پاورپوینت کامل هَپَلی در سه راه مرگ ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هَپَلی در سه راه مرگ ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هَپَلی در سه راه مرگ ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هَپَلی در سه راه مرگ ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

۳۵

سکانس اول: روز داخلی اتاق دکتر قانعی بیمارستان ساسان

من یک شیمیایی ام.

باور کنید.

مجبورم نکنید قسم بخورم.

ولی من هم یک شیمیایی ام.

با همه جوانبش.

شاید هم بدتر.

چیه؟

به سرفه های ناکرده ام شک کردید؟

یا به تاول های باد نکرده روی دست و پایم!

یا به اینکه مثل فلانی، هنرپیشه خوبی نیستم، گیس هایم را بلند نمی کنم و یا روی ویلچر، خود را کج نمی کنم و روز بعد در فلان فیلم سینمایی نمی دوم؟

ولی باور کنید من هم سُرفه می کنم.

شب ها که همه خوابند.

دست خودم نیست.

می پرسی چرا فاصله ما با فرزندان مان زیاد است؟

خُب معلومه، همین سرفه های شبانه است.

من هم که صبح زود باید از خواب ناز و رختخوابِ گرم دل بکنم و به مدرسه بروم، وقتی نصف شب، پدرم با سُرفه های سنگینش، مثل خمپاره ۱۲۰ بترکد و شیشه های خانه را بلرزاند، از خواب بپرم، خُب معلومه از دستش عصبانی می شوم و می روم جای دیگری می خوابم تا صدای تند و زُمُخت سُرفه هایش را نشنوم.

من هم وقتی می خواهم درس بخوانم برای کنکور و دانشگاه، وقتی پدرم صدای تلویزیون را تا ته زیاد کند که با «سعید حدادیان» همراه شود و با خود بگرید و بخواند «یاد امام و شهدا… دلو می بره کرب وبلا…».

اعصابم می ریزه به هم؛ بلند می شوم می روم خانه دوستم درس بخوانم.

فکر می کنید این جوری رابطه مان نزدیک تر و بیشتر می شود؟

خون؟

خُب بله. من هم خون بالا می آورم. ولی…

ولی دفعه قبل که حالم خیلی خراب شد، دکتر قانعی، متخصص جانبازان شمیایی دم مرگ(!) جوابم کرد.

شاید… شاید که نه. مطمئناً مثل همیشه فکر کرد می خواهم زور بزنم تا «درصد جانبازی»ام را بالا ببرم تا مثل رفیق همرزمم، بنیاد جانبازان را غارت… نه این زشته، جارو کنم!

هرچی گفتم «آخه آقای دکتر، قربونت برم… من خون سرفه می کنم… خون سرد».

رویش را آن طرف کرد که نگاهش توی چشمم نیفتد و گفت:

آسمه آقا… آسمه…

خُب دکتر جون، مگه نمی گی آسمه؛ نباید درمونش کنی؟

نه عزیزم، شما برو ببین توی فامیلتون کی آسم داره، از اون گرفتی…

پس درمان چی می شه؟

اول برو ببین از کجا آسم گرفتی…

ولی دکتر… من توی والفجر هشت، کربلای پنج، کربلای هشت شدیداً شیمیایی شدم…

برگه بیمارستانیت کو؟

برگه کدومه دکتر… من که اون موقع دنبال تأییدیه واسه امروز نبودم.

خُب همینه دیگه… برگه تأییدیه مجروحیت شیمیایی ندارین… تا چیزی می شه می گین جانبازین…

ولی دکتر…

گفتم که آقاجون شما آسم دارین… برو بذار به جانبازای عزیز برسیم…

اصلاً نگذاشت بگیم که من خودم جانباز ۳۵ درصدم و پنجاه ماه هم جبهه بودم. اگه قرار بود چیزی بهم تعلق بگیره، تا حالا گرفته بودم.

سکانس دوم: روز داخلی وسط اتوبوس میدان توپخانه

یک عصر سرد و تلخ زمستان، توی میدان توپخانه، مقابل «پشت شهرداری» که همه جور فیلم و سی دی و… توش پیدا میشه، با پسرم نشستم توی اتوبوس. کنار من جا نبود، اون نشست روی صندلی آن طرفی.

مردی سیه چرده، با موها و ریشی بسیار بلند، فِر و تاب خورده، سیاهِ سیاه که از چرک و کثافت روی هم تنیده بودند، نشسته بود کنار پنجره و به رهگذرانی که با تعجب از مقابلش می گذشتند، می خندید.

از بس هَپَلی و کثیف بود، کسی کنارش نمی نشست.

من ولی، از بس خسته بودم و کمرم درد می کرد البته هیچ ربطی به جانبازی و جبهه ندارد بالاِجبار نشستم کنارش.

خیلی بو می داد. لباس هایش که معلوم بود مثل بدنش، حداقل یکی دو سالی می شد «مشکین تاژ» و «صابون عروس» و «شامپوی اَوِه» به خود ندیده اند، به سیاهی می زدند؛ سیاهی چیه؟! لبه آستین ها و یقه اش، مثل چَرم برق می زدند؛ از بس چرک و سیاه شده بودند.

انگشتانش را که لای ریش و موهایش برد، لابد کلی حیوان ریز و درشت از آن جنگل پُرپُشت گریختند. لای ناخن های بلندش که به بیل تنه می زد، می شد همه نوع خوراکی ای رو پیدا کرد. قورمه سبزی، پیتزا، قیمه، چلوکباب… البته بیشتر بوی سطل زباله خانه ماهارو می داد.

نگاه متعجبی به من انداخت و نیشخندی زد. کمی خودم را کشیدم کنار که بو و کثیفی اش اذیتم نکند. خنده اش جمع شد. معلوم بود از این کارم خیلی بدش آمد.

نمی دانم چرا، ولی برایم قابل احترام بود. احساس گناه کردم. حالم گرفت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.