پاورپوینت کامل مرتضی گفت; خنجر و شقایق ۷۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مرتضی گفت; خنجر و شقایق ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرتضی گفت; خنجر و شقایق ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مرتضی گفت; خنجر و شقایق ۷۸ اسلاید در PowerPoint :
۵۸
گفت وگو با رضا برجی درباره مستند خنجر و شقایق
رضا برجی، رکورددار سفر به مناطق بحرانی و جنگی جهان است و تاکنون به عنوان خبرنگار، عکاس، فیلم بردار و مستندساز، در چهارده جنگ معاصر نظیر جنگ تحمیلی عراق و ایران، جنگ های افغانستان، قره باغ، کشمیر، چچن، بوسنی و هرزگوین، عراق و آمریکا، کوزوو، لبنان، سودان، سومالی و حضور داشته و ضمن نگارش چندین کتاب خاطرات و مقاله، بیش از پانزده نمایشگاه انفرادی و گروهی عکاسی در کشورهای مختلف جهان برپا نموده است.
رضا برجی، بیش از آنکه عکاس و مستندساز جنگ باشد، یکی از هنرمندان انقلاب اسلامی است. او تا به امروز توانسته با حضور در جنگ های مهم معاصر، گوشه هایی از تأثیرات انقلاب اسلامی را در نقاط مختلف جهان به تصویر بکشد. او به گفته خود، حدود دوهزار روز در جنگ های مختلف حضور داشته است. یکی از سفرهای برجی، همراهی با نادر طالب زاده و محمد صدری در ساخت مستند «خنجر و شقایق» است. خاطرات این سفر و پی آمدهای ساخت خنجر و شقایق را در مصاحبه با او مرور می کنیم:
دعوت یزید برای زیارت امام حسین(ع)
در شروع جنگ بوسنی، همایونفر و شهیدآوینی واحد تلویزیونی حوزه هنری بودند. این ها تصمیم گرفتند که من، محمد صدری و نادر طالب زاده برای کار در بوسنی برویم. اول قرار بود سه دوربینه برویم، اما بعد گفتند به عکس هم احتیاج داریم. بین این ها فقط من عکاس حرفه ای بودم. من تا امروز فقط در دو کار مستند، عکاسی کرده ام که یکی از آن ها خنجر و شقایق است. ابتدا تقسیم بندی خاصی بین محمد و نادر وجود نداشت و هر دو فیلم می گرفتند. اما به دلیل این که دوربین کم یاب استدی کَم [لرزه گیر[ داشت و بعد قرار شد به عنوان دوربین اصلی استفاده شود و در ضمن نادر پیگیر کار تدوین شد، او به عنوان کارگردان فیلم درنظر گرفته شد.
کار دیگری بود که باز هم با صدری و طالب زاده رفتیم عراق، برای پوشش انتخابات آری یا نه سال ۱۳۷۲. به قول بچه ها با دعوت یزید رفتیم زیارت امام حسین(ع).
دوربین های زانویی
آن موقع خودم دوربین حرفه ای نداشتم. دو دوربین عکاسی از حوزه گرفتم که هر دو بعد از دو سه روز خراب شدند. دگلانشورشان[کلید فشاری مخصوص ثبت عکس] مشکل داشت. مجبور بودم برای هر یکی از آن چند هزار فریم، یک بار دوربین را روی زانویم بزنم، شارژ کنم و یک عکس بگیرم و دوباره برای عکس بعدی همین طور. پای راست من هم که حکایت دارد و اشتیاق زیادی برای رفتن. یک بار از شش جا و یک بار از دو جا شکسته، یک بار تیر و یک بار ترکش خورده، یک بار هم همین پا را روی مین گذاشتم و رد شدم و مین خواب مانده، بعد از ده ثانیه منفجر شد.
بچه های هلال احمر
پیش از این من و نادر و صدری با هم تجربه کاری مشترک نداشتیم. صحبتی کردیم که چون جنگ است باید برویم و ببینیم چه پیش می آید. آیت الله جنتی به عنوان نماینده آقا در بوسنی منصوب شده و قرار بود به آنجا برود. گفتند هدف اولیه سفر شما پوشش تصویری این سفر است. با ایشان همراه شوید و پول هم آقای زم هماهنگ کرده که آنجا از آقای جنتی بگیرید و بعد که هیئت برگشت، ادامه سفر را بروید و کار را ادامه دهید. آن زمان از جنگِ چهارسال و نیمه بوسنی، دو ماه ونیم گذشته بود. دیگر افراد همراه ما، حاج سعید قاسمی، حاج احمد کوچکی، وحید قدس و حاج حمید میرزایی با عنوان نیروهای هلال احمر بودند. مقداری نگاتیو برداشتیم و صبح رفتیم پاویون. یک هواپیمای شخصی با دو صندلی روبه رو و میزی در وسط و چند مبل منتظر ما بود.
فرصت صمیمی شدن
توی فرودگاه زدم پشت کمر آقای جنتی و گفتم: چاکر حاج آقا هم هستیم! حاج آقا و دو نفر محافظش چپ چپ نگاه کردند. با خودم گفتم: یا باید ادامه بدهم یا دَخلم آمده. چند دقیقه بعد دوباره زدم پشت حاج آقا و گفتم: چاکرتون هستیم ها… آقای جنتی نگاهی کرد و با خنده و خیلی نرم گفت: مخلص شما هستیم. و پاسدارها دوباره چشم غره رفتند. بار سوم، چای ریختم، رفتم سراغ حاج آقا و گفتم: من باید چای هم بریزم تا شما باور کنید چاکر شما هستیم! یک دفعه یخ حاج آقا باز شد و گفت: قربونت بشم عزیزم و مرا بغل کرد و بوسید و شروع کرد خندیدن و پاسدارها هم خندیدند. درطول سفر، دیگر با حاج آقا شوخی می کردیم. ایشان هم خیلی خوش اخلاق و خوش مشرب وخوش سفر است. مثلاً بعضی وقت ها صدایم می زد و می گفت: رضا… تو بیا کنار من بنشین، با اونا باشی شلوغ می کنی. آقای جنتی توی همان سفر گفت: اگر خواستی ازدواج کنی، خودم عقدت می کنم. روز عقد، زیر زبانی گفتم: حاجی، به عیال ما هدیه ای… چیزی نمی دی؟ خیلی زشته! به آقای کنارش گفت: یه دونه… گفتم نه حاجی، نخواستیم. گفت: دوتا… گفتم: نه،نه.نه حاجی… زحمت نکش. زیر زبانی گفت: پس چی؟ دوست داری کل مهریه رو من بدم؟! گفتم: نه ممنون. به آقا گفت: سه تا بیار. آن بنده خدا هم گفت فکر نکنم بیشتر از سه تا هم باشد و رفت و سه سکه آورد.
اسلحه مثل غذ
رفتیم استانبول. دو ساعتی بودیم و سوخت گیری کردیم. یک نفر از تشریفات کنسولگری ایران در استانبول آمد و خوش آمدگویی کرد و اصرار که نصف روز بمانید. آقای جنتی قبول نکرد. بلافاصله به زاگرب پرواز کردیم، آن هم بدون ویزا. یوگسلاوی سابق و حتی جمهوری هاش بعد ازفروپاشی، تا چند سال با ایران لغو روادید بودند. ما را بردند جایی شبیه قصر برای نهار. با شهردار زاگرب نهار خوردیم. بعد رفتیم هتل کنتینانتال که هتل مجللی بود و در وسع ما نمی رسید که به چنین هتلی برویم. توی این بخش سفر با نخست وزیر و رئیس جمهور مصاحبه کردیم. به دیوار کاخ ریاست جمهوری آنجا نقاشی ای نصب شده بود که نشان می داد کروات ها هزار سال قبل، از ایران مهاجرت کرده اند و کشور کرواسی را تشکیل داده اند. آن ها خودشان را اصالتاً ایرانی می دانند. با اسقف اعظم آنجا هم مصاحبه کردیم. آن موقع یک سوم خاک کرواسی در اشغال صرب های کرینا بود. یکی دو شهر جنگ زده هم رفتیم و مسجد جامع مسلمان های زاگرب. آواره ها آنجا توی مسجد بودند. می آمدند وخواسته هایشان را مطرح می کردند. اولین سؤال شان هم این بود که اسلحه آورده اید؟ ما آذوقه نمی خواهیم. برای ما سلاح بیاورید؛ یعنی آواره هایی که در جای امنی بودند و باید تقاضای غذا می کردند، اولین تقاضایشان اسلحه برای رزمنده هایشان بود. بیشتر این بخش سفر در فیلم نیست و قرار هم نبود باشد. این ها را آماده کردیم و دادیم دفتر آقای جنتی که گزارشی برای آقا باشد.
نچ نچ…
بعد از سه روز رفتیم بندر اسپلیت کرواسی و با مینی بوس رفتیم سمت موستار. بین راه، همراه بوسنیایی ما، فکر می کرد با عده ای دیپلماتِ جنگ ندیده طرف است. به نقطه ای اشاره می کرد که شیشه ای بر اثر گلوله شکسته بود و ما همه با هم می گفتیم نچ نچ… نچ نچ و صدای هفت هشت نفریمان توی مینی بوس می پیچید. باز می گفت آن دیوار را نگاه کنید، با گلوله ریخته است و ما هم نچ نچ را ادامه می دادیم. بنده خدا به قیافه ها هم نگاه نمی کرد که مثلاً حاج سعید، نصف گلویش را ترکش برده است!! کم کم کار بالا گرفت. ماشین را نگه داشت، رفت پایین و یک ترکش آورد. ما هم ترکش را دست به دست می کردیم و بلندتر نچ نچ می کردیم. این هم حس گرفته بود و به شدت توضیح می داد؛ گلوله که می خورَد، بومب… منفجر می شود، تکه تکه می شود و به این شکل درمی آید. نمی دانست همه این بچه ها کلی ترکش توی نقاط مختلف بدنشان است. توی همین نچ نچ کردن ها، یک دفعه آقای جنتی از جلوی ماشین فریاد زد: ساکت… چی هی نچ نچ می کنید. بذارید ببینم این چی می گه؟ انتهای مسیر، توی موستار، مثل این که یکی از بوسنیایی ها برای بنده خدا توضیح داد و این شروع کرد چپ چپ نگاه کردن. به حاج سعید گفتم: مثل این که فهمیده سرکارش گذاشتیم.
برویم قهوه ای بخوریم…
توی موستار گفتند از پل قدیمی شهر دیدن کنیم. حدود دَه نفر از بچه های وزارت خارجه هم همراه ما بودند. نزدیک پل، صدای آژیر آمد. پرس وجو کردیم و فهمیدیم صرب ها پشت کوهی هستند که ما پای آن هستیم و دیده بان هم ندارند و کور می زنند و امکان این که اینجا را بزنند، نیست. به سعید چشمک زدم و بلند گفتم : این ها گرای اینجا را گرفته اند و دو دقیقه دیگر همین کوچه را به خاک و خون می کشند. ما مهم نیستیم. فقط یک نفر آقای جنتی را نجات بدهد. دیپلمات ها ترسیدند. یک دفعه صدای یک توپ دیگر آمد که طرف دیگر شهر منفجر شده بود. باز من گفتم دومیش الآن می آید. یک دفعه یکی از دیپلمات ها سر مترجم فریاد زد: بابا… پل قدیمی که دیدن نداره، مارو برسون یه جای امن… اوضاع خراب شد. مجبور شدم به بنده خدا توضیح بدهم که شوخی کرده ام. بعد گفتم: اگر گلوله اینجا بیاید، قهوه خانه کنار رودخانه که باز نیست. طرف تا این را شنید، گفت: پس همین جا امن تراست، برویم قهوه ای بخوریم.
شعارهای اولیه اسلام
توی موستار، یکی از رزمنده های بوسنیایی گفت: اینجای لباسم بنویس الله اکبر. نوشتم. بقیه دیدند و یکی یکی آمدند و ماژیک آوردند و شرو ع کردم به نوشتن. الله اکبر، لااله الاالله، محمد رسول الله… یعنی شعارهای اولیه اسلام. واقعاً هم صفر کیلومتر بودند و هیچ شناختی از اسلام نداشتند. ما یک جا دستمال کاغذی گذاشته بودیم و دست باز نماز می خواندیم. دیدیم این ها هم همین کار را کردند. گفتیم: شما اهل تسنن هستید یا شیعه؟ گفت: هر چی شما بگویید. گفتم: نه… شما اهل تسنن هستید. ما به خاطر شما دستمال گذاشتیم، وگرنه من مهر دارم و یک مهر کوچک از جیبم بیرون آوردم. تا مهر را دید، گفت: از این ها به ما هم بدهید. گفتم: ندارم. گفت: پس ما هم دستمال کاغذی می گذاریم. وضو که می گرفتیم، نگاه می کردند. پرسیدیم: وضو گرفتن بلدید؟ گفتند: نه. گفتیم: مذهبتان چیست؟ گفتند: مسلمان هستیم. گفتیم: نه، مذهب؟ گفتند: یعنی چی؟ خلاصه، شروع کردند مثل ما وضو گرفتن و نماز خواندن. البته بعدها وهابیّت آمد و فعالیت هایش را شروع کرد. الآن آن ها یک مسجد خیلی بزرگ دارند که طبقه پایینش استخر و سالن های ورزشی دارد. خوشبختانه ما توی بوسنی یک مسجد هم نداریم!! خرجش شاید دو میلیارد تومان باشد. توی بهترین نقطه شهر، زمین رایگان می دهند که مسجد بسازید که پایگاه بشود. الآن توی بوسنی یکی از طلبه ها دَه سال است زندگی اش را ول کرده و رفته آنجا و درحال کار کردن است. پیش از او یک شیعه هم توی بوسنی نبود. اما الآن حدود پنجاه خانواده شیعه دور این هستند. بعد ایشان همه کارهایش را توی یک حسینیه که جهاد برایشان زده انجام می دهد. اندونزی، مالزی، عرب ها و… توی بوسنی مسجد دارند، اما ما نداریم.
عکس های برچسب دار امام…
هفت ماه بعد از جنگ، توی موستار با چند ترک مسلمان مواجه شدم. پرسید، شما ایرانی هستید؟ گفتیم: بله. قصد داشتیم یک عکس امام به آن ها بدهیم و خوب شد که ندادیم. گفتند: می دانید ما برای ارتباط گیری اولیه با مردم چه کار می کنیم؟ دست کرد جیبش و دسته ای عکس برچسب دارِ بسیار با کیفیت از امام بیرون آورد و گفت: با این.
تو روزنامه نگار نیستی…
توی یکی ازمقرها با تعدادی از رزمنده های بوسنیایی و یک ژنرال که فرمانده شان بود، نشسته بودیم. نقشه منطقه را پهن کردند. نادر شروع کرد به معرفی کردن افراد. فقط من و محمد اسم های واقعی داشتیم. بعد مثلاً گفت: سعید قاسمی، ژورنالیست، احمد کوچکی، ژورنالیست. یکی یکی همه را ژورنالیست معرفی کرد. آن ها یک مترجم انگلیسی داشتند. نادر از انگلیسی به فارسی و او از انگلیسی به بوسنیایی ترجمه می کرد. حاج سعید گفت: حاج نادر، بپرس استقرار نیروها کجاست؟ گفتند. گفت: بپرس این ها پل است؟ گفتند بله. گفت: شما اینجایید؟ گفتند بله و چند سؤال دیگر پشت سر هم پرسید. بعد هم گفت: نادرجون، به این ژنراله بگو شما باید این سه تا پل رو منفجر کنید. و روی نقشه به سه نقطه اشاره کرد. نادر و مترجم دوم، این صحبت سعید را ترجمه کردند. ژنرال تا این را شنید، یک دفعه به سعید نگاه کرد و گفت : «نو… ژورنالیست، یو بریگاد ژنرال.» همه خندیدیم. بعد ژنرال گفت: ما سه ماه است پدرمان درآمده و بعد از کلی شناسایی و کشته دادن، فهمیده ایم باید این پل ها را منفجر کنیم. تو رو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 