پاورپوینت کامل سنگر ساندویچی و ترکش فلفلی ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سنگر ساندویچی و ترکش فلفلی ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سنگر ساندویچی و ترکش فلفلی ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سنگر ساندویچی و ترکش فلفلی ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
۴۶
صبح یک روز بهاری، توی حال خودم بودم که یک نفر از پشت، چشمم را محکم گرفت. بوی عطرش دلم را بی تاب، درونم را منقلب و روحم را می گداخت.
دست بردم روی انگشتانش، همه گرمای عالم ریخت توی دلم. صورتش را چسباند به صورتم و مرا بوسید. محاسن بلندش، گونه ام را نوازش می داد. هفت ماه، هفت ماه بود که ندیده بودمش. با همه وجودش، در دلم جای گرفته بود. هفت ماه برایم خیلی زیاد بود؛ یعنی دویست وده روز. تازه از عملیات فتح المبین برگشته و خیلی دل تنگش شده بودم. گفتم: «کجایی مرد؟»
خندید و پیشانی ام را بوسید. من هم چپ و راست، محکم بوسیدمش. قدم به بلندی قدش نمی رسید، دستش را انداخت دور پهلویم و سرم را به سینه اش چسباندم، محکم. توی دلم گفتم: «فرمانده دلم، مرا به خودت بدوز، هر جور که دوست داری. فقط مرا به خودت بدوز… می شوم باد، دود می شوم که در باد ، بازی ام دهی. می شوم رود که جاری ام کنی. می شوم خاک، تا شکلم بدهی، هر طورکه می پسندی.»
آ ن قدر بزرگ نشده بودم که بفهمم عاشقی یعنی چه؟ فقط دوستش داشتم؛ مثل مهر مادری. پا به پایش دویده بودم، همه جا.
تنومند بود و بلندقامت. اسمش علی اصغر بود. بچه تر که بودم، پادویی اش را می کردم. توی شالیزار داد می کشید: «آهای پسر! چایی بذار.»
بزرگ تر که شدم، او شد بنّا، من شدم شاگرد بنّا، توی آفتاب وگرما و سرما. از تاریکی می ترسیدم. دستم را که می گرفت، دلم قرص می شد.
جنگ که شد، شدم همه کاره اش. هر جا که بود، مرا که می خواست، در دم پیش پایش زانو می زدم.
او هم همه جا در پی من می دوید.
تا گم می شدم، از جایش بلند می شد و همه جا سرک می کشید. من از پشت پایش، آرام می زدم روی پنجه هایش، می گفتم: «فرمانده، این جا هستم، من کجا را دارم که بروم؟»
او که می خندید، پر می شدم از شوق.
بعد از روبوسی حبیب هم آمد. شدیم سه نفر. من از هر دویشان کوچک تر بودم. حبیب، پسرعمویش بود و برادرزنش. هر سه، همسایه بودیم و نسبت فامیلی هم داشتیم.
فرمانده یک دوربین عکاسی با خودش آورده بود. همآن جا جلوی ورودی مقر، یک رزمنده را صدا زد. ایستادیم و یک عکس یادگاری گرفتیم. نمی دانم چه شد که من وسط قرار گرفتم؟ انگار می دانستند که من می مانم و خودشان دو نفر شهید می شوند.
عکس را که گرفتیم، کمی زیر سایه نخل از دل تنگی های جنگ حرف زدیم، از این که کِی عملیات می شود. از فتح المبین حرف زد که تازه از آن برگشته بود. مقرشان توی پادگان شهید بهشتی بود. و او فرمانده.
گفتم: «حالا چی؟ تا کی این جا بشینیم؟ بریم داخل اتاق، یه چایی، صبحانه ای. تا ناهار پیش ما باش، بعد ما را با خودت ببر خط.
گفت: «نه بریم اهواز، میگو خوری، هوا خوری.»
از جایش که بلند شد، من تعجب کردم. توی دلم گفتم: «میگو خوری؟» راه افتادیم.
طولی نکشید که روی چمن های کنار کارون ولو شدیم. آب یخ و شربت آب لیمو خوردیم و خنک شدیم. راه افتادیم داخل بازار. اولین چرخی را که دید، ایستادیم. روی چرخ دستی، چیز عجیبی بود که من برای اولین بار می دیدم. داخل یک کاسه نیمدار، روی پیک نیک جز و ولز می کرد،
دلم بالا آمد. رفتم کنار جوی و عق زدم. حالم بهم خورد. حبیب گفت: «این را بگیر، میگو ندیده!»
با خودم گفتم: «سوسک» و باز عق زدم.
علی اصغر گفت: «مگه تا به حال میگو نخوردی؟»
دستم را جلوی دهانم گرفتم و عقب عقب رفتم. از بوی میگو، از شکلش و از آن کاسه فلزی نیم سوخته، حالم به هم خورد. با دست اشاره کردم: «نه نه نه، نمی خورم.»
بعد دماغم را کیپ گرفتم و دور شدم. دو نفری آمدند طرفم و کلی سربه سرم گذاشتند. گفتم: «آخه دست خودم که نیست.» حبیب گفت: «این اصلاً آدمیزاد نیست. کی را دیدی از کباب کوبیده بدش بیاد.» اصغر گفت: «راست میگه؟»
راست می گفت. من هرگز توی عمرم کباب کوبیده نخورده بودم.
اصغر گفت: «باشه، پس بریم ساندویج بندری. حالت که به هم نمی خوره؟»
گفتم: «باید ببینم.»
آخر من هیچ وقت، ساندویچ هم نخورده بودم. یکی زد پشت گردنم و خندید، من هم خندیدم. حبیب گفت: «بابا این بی چاره دهاتیه، تقصیر نداره!»
گفتم: «چی؟ ها، تو بچه وسط پایتختی؟»
حبیب خندید و گفت: «آخه یه بار از دهات اومدی شهر و رفتی بسیج، برگه اعزام گرفتی و بعد یه راست رفتی غرب. از جبهه که برگشتی، باز یه راست رفتی بسیج، تسویه حساب و برگه اعزام دوباره گرفتی و با هم آمدیم جنوب. دروغ می گم، بگو دروغه.»
اصغر لبخندی زد و من باز خندیدم. سه نفری داخل ساندویچی شدیم.
مرد چاقی با یک روسری عربی چرک، روی دوشش، عرق هایش را خشک می کرد. کمی حالم بد شد، ولی اعتراضی نکردم. حبیب رو به مرد ساندویچ فروش کرد و گفت: «سه تا بندری، ساندویچ بندری.»
دلم تاب تاب می زد. با خودم فکر کردم: «حالا این بندری چی هست؟ ساندویچ را چه طوری می شه خورد؟ توش چی هست؟» خواستم بپرسم که جلوی خودم را گرفتم و شکمم را سپردم به دست سرنوشت. گفتم الآن اگر حرفی بزنم، این ها آماده اند برای دست انداختن. روی یک تخته ده سانتی، کنار دیوار توی یک کاسه فلزی، چیزی بود به رنگ سرخ و زرد که به طلایی می زد. با نوک انگشت، پس و پیش کردم و گفتم: «حبیب اینا چی اند، کنجی اند؟»
حبیب لحظه ای مکث کرد و بعد به اصغر نگاه کرد. لبخندی زدند و بهم خیره شدند! گفتم: «چیه، باز سوتی دادم؟»
اصغر خندید و دو قدم جلو آمد. دستش را گذاشت روی سرم و خیلی جدی و با آب وتاب، توضیح داد که این همان کنجی های خودمان است. هر پاییز، زیر سه پایه ها از توی خوشه ها، هورت می کشیم.»
کاسه را برداشت، حبیب که همیشه از خودش ادا و اطوارهای عجیب درمی آورد، این بارمثل بچه آدم، یک لیوان پر آب ریخت و گذاشت کنار دستم. اصغر کاسه کنجی را خالی کرد تو مشتش. حبیب لیوان آب را آماده به رزم، گرفت توی دستش. اصغر همیشه ته لبخندی روی لبش بود. دستش را گذاشت پشت گردنم و گفت: «
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 