پاورپوینت کامل چشم طوفانی آقا، ما را به هم ریخت (پرونده) ۴۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چشم طوفانی آقا، ما را به هم ریخت (پرونده) ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چشم طوفانی آقا، ما را به هم ریخت (پرونده) ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چشم طوفانی آقا، ما را به هم ریخت (پرونده) ۴۱ اسلاید در PowerPoint :
۶۷
صدایش خیلی دل نشین و آرام بخش بود. به قول آن عزیز دل: «حتی اگر از عملیاتی ناکام و شکست خورده برنامه می ساخت و سخن می گفت، همچنان شیرینی فتح را در ذائقه خود احساس می کردیم.» خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا را بشناسم و ببینم. پاییز ۱۳۷۱ بود، ولی هنوز آتش حمله ها آن چنان پر حجم نشده بود.
هنوز حاج آقا «زم» رئیس آن روز پالایشگاه و حوزه هنری و میلیاردر و قهوه خانه دار و … امروز آوینی را از حوزه هنری اخراج نکرده بود.
هنوز روزنامه «سه قطره خون» (جمهوری اسلامی) دست به تکفیر سید نزده بود و به هزار و یک اسم و عنوان، علیه او بیانیه صادر نمی کرد.
هنوز قهرمان رالی کامیون رانی کانادا، رئیس وقت جعبه جادو، دستور ممنوعیت پخش روایت فتح و به خصوص صدای او را از تلویزیون، نداده بود.
دم غروب بود که با دو سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روی تخت های حیات حوزه هنری نشسته بودیم و چایی سر می کشیدیم. از دور کسی پیدا شد که با دیدنش خیلی ذوق کردم. دومین باری بود که می دیدمش. چند روز قبل، همین جا برای اولین بار دیده بودمش. جلو که آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوال پرسی کرد. به ما که رسید، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستی ام اما، همچنان دود سیگار از همه سوراخ هایش بیرون می زد، برنخاست و در برابر سیدمرتضی آوینی که دستش را دراز کرده بود، با بی اهمیتی فقط دست داد، ولی رویش را برگردانده بود.
سید چند قدمی دور نشده بود که مثلاً دوست ما، شروع کرد به فحاشی و هر چه فحش ناموسی از دهان ناپاکش خارج می شد، نثارش کرد. هر چه گفتم: مرد مؤمن، اگه حرف ها و نظراتش رو قبول نداری، به خودش فحش بده. به ناموسش چیکار داری. از دستم ناراحت شد و لج کرد و بدتر و رکیک تر فحش داد.
وقتی فروردین ۱۳۷۲ سیدمرتضی در بیابان های فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سید مرتضی زور زد و مقاله نوشت، همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ از سید در اتاقش زده و درباره وجنات و حسنات سید منبر می رود، یاد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم.
از «قاچاقچی» تا «بلدچی»
همه هفته، هنگام نمازجمعه، در چهارراه لشکر (مقابل مسجد دانشگاه تهران که بچه های لشکر ۲۷ زمان جنگ همه قرارها و دیدارشان آنجا بود) می دیدمش. صدای گرمش در روایت فتح، آن قدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم.
روز جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۷۱، به آرزوی دیرینه ام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمت های روایت فتح در سال های گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
چهارراه لشکر خلوت بود. نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعه سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمین گذاشتم، بر لبه باغچه نشستم. دقایقی نگذشته بود که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجاده اش را کنار سجاده من پهن کرد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظه ای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بی هیچ تکبری و با اخلاصی بسیجی وار، و لبخندی زیبا، جوابم را داد.
نشست کنار من روی جدول. چشمانش از لبانش تشنه تر بودند. و گوش هایش هم. همه را می پایید.
وقتی گفتم:
آقا سید، نفست خیلی حقه. صدات گرمه. خدا خیرت بده.
محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذر خواست و گفت:
ما که کاری نکردیم …
هر که را با دست نشان می دادم و از رشادت هایش در جنگ می گفتم، با چنان نگاه نافذی او را دنبال می کرد که انگاری دارد حرکاتش را ضبط می کند.
خوب می شد از چهره اش خواند که با هر نگاه، برنامه ای از روایت فتح در ذهنش نقش می بندد.
دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، نان را به نرخ سال ۶۰ می خورد.
با همتی که داشت، شاید که می توانست تشکیلات اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همه دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجی ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مشتی از خاک جبهه را به مشتی طلا نمی داد و همان بود که لحظه ای آرام و قرار نداشت.
همین طور که نشسته بودیم و می گفتیم و می گفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم:
آقا سید، حواست رو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرف مون، خوب بهش دقت کن.
مگه چیه؟
بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن، من می گم.
آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلک هایی نزدیک به هم، به زور آدم را نگاه می کردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کت چروکیده و رنگ و رو رفته اش برد و به هر کدام مان یک شکلات داد. با همان لهجه غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمداً برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همین کار را انجام بدهد، که داد.
وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را می خورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
اون کی بود؟
و گفتم:
اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست.
وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت:
واقعاً خوراک یه برنامه خوبه. چه طوری می شه پیداش کرد؟
همین جا. هر هفته همین جاست. خواستی، باهاش هماهنگ می کنم بشینید پای حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که …
سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چند سال پیش، خسته و دل شکسته از روزگار، در گوشه ای از این شهر غبار گرفته، خفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید:
حاجی، تو کی بودی؟
و این، همه آن چیزی است که آن روز جمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم.
نمی دانم. یعنی اصلاً خجالت کشیدم از خودش بپرسم. پیر بود. سنش کم نبود. چه جوری باید از خودش می پرسیدم
ببخشید برادر … این بچه ها راست میگن که شما زمان شاه، «قاچاقچی» بودید؟
خُب فکر می کنید چی بهم می گفت؟
به تو چه بچه …
اصلاً تو غلط می کنی در مورد من این جوری حرف می زنی …
خجالت نمی کشی با من که همسن پدرتم، این جوری حرف می زنی؟
اصلاً به شماها چه که من چیکاره بودم؟
بودم که بودم … امروز مثل همه شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه …
اصلاً تو روت می شه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفا رو بزنی؟
خُب … خُب. غلط کردم. اصلاً ازش نپرسیدم. ولی خًب قیافه اش تابلو بود. موهای حنا زده ژولیده، چهره سیه چرده، سبیل های سیخ سیخی لای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 