پاورپوینت کامل اخراج از مدرسه تا عالم برزخ;خاطرات محمد صادقی سرایانی از دوران شهادت خود! ۷۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل اخراج از مدرسه تا عالم برزخ;خاطرات محمد صادقی سرایانی از دوران شهادت خود! ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اخراج از مدرسه تا عالم برزخ;خاطرات محمد صادقی سرایانی از دوران شهادت خود! ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل اخراج از مدرسه تا عالم برزخ;خاطرات محمد صادقی سرایانی از دوران شهادت خود! ۷۸ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
سال ها از دفاع مقدس می گذرد و روایت های بعضاً متناقض از کرامات شهدا می شنویم. برخی کرامات چنان از واقعیت دور شده اند که با اغماض می توان آن ها را کرامت نامید. تاریخ شفاهی، از جمله ابزارهای خوبی است برای بازخوانی مجدد این کرامات و بررسی نقاط تاریک و حذف مجعولات آن از زبان رزمندگان؛ که فعلاً چنین چیزی را کمتر می توان یافت.
صادقی سرایانی، جانباز هفتاد درصد، که ۲۵ روز از زندگی خود را در برزخ گذرانده است ما را با خاطراتش به آن سال های دور می برد.
انشاء علیه شاه
سال ۱۳۴۴ در حوالی شهرستان سرایان، روستای چرمه متولد شدم. کلاس اول راهنمایی، انشایی نوشته بودم علیه شاه که از مدرسه اخراجم کردند. مدتی هم بازداشت بودم توی کلانتری محل. بالاخره با واسطه مرا فراری دادند. پدرم وقتی دید که من از مدرسه اخراج شده ام مرا برد به صحرا، شدم چوپان. ولی بعد از مدت کوتاهی فرار کردم و رفتم به حوزه علمیه گناباد. سال ۵۶ بود و به اصطلاح طلبه ها شدم سرباز امام زمان(عج).
خط مقدم همین جاست
غائله کردستان که شروع شد خیلی دلم می خواست در مبارزه با این غائله شرکت کنم، ولی مرا نمی بردند؛ سن ام کم بود. اجازه نمی دادند. جنگ که شروع شد پانزده سال ونیمه بودم. آذر ۵۹ رفتم پایگاه بسیج ثبت نام کنم برای جبهه. شناسنامه را که نشان دادم گفتند دو سال دیگر باید صبر کنید و ان شاءالله آن موقع هم جنگ تمام می شود و در فعالیت های دیگر نظام شرکت می کنی.
از پایگاه که اومدم بیرون یک مغازه لوازم التحریری بود، ماژیک ها را که پشت ویترین دیدم، توی ذهنم آمد که دستی به شناسنامه ببرم، شاید من از اولین افرادی بودم که شناسنامه ام را دستکاری می کردم. یک بسته ماژیک گرفتم. با شور و شوقی که داشتم با ماژیک بنفش شناسنامه را دستکاری کردم! دیدم که خیلی شناسنامه بد شکل شد، بد خط هم بودم، لذا شناسنامه را زدم زمین و یک لگد هم روش! ناراحت بودم که شناسنامه ام خراب شده، توی ذهنم آمد اگر یک فتوکپی بگیرم رنگ بنفش معلوم نمی شود، شناسنامه را بردم فتو گرفتم. بعدازظهر همان روز رفتم بسیج. فکر می کردم قضیه صبح را فراموش کرده اند. فتوکپی شناسنامه را دادم به آقای مجد. نگاهی کرد و گفت: پسرم شناسنامه ات کجاست؟ گفتم: بعداً میارمش. خندید و گفت: بالا و پایین فتوکپی را نگاه کن؟ منظورش را نفهمیدم. بعدها فهمیدم که بالای فتوکپی ۴۴ را ۴۲ کردم، ولی پایینش را که با حروف نوشته شده بود، تغییر نداده ام. بنده خدا وقتی دید من خیلی علاقه دارم و صبح هم آمده بودم، اسمم را نوشت و عازم آموزش نظامی شدم.
بیست روز آموزش نظامی را گذراندم و بعدش رفتم کرمانشاه که آن زمان می گفتند «باختران». توی ستاد غرب باختران مستقر شدم. محل استقرار و اعزام نیروها بود. مقتضای سن کمی که داشتم، کنجکاو بودم، می رفتم پشت در اتاق های ستاد و گوش می کردم که ببینم که در مورد جنگ در این اتاق ها چه گفته می شود! اتفاقاً توی یکی از اتاق ها درباره تقسیم نیروها تصمیم گیری می کردند، راجع به من صحبت می کردند، یکی می گفت که این بچه را به میدان جنگ نفرستید، اگر عراقی ها این بچه را اسیر کنند، هر روز توی تلویزیون نشان می دهند که نگاه کنید، ایرانی ها بچه ها را برمی دارند می آورند میدان جنگ. این بچه را همین جا نگه می داریم. یکی دیگه می گفت که این، بچه است و از صدای گلوله می ترسد، اگر یک نفر بالای پشت بام یک رگبار خالی کند، صداش به گوش این بچه می رسد و بعد هم به او می گوییم که جنگ از همین جا شروع می شود و از همین جا مسئولیت ها تقسیم می شود.
من راه افتادم داخل سالن ها؛ آقای قدرتی که از بچه های سپاه هستند مرا صدا زد و گفت: بیا اینجا. رفتم. شروع کرد به صحبت کردن که: «جنگ از همین جا شروع میشه و همین جا خط مقدمه». اتفاقاً همان لحظه هواپیمای دشمن آمده بود و ضد هوایی ها مشغول بودند و صدای شلیک این ضد هوایی ها خیلی بلند بود، گفت: این صداها را که می شنوی؟ ببین! خط مقدم از همین جا شروع می شه. من هم چون جایی را بلد نبودم و باید اطلاعات جمع می کردم تا بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم.
چمران مَمران حالیم نیست…!
شب اولی که رفتم ستاد غرب، شدم نگهبان. در آن منطقه منافقین(گروهک کومله) فعال بودند. تا کرمانشاه آمده بودند و حتی در میدان امام کرمانشاه چند نفر را سر بریده بودند. شب اول نگهبانی، ساعت۱۲:۳۰ شب، ماشینی آمد جلوی ستاد. راننده ماشین پیاده شد و گفت: در را باز کن. گفتم: رمز شب؟ نمی دانست. (رمز آن شب، «سه ستاره، الله اکبر، ستاره» بود) دیدم جلوی ماشین یک نفر دیگر هم نشسته و کلاه هم کشیده روی صورتش. وحشت کردم و گفتم نکنه این ها توطئه ای در سر داشته باشند. اسلحه را از ضامن خارج کردم، آماده شلیک شدم. راننده به شخصی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کرد و گفت که این آقا را می شناسی؟ ایشان آقای چمران هستند. بعد شروع کرد به معرفی شهید چمران و مسئولیت هایش را گفت. طرز بیانش طوری بود که فکر کردم یک گروه دیگر هم قرار است بیایند! شک ام درباره احتمال توطئه بیشتر شد.
شهید چمران کلاهش را جا به جا کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: پسرم، من چمران ام. گفتم: نمی خواد خودتون را معرفی کنید، این آقا شما را معرفی کرد. شهید چمران ادامه داد که می خواهیم امشب اینجا استراحت کنیم و صبح برویم سمت پاوه کردستان. بعد گفت فکر کنم آقای اسکندری مسئول اینجاست (به من گفته بودند که اگر اسم فرمانده یا مسئول پایگاه را آوردند، فریب نخورید و در را باز نکنید) من هم گفتم که فکر نکنید که با آوردن اسم اسکندری در به رویتان باز می شود.
شهید چمران گفت: من هم نمی خواهم که در را این طوری باز کنی. این را گفتم که آقای اسکندری را صدا بزنید تا بیاید. او مرا می شناسند و خودش در را باز می کند.
وحشت کرده بودم. آن زمان چمران را نمی شناختم. دو تا شاسی زنگ داشتم که یکی مربوط به آسایشگاه عمومی بود که شاید نزدیک پانصد نفر آنجا می خوابیدند. یک شاسی زنگ هم مربوط به اتاق پاسبخش بود. با خودم گفتم که پاسبخش تنهاست و تنهایی نمی تواند جلوی این توطئه را بگیرد. بالاخره دو تا شاسی زنگ را فشار دادم. بلوایی در ستاد به وجود آمد. تیرهوایی بود که شلیک می شد. آقای اسکندری دوان دوان و پابرهنه آمد و گفت: پسر! این چه کاری بود که کردی؟ گفتم این ها می خواهند وارد پادگان بشوند. تا چشمش به «این ها» افتاد، گفت: این که آقای چمرانه. گفتم: خودش هم گفت که من چمرانم، ولی چون رمز شب را نمی دانستند در را باز نکردم. گفت: این خودش رمز عبوره، رمز شب نمی خواد. گفتم: آقای اسکندری! مگر شما که به من نگفتید رمز عبور «سه ستاره، الله اکبر، چمران، ستاره» است؟
بعد از این جریان، شهید چمران را شناختم. بالاخره در را باز کردم و آقای چمران آمد داخل. منتظر بودم که یک سیلی آبدار به من بزند، ولی آمد جلو و مرا بغل کرد و پیشانی ام را بوسید وگفت: «به خدا قسم اگر ما پیروز شویم، پیروزی ما سر ایستادگی ماست.» انصافاً هم همین طور بود.
عشق خط مقدم
عشق خط مقدم داشتم. همشهری هایم که آمدند، شب را از آن ها پذیرایی کردم. نان و گوجه و پنیری به عنوان شام به آن ها دادم و از آن ها اطلاعاتی کسب کردم. چند روز بعد به منطقه چغالوند فرار کردم. یک رشته کوه بلندی بود که همان زمانی که من آنجا رفتم عملیات «محمد رسول الله(ص)» انجام شد. عملیات تکی بود که به مواضع دشمن زدیم و تپه هایی را آزاد کردیم. از دور درباره جنگ چیزهایی شنیده بودم؛ وقتی وارد میدان جنگ شدم خیلی متفاوت بود با ستاد! ده پانزده روز اول از صدای انفجار و خمپاره ها به شدت وحشت می کردم و جرئت بیرون آمدن از سنگر را نداشتم. یاد حرف مسئولان ستاد غرب افتادم که من را از رفتن به خط مقدم منع می کردند.
گذشت و گذشت تا اینکه یک نفر جلوی سنگر ما شهید شد. انگار شجاعت او آمد به درونم و من با شهادت او نیرو و انرژی گرفتم. از آن لحظه به بعد شدم داوطلب سخت ترین جاهای جنگ. آنجایی که ما بودیم تپه ها را شماره گذاری کرده بودند. یک سنگر کمینی در تپه هشت بود. نزدیک ترین نقطه به دشمن، همین سنگر بود و کسانی آنجا می رفتند که واقعاً از جانشان می گذشتند. بعد از شهادت آن شهید، من داوطلب این سنگر شدم. در واقع از آن تاریخ ترسی نداشتم.
معمولاً هر موقع که عملیاتی انجام می شد، بودم. من یک روحانی رزمی تبلیغی بودم. بعد از مدتی یک عده فهمیدند که طلبه ام و به همین دلیل بیشتر، روحانی گردان یا بعضی جاها جانشین فرمانده بودم و اگر برای فرمانده اتفاقی می افتاد، مسئولیت هدایت گردان به گردن من بود، ولی بیشتر در کار رزمی و تبلیغی بودم.
تسبیح که پاره شد من شهید می شم
تا یک ماه پس از عملیات مسلم بن عقیل(ع) در منطقه کله شوآن بودم که آزاد شده بود. دشمن پاتک های زیادی زد تا کله شوآن را پس بگیرد، ولی نتوانست. تپه های پایین کله شوآن که مشهور بود به تپه های گیسکه دست دشمن بود و دشمن از لابه لای این تپه ها نفوذ می کرد و پاتک می زد و از ما تلفات می گرفت. تصمیم گرفتیم تپه های گیسکه را آزاد کنیم.
شهید نعمانی، فرمانده گردان، مرا فرستاد پیش شهید چراغچی در قرارگاه تبار که مقر تیپ امام رضا(ع) بود تا به ایشان اوضاع منطقه را توضیح بدهم. شهید چراغچی بعد از توضیحات من با پاترولی که با گل استتار شده بود به منطقه آمد تا با مشورت فرماندهان نحوه آزاد کردن تپه ها را طراحی کنند.
من و آقای بختیاری و شهید چراغچی به منطقه کله شوآن آمدیم. گردان ما گردان صابر بود. از کوه های کله شوآن سرازیر شدیم و به سمت تپه های عراقی ها که متوجه شده بودند و شروع کردند به خمپاره زدن. از داخل شیار حرکت می کردیم تا مورد هدف قرار نگیریم. آتش لحظه لحظه بیشتر می شد در آن شیار جایی بود که جریان آب آنجا را شبیه اتاقکی کرده بود. شهید چراغچی گفت: چند لحظه ای اینجا بنشینیم تا دشمن ما را نبیند و بعد حرکت کنیم. در همان لحظه ای که ما آنجا نشسته بودیم یک خمپاره در چند متری ما به زمین خورد و یک ترکش این خمپاره از روی شلوار شهید چراغچی رد شد و لباس ایشان را سوزاند. آقای بختیاری به شهید چراغچی گفت: این پیک شهادت بود. شهید چراغچی جواب داد: نه. هنوز وقتش نرسیده که شهید بشوم. اول باید این گوشت هایی که از حرام و از مسیر غفلت روییده را آب کنیم، بعد شهید بشویم.
قسمتی بود که یک کانالی را کنده بودند و ما در آنجا روی زانوهای مان حرکت می کردیم. چون نزدیک بودیم، اگر کمی بلند می شدیم، دشمن ما را می دید و به سمت ما شلیک می کرد. بعد وارد سنگر شهید محمود صالحی شدیم که مسئولیت گردان را به عهده داشت.
من با شهید صالحی بعد از فتح خرمشهر آشنا شده بودم. آن زمان یک شب بعد از نماز پیش من آمد؛ منقلب بود و یک تسبیح داد دست من و گفت: این تسبیح را بگیر و برای شهادت من پنج تا صلوات بفرست.گفتم: مگه من بیکارم که برای تو صلوات بفرستم. اگر بخوام صلوات بفرستم برای خودم می فرستم. گفت: این قدر تنگ نظر نباش رفیق. بالاخره قبول کردم که هر وقت این تسبیح در دستم باشد پنج تا صلوات برای شهادتش بفرستم؛ شاید به خاطر این بود که من سن کمی داشتم، حدود هفده سال و فکر می کرد که دعای من اثر بیشتری دارد. دیگران همه بالای بیست سال سن داشتند.
تسبیح را که داد، در گوشی گفت: هر وقت تسبیح پاره شد من شهید می شم. نخ تسبیح خیلی محکم بود. از نخ هایی بود که با آن کفش می دوزند. گفتم: محمود! اگر با این، ماشین ده تُن را هم بِکشی پاره نمی شه، می خواهی با صلوات پاره بشه؟ گفت: شما چه کار داری، وقتش رسید تسبیح خودش پاره می شه.
آن شب وقتی با شهید چراغچی رفتیم پیشش، تسبیح دستم بود. وقتی رسیدیم، شهید صالحی گزارشی از منطقه داد و توضیح داد که این جا خیلی به عراقی ها نزدیک است. طوری که الان صدای رادیوی عراقی ها شنیده می شود. بعد یک قوطی کنسرو را با چوب بالا برد تا عراقی ها ببینند و عراقی ها هفت هشت تیر به آنجا زدند. شهید چراغچی هم کروکی منطقه را کشید. خداحافظی کردیم و رفتیم.
موقع رفتن، شهید صالحی آمد و گفت: صلوات ها را می فرستی یا نه؟ گفتم: این تسبیح را هر کاری کردم پاره نشد. کمی سکوت کرد و گفت: زمانش نزدیکه. گفتم چطور؟ گ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 