پاورپوینت کامل تفحص;آنجا کسی قیافه نمی گرفت ۹۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل تفحص;آنجا کسی قیافه نمی گرفت ۹۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تفحص;آنجا کسی قیافه نمی گرفت ۹۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل تفحص;آنجا کسی قیافه نمی گرفت ۹۶ اسلاید در PowerPoint :
۶
تفحص، تشنگی و غربت به روایت حاج رحیم صارمی
رحیم صارمی بازنشسته سپاه است. دوازده دی ماه ۵۸ وارد سپاه شده و در سال های جنگ حضور دائم داشته است. در عملیات خیبر فرمانده گردان سیدالشهدا و بعدها در عملیات رمضان، مقدماتی والفجر یک و مسلم بن عقیل(ع)، اطلاعات بوده است. مدتی هم در سپاه مسئولیت تفحص را داشته. گفته می شود فیلم هیوا را که رسول ملاقلی پور ساخته، صد در صد خاطرات اوست و تقریباً نیمی از فیلم بلمی به سوی ساحل هم از خاطرات او شکل گرفته است.
می خواستم بروم خرمشهر، اجازه ندادند
روزهای اول جنگ بود. نماینده های بنی صدر اجازه نمی دادند برویم خرمشهر. یک قایق کرایه کردیم که برویم. فردا صبح صاحب قایق آمد و گفت: من زن و بچه دارم، نمی آیم. عراق می آید می زند وسط آب. خیلی التماس کرد. پولی هم که گرفته بود، پس داد. فرمانده ما هم که یک ستوان کرد سنی (بعداً در جنگ شیعه شد) بود، قبول کرد و ما نرفتیم. ولی راضی نشدیم. رفتیم پیش آقای کهتری که سرگرد ارتش بود. دستور داد دو تا ماشین به ما بدهند. ماشین ها را گرفتیم و یک سری وسایل که از تبریز آورده بودیم را گذاشتیم داخل آن. چند نفر هم که عمدتاً از نیروها بودند، نشستند. چون سقف ماشین باز بود، یک تیربار هم گذاشتیم که اگر در مسیر، هلیکوپتر بیاید، بزنیمش. راه افتادیم.
خرمشهر آن موقع هنوز در محاصره بود و مقاومت ادامه داشت. دو روز بعد، مقاوت تمام شد و شهر اشغال شد. می خواستیم برویم آبادان و از آنجا برویم. راه دیگری نبود. به هر حال رفتیم تا جایی که نوشته بود خرمشهر ۹۰ کیلومتر. بعد از آن دیدیم یک موتورسوار که موی سرش را از ته زده و ریش هم داشت، جلوی ما را گرفت. گفت: برادرها کجا؟ گفتیم: می رویم آبادان. گفت: متأسفم عراق آمده جاده را گرفته. نمی توانید بروید. روستایی است بعد از دارخور، بروید آنجا. رفتیم. آنجا چادرهای مخروطی شکل به ما دادند. مردم هم بودند. تا صبح گوشه ای نشستیم. صبح که شد فهمیدیم مردم هم در اضطرابند و یک تعداد هم دارند فرار می کنند. تعدادی هم در ده، این طرف کارون، مانده بودند. فردا شب آقای کهتری آمد و صحبت کرد. آموزش هایی برای ما گذاشتند و آماده عملیات «توکل» شدیم. ما هم در آن عملیات بودیم که نرفته، برگشتیم. هدف عملیات، آزادسازی بود. قرار بود از شرق کارون عبور کنند و بروند آن طرف کارون. این عملیات ناموفق بود. من مجروح شدم. مرا فرستادند اصفهان و از آنجا هم تهران و بعد تبریز که دو ماه طول کشید. در بیمارستان بودیم که بنی صدر فرار کرد و حصر آبادان شکسته شد. دوباره به گروه چمران برگشتیم.
گروه چمران
گروه چمران، بیشترشان بچه های آذربایجان بودند. مسئول عملیاتی شان صادق عبدالله زاده، بچه تبریز بود. مسئول پشتیبانی تدارکاتش دو تا برادر به نام حاج کاظم و حاج حسین بودند. قرار بود مالکیه، قبل از عید عملیات بشود. بچه های لقمان هم آمدند، ولی ما را نبردند. این ها رفتند و شعیطه و مالکیه را گرفتند که خیلی هم مهمات از آنجا به دست آوردند. من سال شصت در استانداری اهواز، ستاد آقای چمران بودم که عید شد. بعد از آن رفتیم تبریز و دوباره برگشتیم به سوسنگرد. زمانی که آقای بهشتی و یارانش شهید شدند، ما در سلطانیه بودیم. بعد آقای رجایی و باهنر هم شهید شدند که مسئولین تبریز ما را عوض کردند. گفتند این ها روحیه شان پایین آمده. حساب کنید، هفت تیر در آنجا بودیم؛ شهادت آقای رجایی و باهنر و چمران، کلاً روحیه ما را عوض کرده بود. همه چیزِ سوسنگرد و بچه های تبریز را عوض کردند که ما برگشتیم و آماده شدیم برای تجدید قوا.
یاد باد آن روزگاران…
یادش به خیر روزهای خوب جنگ. برابری، برادری، همدلی، همزبانی، مهربانی، اخوت، همه این ها با هم آن جا جمع بود. دیگر کسی برای دیگری قیافه نمی گرفت، وقتی وارد می شدی، می دیدی جمعی هست که نمی توانستی ببینی کدام مهدی باکری است، مگر اینکه از قیافه می شناختی. فرمانده لشکر می آمد وسط بچه ها می نشست و صحبت می کرد؛ وقت ندارد. آن روزها پول و مسئولیت مطرح نبود؛ مال و ریاست مطرح نبود. من نشنیدم کسی بگوید فرمانده. می گفتند مسئول. مسئول به دل های نیروهایش حکومت می کرد، اما فرمانده الآن مدیریت می کند و از دل نیروهایش خبر ندارد.
ساده و خاکی، مثل همه
قبل از عملیات رمضان ما در تیپ عاشورا بودیم. ایشان هم جانشین لشگر نجف بود. محمد صالحی نامی بود که مسئول عملیات منطقه ۵ بود، آقای مقصودی هم فرمانده منطقه ۵. یک روز گفتند که بچه ها بیایند. آقای صالحی می خواهد صحبت کند. فکر کنم آن موقع شهید براتی در اهواز بود. گفت می خواهیم یک هفته دیگر شخصی را بیاوریم که از خودمان است. همه تان می شناسید: مهدی باکری. بعضی ها دیده بودند و بعضی هم که با ایشان کار کرده بودند می شناختندش. فتح المبین دو تا گردان ما با نجف رفته بودند، آقامهدی آن موقع جانشین حاج احمد بود، ایشان آمد و به قیافه اش نمی خورد، ولی آمد فرمانده تیپ عاشورا شد از بعد از رمضان. اولین برخورد ما این بود که بچه های تخریب را جمع کرد و صحبت کرد که شما اولین نفرات هستید و شما چشم عملیات ها هستید و مواظب باشید. یک سری خصوصیاتی را از صدر اسلام و از قرآن و نهج البلاغه گفت. بعد عملیات رمضان را انجام دادیم تا خیبر که داداش او شهید شد. عملیات بعد هم خودش شهید شد.
باید دو سه روز از آقا مهدی صحبت کنیم. ایشان اصلاً دستور نمی داد؛ خودش شروع می کرد و همه می فهمیدند که ایشان می خواهد چه کار کند. بعضی اوقات هم که ما را جمع می کرد برای صحبت و نصیحت، یک اصطلاحاتی بود برای نصیحت کردن. نمی گفت حاج رحیم، می گفت بنده خدا، شب ها باید بروید چادرها را نگاه کنید. ببینید پتوی رزمنده ای را باد نبرد. یک فانوس حتماً داخل چادرها روشن باشد. چادر خاموش نباشد. همه این ها کلی حرف است. خودش شب ها بلند می شد به تمامی چادرها در پادگان دزفول سر می زد. می آمد پشت چادرها را نگاه می کرد. یک روزی پشت چادر فرماندهی بهداری، بچه ها نصف خرماها را خورده بودند و نصف بیشترش را انداخته بودند. بیرون دیدیم صدای آقامهدی می آید. روبه روی گردان ما داد و بیداد می کرد. می گفت: می دانید این ها را چه کسی فرستاده؟ چرا انداختید؟ خودش تمیز کرد و خورد. بعد هم مسئول بهداری را بازخواست کرد.
خانمش می گفت یک روز برای مان مهمان آمده بود. گفتم: مهدی، برو از لشکر غذا بیاور. گفت: این غذا فقط برای من و توست. لشکر ضامن مهمان های ما نیست.
چرا رزمنده ها عاشق آقامهدی بودند؟ چرا همه دوستش داشتند؟ یک سری خصوصیاتی از ایشان دیده بودند که جذبش شده بودند. از چادر می آمد بیرون، پوتین هایش را می بست و این جمله را می گفت: لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. حفظ بیت المال، یکی از شاخصه هایش بود. شب ها نمی خوابید. روزها می جنگید و شب ها زاهد بود. همه چیز در آقامهدی بود. شب ها می دیدم که می رفت دستشویی ها را تمیز می کرد. آقامهدی مفسر قرآن بود. نمی گویم شاعر بود، ولی جملاتش را شاعرانه بیان می کرد. شجاع بود. مطیع تمام عیار امام بود. وقتی از امام حسین(ع) مرثیه خوانی می شد، گریه اش می گرفت؛ یعنی ائمه(ع) را هم خیلی دوست داشت. به هر حال ما این گونه عاشق آقامهدی شدیم.
شروع تفحص
عید ۶۹ حدود دو سال بعد از جنگ، می رفتم به تیپ ها سر می زدم، جلسه می گذاشتیم. یک روز با بچه ها رفته بودیم سورکوه. چون در عملیات بیت المقدس دو و سه، معاون عملیات بودم، تمام منطقه دستم بود. با بچه هایی که در قرارگاه نشسته بودیم، گفتم: بچه هایی که در عقب نشینی ماندند، الآن پشت سر ما هستند. فردا صبح آماده شوید و برویم ببینیم چه خبر است. رفتیم. دیدیم کنار رودخانه سومار دو تا جنازه مال خودمان است. بعدها فهمیدیم که بچه های لشگر حضرت رسول(ع) و سیدالشهدا(ع). چون آن موقع عراقی ها خط نداشتند و ما هم با کردها ارتباط داشتیم. نامه ای الآن در پرونده مان داریم که آقای جلال طالبانی نوشته بود که هیچ کس حق ندارد به این ها تو بگوید. نامه را هر جا می رسیدند، نشان می دادند. به هر حال، ما همان جا رفتیم و پنج شش تا دوشکا را با ماشین می بردیم دم مرز و نگه می داشتیم. این ها می رفتند داخل، پشتیبانی شان می کردیم، ولی من داخل نمی رفتم. به هر حال رسیدیم به بیش از سیصد شهید که شهدای لشگر خودمان را هم پیدا کردیم. آن دو نفری هم که دنبالشان می گشتیم، پیدا شدند. چون گردان هایی که آنجا عملیات کرده بودند، بچه های شان در تفحص بودند. خردمند و محمد مولوی و مه گلی زاده مسئول اطلاعات بودند که حالا می رفتند دنبال پیکر شهدا. یک روز آمدند، گفتند: حاج رحیم، از قرارگاه شما را می خواهند. گفتم چی شده؟ گفتند که فردا می توانی به تبریز بروی؟ گفتم بگذار اکبر سبزی، معاونم بیاید، بعد. من هم با تویوتا آمدم و دیدم بهنام صفایی که قبلاً مسئول تفحص بود، گفت: آقارحیم چی شده؟ این گزارشاتی که فرستادید از کجا پیدا کردید؟ گفتم: خط دست خود ماست. با کردها یکی شدیم. به هرحال گزارشات را تکمیل کردیم. ایشان برد و حکم صادر کردند: حاج رحیم صارمی، مسئول تفحص.
تفحص را ما آنجا فهمیدیم. حتی اولین باری که من رفتم آمبولانس بگیرم، توزیع پشتیبانی گفت: تفحص چه شرکتی است؟ گفتم: شرکت نیست، ولی در رابطه با پیدا کردن پیکر شهداست. بعدها فهمیدیم تفحص یعنی چه. به هر حال، اکیپ و گردان ها را از اطلاعات منفک کردیم که فقط کارشان تفحص بود. ما ۷۰۲ پیکر را فقط از بانه پیدا کردیم.
در جست وجوی شهد
رفتیم فکه. بچه های لشگر حضرت رسول(ص) آمده بودند. رفتیم دقیقاً جایی که خودم زخمی شده بودم. چندین نفر را آنجا پیدا کردیم. ولی چون بچه های لشگر حضرت رسول(ص) تفحص فکه را شروع کرده بودند، ما رفتیم ماووت. دو سال آنجا کار کردیم. ۳۷ شهید هم آنجا پیدا کردیم. محور عملیات خودمان را شروع کردیم و یک شهید دادیم. ولی از طرفی تابستان بود و هوا هم گرم. آقای صفایی گفت جمع کنید بروید سومار، منطقه مسلم بن عقیل(ع). سه چهار ماه هم آنجا کار کردیم. تقریباً دو بار رفتیم و تمام کردیم. ارتشی ها نمی گذاشتند برویم آن طرف مرز. از سومار هم برگشتیم به جزایر مجنون؛ انتهای جاده همت و سیدالشهدا. بعد هم آب گرفتگی شد که آمدیم طلائیه. آن سال طلائیه هم آب گرفتگی شد. بیش از ششصد شهید هم آنجا پیدا کردیم. سال هشتاد رفتیم داخل خاک عراق و بقیه شهدای گردان طلائیه را پیدا کردیم.
بدهکار آن دو نفر بودم
در عملیات مقدماتی، دو تا پیک داشتم؛ یکی مهدی تجلایی که برادرش از سرداران صدر سپاه است و دیگری هم محمد فتح رجب زاده. شب عملیات با لباس سپاه و کفش های کتانی سفید و ساق بلند آمده بودند. خیلی دوستشان داشتم. مهدی تجلایی که اوایل در سوسنگرد کمک آرپی جی من بود، از آن زمان با هم خیلی نشست و برخاست داشتیم، با این که فاصله سن مان زیاد بود، ولی دوستشان داشتم. چون انسان های پاک و بی دغدغه بودند. هر دوی شان کنار من شهید شدند و هر دو هم همان جا ماندند. شب عملیات، یک راه بلد همراه داشتیم به نام آقای عبود که عرب بود. همه جا را مثل کف دستش می شناخت. چوپان بود. آقای حسین الله کرم این ها را استخدام کرده بود برای ما. چون مسیری که شب ها برای شناسایی می رفتیم یکی دو کیلومتر که نبود، ده بیست کیلومتر می رفتیم و باید در تاریکی برمی گشتیم. به هر حال، شب عملیات، ساعت یازده و نیم عبود رفت روی مین منور. تا حالا هم این نوع مین را ندیده بود. خیلی ترسیده بود و داد می زد. تیر هم خورده بود و از سینه اش خون می آمد. چند تا از بچه های مان همان جا شهید شدند در عملیات والفجر مقدماتی. آن روز داخل خال شده بودیم که محوری بود به نام خال جدید. برادر راحت، مسئول اطلاعات عملیات بود. حاج علی موحد دانش، پشت سرش بود. شخصی بود به نام حجت که الآن هم یک پایش قطع است و مسئول اطلاعات تیپ مالک بود. داشتیم می رفتیم که این مسئله پیش آمد. همه نشستیم. بعد از مدتی که عراقی ها هیچ عکس العملی نشان ندادند، ادامه دادیم.
کسب تکلیف کردیم و راه افتادیم. دو تا بی سیم چی داشتم. یوسفی و نادرخوانی. این ها همسایه بودند و خیلی هم رفیق بودند. یکی دو بار به نادرخوانی گفتم کجا می روی؟ بی سیم چی باید پشت سر من بیاید. نادرخوانی آمد و از من رد شد. نتوانستم دستش را بگیرم. رفت روی مین و درجا شهید شد. من هم حدود صد و خُرده ای ترکش خوردم. فکر کردم شهید شدم. چیزی نفهمیدم. نزدیک صبح نم نمکی باران زد به صورتم. چشمم را باز کردم. رضا احمدی که معاون من بود را دیدم. خوشحال شد که چشمم را باز کردم. گفت: رحیم، چه کار کنیم؟ بچه ها نمی توانند بروند. مسئول گروهان آمده می گوید خمپاره شصت می زنند. گفتم: آنجا میدان مین است. برو آن ها را عقب بکش و بیا از پشت سر ما راه پیدا کنید و بروید. تنها نبودم. تعدادی هم زخمی شده بودند و ناله می کردند. وقتی دوباره چشم باز کردم از ظهر گذشته بود. ده دوازده ساعت به خاطر والیوم ها بی هوش شدم. وقتی بیدار شدم، دیدم اطرافم کلاه آهنی است. خواستم بلند شوم، دیدم اصلاً پا ندارم. این قدر چفیه روی من انداخته بودند که حد نداشت. هر کسی آمده بود، گفته بود این کیه؟ می گفتند: فلانی است. خدا رحمتش کند. دیگر نمی تواند فوتبال بازی کند. پایش قطع شده. داشتم خودم را جمع و جور می کردم. لباسم را می خوستم در بیاورم. نقشه و قطب نما داشتم. دیدم صدایی می آید و می گوید: یا أخوان فی امان الاسلام. بالای بوت ها را نگاه کردم. دیدم عراقی ها آمده اند. شخصی بود به نام امیری. امدادگر بود. شب وقتی من زخمی شدم، پیش من بود. دویست متر جلوتر از من بود. دیدم بلند شد دست هایش را بالا برد. برگشت به طرف من نگاه کرد. تا برگشت، من یک کلاش روسی داشتم که این را گرفتم، لباسم را زیر رمل کرده بودم، چند تا نارنجک هم آماده کردم که اگر این ها آمدند، بزنم شان، نگاهی کرد و رفت سوار شد. دو تا سیلی جانانه از عراقی ها خورد. زخمی ها را با برانکارد برداشتند، بردند داخل نفربر. عراقی ها بعد از اینکه عقب نشینی شد، ندا می دادند که تسلیم بشوید. این هم مانده بود دور و بر پنج شش تا زخمی که داشتند سینه می زدند. زخمی ها سینه می زدند و «مهدی بیا مهدی بیا» می گفتند. عراقی ها هم این ها را جمع می کردند. مرا ندیدند. نفربر و هلیکوپتر هم رفت. چند دقیقه گذشت. دیدم سر و صدا می آید. بلند شدم. دیدم پشت سر من سه نفر دارند می آیند. گفتم حتماً عراقی اند. خوب که نگاه کردم، دیدم هر سه شان را می شناسم. داد زدم: مواظب باشید. اینجا میدان مین است. آمدند مرا کول کردند و بردند. در راه توپ و خمپاره هم می آمد. مرا آوردند پشت تپه دوقلو. چون آمبولانس ها هم تا آنجا می آمدند. وقتی مرا زمین گذاشتند، داد زدند: امدادگر، امدادگر. بلافاصله تخته آوردند و همه جایم را بستند و گذاشتند داخل آمبولانس. رفتم بیمارستان پایگاه هوایی. بلافاصله گفتند بای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 