم
آن شب حاج حیدر محقق از رزمندگان لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین(ع) و به اصطلاح بچه های جنگ، آهنگران دوران دفاع مقدس، از رشادت های آن روزها گفت. حاج حیدر از شبی گفت که بچه ها در یک سنگر دسته جمعی که در آن حاج یحیی هم حضور داشته بعد از نماز مغرب و عشا شروع به خندیدن کردند و این خنده تا صبح ادامه داشته. با خنده هریکی، بچه های دیگر هم به خنده اون می خندیدند؛ این به خنده اون و اون به خنده این. سرانجام تنها هنری که کردند این بود که توانستند نماز صبح را بدون خنده تمام کنند و بعدش تا لنگ ظهر خوابیدند.
تانک در رودخانه مهران جا مانده بود و در تیررس ایران و عراق بود. بغل دست ما بچه های تیپ امام رضا(ع) قرار داشتند. حاج یحیی، سید رحمت و شهید اسدی با هزار تمنا و رایزنی ارتشی ها را قانع کردند تا کپسول هوای استارت تانک به دست بیاورند. آن را امانت گرفتند و به همراه سوخت، آهسته آهسته به سراغ تانک رفتند و آن را روشن کردند. سید رحمت راننده تانک شد و یحیی به عنوان بلدیه به سید رحمت دست فرمان می داد که یک دفعه بچه های تیپ امام رضای مشهد به گمان این که عراقی ها اون را روشن کردن، تانک تی ۷۲ را مورد هدف آرپی جی قرار دادند. سید رحمت، گیج و منگ از صدای انفجار از تانک خارج شد و در حالی که می گفت نامرد یحیی، لعنت بر هرکسی که برای شما مخلصانه و صادقانه کار می کند، بیرون آمد و از حال رفت.
حاج حیدر گفت: از آن روز به بعد سید رحمت پشت یک تیربار رو به تانک ایستاده بود و می گفت: این تانک برای لشکر ماست. هرکس به سراغش برود، مادرش را به عزایش می نشانم.
منطقه چنگوله و ارتفاعات قلاویزان منطقه ای بود که نه ایران و نه عراق پدافندی نداشتند. عراق مزدورانی را اجیر کرده بود که بیشتر از کومله و دموکرات و اکراد عراق بودند و کارشان تک زدن به نیروهایی بود که در حال تردد در پشت جبهه و حدفاصل خط مقدم و پشت جبهه بودند. آنها به «گوش بُرها» شهرت داشتند. به بچه ها کمین می زدند. اگر می توانستند، کسی را اسیر می کردند و اگر کسی شهید می شد برای اثباتش و گرفتن جایزه، یک گوش او را می بریدند.
از قرارگاه به واحدهای مختلف اعلام شد که از هر واحد یک نفر را برای دیدار امام انتخاب کنند. در چنگوله اتوبوسی منتظر بود تا بچه ها را به قرارگاه و از آن جا به تهران اعزام کند. چند نفر از بچه ها انتخاب شدند و انتخاب شدن من هم حکایتی دارد. با دو ماشین به سمت قرارگاه حرکت کردیم. ماشین ما جلو حرکت می کرد. من و مسلم چناری و کریم نرگسی جلو نشسته بودیم و حاج یحیی بالا ایستاده بود و با دست هایش دو طرف لبه های اتاقک ماشین را گرفته بود و با خودش هر نوحه و هر شعری که بلد بود را در دل شب بلند بلند می خواند. حاج یحیی دم گرفته بود و این دم او بیشتر به گوش می رسید: «امام، امام ما داریم می آییم». پشت سرمان هم بچه های دیگر، از جمله شهید کشکولی سوار ماشین دیگری بودند. ماشین ما از تپه ماهورهای تنگ گذشت. وقتی آخر قرارگاه رسیدیم، هرچه منتظر شدیم، ماشین شهید کشکولی و همراهان نیامد. خبر رسید ماشین به کمین گوش برها خورده و برخی از بچه ها شهید و برخی اسیر و برخی هم مجروح شدند. به طرز معجزه آسایی، یکی از بچه ها به نام ملکشاهی زنده می ماند و خود را به قرارگاه می رساند.
حال و هوای عجیبی بر قرارگاه حکمفرما شد. برخی می خواستند ما برگردیم، اما برخی می گفتند باید به دیدار امام برویم. بالاخره به تهران رفتیم. اتفاقاً روز ورود ما مصادف با بیماری امام شد. پزشکان ملاقات های امام را لغو کردند. اصرار کردیم، اما گفتند اگر امام را دوست دارید، اصرار نکنید. وارد حیاط منزل امام شدیم. بچه ها نشستند و شروع کردند گریه کردن. همت شریعتی بلند شد، رو کرد به منزل امام و در حالی که گریه می کرد با صدایی لرزان و گریان می گفت: السلام علیک یابن رسول الله، السلام علیک یا روح الله. آقا از جبهه آمدیم، به نمایندگی بچه ها آمدیم، کمین خوردیم و…» رفتیم بهشت زهرا(س) سر مزار شهدا و…
آن شب، ماشین ما کمین نخورد؛ چون حاج یحیی بالای ماشین ایستاده بود و دست هایش را باز به سمت آسمان گرفته بود و گوش برها خیال می کردند یحیی پشت دوشکا ایستاده و ماشین ما ماشین تأمین جاده است. گذاشتند ما رد شویم و بعدی را هدف قرار دادند.
روایت سوم
حاج یحیی آن شب از رشادت های بچه های لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین(ع) از شهدای گمنام و عارف این لشکر و سردارانی که هریک گنجینه ای از خاطرات ناب هستند، گفت. حاج یحیی گفت: این که رهبری می فرمایند جنگ گنجینه ای است که باید استخراج شود، رزمندگانی که در ایلام هستند که هنوز لب باز نکرده اند، سوژه های ناب دارند که هرکدام قابلیت رمان و داستان و حتی فیلم و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 