پاورپوینت کامل کوله پشتی;تنها میان «کلاه سبزهای عراقی» و «روسری نارنجی های منافق» ۸۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کوله پشتی;تنها میان «کلاه سبزهای عراقی» و «روسری نارنجی های منافق» ۸۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوله پشتی;تنها میان «کلاه سبزهای عراقی» و «روسری نارنجی های منافق» ۸۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کوله پشتی;تنها میان «کلاه سبزهای عراقی» و «روسری نارنجی های منافق» ۸۲ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

روایتی از پشت جبهه در گفت وگو با «معصومه جعفرزاده»

اشاره: آن قدر پشت جبهه مظلوم است که وقتی این جملات را از زبان همسرانی چنین فداکار می شنوی، تازه متوجه می شوی که اگر صبر زنان پشت جبهه نبود، مردان جبهه نیز تاب نمی آوردند. چه بسیارند زن هایی که به سراغ شان رفته ایم، ولی نه از خودشان، که از همسران و فرزندان رزمنده و شهیدشان پرسیده ایم. انگار نه انگار که اینان نیز بخش مهمی از جنگ را تشکیل داده اند.

راستش، وقتی فکر کنی که جبهه فقط خط مقدم است و تیر و ترکش و خمپاره، دیگر به آن پیرزن تنها که پسرش را با دستان خودش راهی جبهه کرده و آن زنی که بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مایحتاج رزمندگان را مهیا کرده است، توجه نمی کنی. این بی توجهی، ظلمی بزرگ است. باید این متن ها را بخوانی تا دست خدا را بهتر ببینی که نه فقط در خط مقدم، که در گوشه خانه زنان و مردان مجاهد این سرزمین نیز قابل رؤیت بوده و هست. گوشه ای از خاطرات سرکار خانم «معصومه جعفرزاده» که در منزل ساده شان در اهواز برای ما بازگو کرده اند را بخوانید.

از قبل انقلاب، خاطراتی به یاد دارید؟

زمان انقلاب، چهارده ساله بودم. با دایی ام فعالیت سیاسی می کردیم. اعلامیه های امام را که می آوردند، پخش می کردیم. من در مدرسه، یواشکی اعلامیه ها را پخش می کردم. یادم هست، شبی ساواک دم در خانه همسایه ما آمد و خانه ما هم در خطر بود. دایی ام آن موقع آمد و همه اعلامیه ها را برداشت و در کولر پنهان کرد. خودم هم چند کتاب و نوار از شهید مطهری داشتم. چند تا موزائیک را کنده بودم و زیرش را خالی کرده بودم و کتاب و نوارها را آن جا گذاشته بودم. رویشان خاک ریخته بودم تا مشخص نشود، ولی بعداً که اوضاع خطرناک تر و حساس تر شد، دایی ام گفت: «وقتی کتاب ها را خواندی، در خانه و پیش خودت نگهداری نکن و به من بده، تا به مکان مناسبی ببرم.»

از چه زمانی وارد فضای جنگ شدید؟

سال ۵۹ جنگ شروع شد. تقریباً هفده ساله بودم. در منطقه ای از اهواز بودیم که موشک زدن ها و بمباران ها خیلی برای ما ملموس بود. هواپیماهای جنگی را بالای سر خود می دیدیم و اگر هواپیمایی مورد اصابت قرار می گرفت و سقوط می کرد، آن را می دیدیم.

خانواده ما هفت نفر بودند که در یک خانه کوچک پنجاه متری، همه با هم زندگی می کردیم. برادر کوچکم، بدون این که به ما بگوید، از طرف بسیج به منطقه رفته بود و برادر بزرگم نیز در یگان رزمی نظامی بود.

شبی خواب دیدم برادر کوچکم در جبهه است و یک کوله پشتی روی دوش گرفته و در حال آرپی جی زدن است. بعد از چند روز که به اهواز برگشت، به او گفتم: «من چنین خوابی دیدم.»

گفت: «خوابت درست بوده.»

گفتم: «چرا به ما نگفتی که می خواهی به جبهه بروی؟»

گفت: «اگر می گفتم، کسی به من اجازه نمی داد بروم.»

چه شد موافقت کردید، با کسی که می دانستید همیشه در جنگ است و شاید شهید شود، ازدواج کنید؟

یکی از معیارهایم این بود؛ یعنی علاقه داشتم، شوهرم کسی باشد که در جبهه و جنگ، پاسدار باشد. برای من آن موقع موقعیت های خیلی زیادی بود و خیلی ها می آمدند و می رفتند، ولی من روی معیارهای خودم مصمم بودم و مرد مؤمن و باایمانی می خواستم که بتوانیم فرزندانی صالح تحویل جامعه بدهیم.

در سال ۶۴، در بحبوحه جنگ، ایشان به خواستگاری من آمدند. ملاک شان این بود که همسرم باید محجبه و چادری و انسانی مقید و متعهد باشد. ایشان یک خواهر کوچک نه ساله داشتند که می گفتند: «می خواهم برایش مادری کنی و او را زیر بال و پر خودت تربیت کنی.»؛ چون پدر و مادرشان فوت کرده بودند. من هم علی رغم سختی هایی که وجود داشت، قبول کردم؛ چون بالاخره جنگ بود و مشکلات خاص خودش را داشت.

سختیِ نبود همسر و مشکلات زندگی را بدون ایشان، چه طور می گذراندید؟

مشکلات خیلی زیاد بود، ولی چون قبول کرده بودم، باید تحمل می کردم. یادم هست، تا اقوام و خویشان شنیدند که خواستگارم سپاهی است، همه آمدند و به خانواده ام گفتند: «نباید این ازدواج سر بگیرد.»

کسی با این ازدواج موافق نبود؛ حتی مادر و پدرم! ولی من عشق و علاقه زیادی به سپاه داشتم و آن موقع هم سپاه خیلی برای مردم و جنگ کار می کرد؛ البته خطرش زیاد بود. علاوه بر جبهه، خطر حمله منافقان هم بود.

یادم هست، برادرم که سپاهی بود، لباس هایش را در روزنامه می پیچید و به خانه می آورد تا آن ها را بشوییم. داخل اتاق، یک بند می بستیم و لباس ها را در اتاق آویزان می کردیم، تا بالای پشت بام نبریم و در معرض دید دیگران نباشد، چون در بحبوحه ترورهای منافقان و کشتارهای بی رحمانه آن ها بودیم. به همین دلیل به کسی نمی شد اعتماد کرد؛ حتی به همسایه ها.

خلاصه این پیوند با پافشاری و مصمم بودن خودم و یکی از دایی هایم که ایشان هم در جنگ بود صورت گرفت و البته خدا کمکم کرد؛ چون من برای خدا این انتخاب را کرده بودم. با این که در زندگی ام، بدون حضور همسرم و در میانه جنگ، بمباران و بدبختی های آن زمان خیلی مصیبت و سختی کشیدم؛ ولی راضی بودم و خدا را شکر می کردم.

سال ۶۵، اولین فرزندم به دنیا آمد؛ یعنی در زمان اوج جنگ و زمانی که پنجاه نقطه اهواز را بمباران می کردند. خیلی ها در این بمباران ها شهید شدند. از اقوام خودمان، داماد عمه ام برای کاری از منزل بیرون رفته بود و در این بمباران ها شهید شد.

ماه آخرم بود و از بس شدت بمباران ها و کشتارها زیاد بود و این واقعه هم که پیش آمده بود، ترس و اضطراب زیادی داشتم. دکتر گفت: « بچه ات طبیعی به دنیا نخواهد آمد. باید سزارین بشوی.»

آن موقع اصلاً سزارین نبود؛ یعنی من اولین نفری بودم که در اقوام باید سزارین می شدم. حالم بد بود، زنگ زدند به همسرم که باید بیایی. سوم محرم بود و «حاج صادق آهنگران» داشت در مصلا می خواند. من از ده صبح تا ده شب در بیمارستان بودم، ولی بچه به دنیا نمی آمد و دکتر گفت باید به اتاق عمل برود. همان جا به خدا گفتم: «خدایا کمکم کن بچه ام سالم به دنیا بیاید، نذر آقا اباعبدلله می کنم.»

خدا را شکر که بچه سالم و صالحی به ما داد و اسمش را هم گذاشتیم «حسین».

آیا بعد از ازدواجتان، دیگران با شما همراه بودند یا ساز مخالفت هنوز ادامه داشت؟ در مشکلات چه می کردید؟

نه، الحمدلله بهتر شدند؛ البته یک عده ای بودند که هنوز همان حرف های قدیمی را می زدند. ولی من می خواستم زندگی کنم و به خاطر همین، حرف های آن ها در من تأثیری نداشت، چون من با اعتقادم این زندگی را انتخاب کرده بودم و حرف ها و طعنه ها را به خاطر خدا تحمل می کردم. می گفتم خدا ناظر بر اعمال من است و خودش می داند که این انتخاب را به خاطر او انجام داده ام و خودش هم مشکلات را بر من هموار خواهد کرد. این مشکلات هم آزمایش اوست و واقعاً خدا همراهم بود و امدادش را در زندگی ام حس می کردم. زمانی که پنجاه نقطه اهواز را می زدند، چون خانه ما بیرون از شهر بود، حدود یکی دو ساعتی با بچه و خواهرشوهرم که کوچک بود، پیاده به شهر می آمدیم تا من به خانواده ام سر بزنم و از احوالشان را جویا شوم. گاهی اوقات اطرافیان به من می گفتند: «تو چه طور این قدر دل و جرأت داری؟» می گفتم: «خدا بهم داده!»

شب های عملیات، چه حس و حالی داشتید، با این که می دانستید هر لحظه امکان دارد همسرتان در این عملیات شهید شود؟

چون خودمان این طور زندگی را انتخاب کرده بودیم، می دانستیم که نهایتش یا شهادت است یا اسارت یا مجروحیت. به قول معروف، پیِ این ها را به تن خود مالیده بودیم، ولی خب این انتظار، خیلی سخت و طاقت فرسا بود. همه هم به من می گفتند: «تو چه طور صبر می کنی؟ تو که نمی دانی این برمی گردد یا نه؟»

اول زندگی مان، در منطقه خروسی کوی مدرس زندگی می کردیم، ولی کوی مدرس هنوز ساخته نشده بود. همسرم درست سه روز بعد از ازدواج، رفت جبهه. پتویی را ملافه می کردم و اشک می ریختم، چون توی خانه تک و تنها بودم. شب ها خواب نداشتم و تو فکر همسرم بودم که الآن کجاست و چه می کند؟ در خانه را که می زدند، دلم می ریخت پایین. با خودم می گفتم: «نکند خبر شهادتش را آورده باشند؟!»

یکی از فامیل ها آمده بود خانه ما و می گفت: «تو که می دانستی وضعیت شوهرت این طوریه، چرا قبول کردی؟»

گفتم: «من با افتخار قبول کردم و تا آخرش هم به پاش هستم.»

با این که خیلی به من سخت می گذشت و خیلی هم از تنهایی می ترسیدم و بدون همسرم بار سنگین کارها به دوش خودم بود، ولی یاد اهل بیت(ع) و توسل به آن ها را همیشه با خود داشتم. از آن ها می خواستم که در نبود همسرم، دلم را آرام و قراری دهند و خدا را شاهد می گیرم که شب های عملیات، آرامش عجیبی بر قلب و روحم حاکم بود و من بسیار آرام و قرار داشتم.

از فعالیت های پشت جبهه تان در زمان جنگ بگویید؟ فضاها و کمک رسانی ها در شهر چه طور بود؟

آن زمان در منطقه امانیه اهواز، جایی بود که به آن چایخانه سنتی می گفتند و الآن رستوران شده است. مادر شهید «علم الهدی»، آن جا را که جای خیلی بزرگی هم بود، برای رزمنده ها گرفته بودند و تعداد زیادی از خانم ها می آمدند و فعالیت می کردند.

کار روزانه بود؛ البته موقع عملیات ها، کار به شدت زیاد می شد؛ به طوری که از صبح تا شب، اصلاً نمی توانستیم به خانه سر بزنیم و مدام آن جا بودیم. یک عده، لباس های رزمندگان را می شستند. یک عده ، لباس ها را می دوختند و وصله می زدند. عده ای، آجیل بسته بندی می کردند. یک سری کلاس های امداد هم گذاشته بودند که یادم هست، چون اشتیاق زیادی برای کمک رسانی و امداد داشتم، یک روز به سپاه رفتم و گفتم: «من کلاس های امداد را رفته ام، اگر بیمارستانی، جایی هست، بگویید تا من بروم.»

گفتند باید مدرک داشته باشی و من هم هنوز مدرک نداشتم؛ یعنی اصلاً زمان جنگ بیکار نبودم و دنبال این جور برنامه ها بودم. به مساجد می رفتم و قرآن تدریس می کردم و احکام می گفتم. هر چه که از دستم بر می آمد، سعی می کردم در طبق اخلاص بگذارم. نه تنها من، که فکر می کنم خیلی ها این طور بودند. اصلاً آن زمان که در شهر قدم می زدی، فضای شهر خیلی زیبا بود. بوی عطر شهدا همه جا بود، همه با اخلاص کار می کردند؛ مثلاً آمبولانس ها که می آمد، همه می دویدند و کمک می کردند و عده ای هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، کناری می ایستادند و گریه می کردند. دست به آسمان می بردند و برای رزمندگان دعا می کردند.

ما خودمان از جنگ بدمان می آید و نمی گوییم جنگ چیز خوبی بود، ولی جنگ ما نعمت های زیادی را به شهرها آورد؛ مثلاً برای من خیلی سخت بود، چون باردار بودم و بچه اولم هم بود. مادرم مدام تذکر می داد که فعالیت بدنی زیاد برای بچه ضرر دارد و مواظب خودت و بچه باش. ولی من با عشق و علاقه کار می کردم و برنامه های مختلفی هم داشتم. یک نشریه هم چاپ می شد که اسمش یادم نیست، ولی خیلی قوی بود و صحبت های امام را می زد، یک جور دل گرمی برای خانواده ها بود. این نشریه برای خانوده ها ارسال می شد و در بیش تر خانه ها بود.

زمان شاه بود. به مدرسه که می رفتم، خانواده می گفتند: «به مدرسه نرو! می آیند روسری از سرت می کشند و خطرناک است.» ولی من از کوچه، پس کوچه ها و با احتیاط می رفتم؛ با این که راهم خیلی دور می شد، ولی مجبور بودم. بعداً که در جنگ می دیدم رزمندگان همه چیز را رها کرده و جانشان را کف دست گرفته اند، سعی می کردم من هم هر کاری از دستم برمی آید، انجام دهم. نمی خواستیم کوتاهی کنیم. الآن که یاد آن روزها می افتم و دوران جوانی ام را بررسی می کنم، خوشحال می شوم که دوران جوانی ام را به بطالت نگذرانده ام.

بچه اولم که به دنیا آمد، رزمنده ها و بسیجی ها می آمدند در خانه را می زدند که اگر کاری دارید، بگویید ما انجام دهیم. می رفتند نفت می گرفتند و خریدهای بازار را می کردند.

اگرکسی مریضی داشت، برایش وقت دکتر می گرفتند و او را به دکتر می بردند. کارهای مختلفی می کردند. تمام این کارها به صورت خودجوش در مردم به وجود آمده بود، مردم سعی می کردند هر چه در چنته دارند، واقعاً در طبق اخلاص بگذارند.

از صبح توی چایخانه سنتی مشغول می شدیم. ابتدا لباس های رزمنده ها را که خونی هم بود، می شستیم. خشک که می شد، اتو می کردیم. اگر دکمه افتاده یا پارگی داشت، می دوختیم یا رفو می کردیم. بعد از آن، نماز و ناهار و استراحتی بود و بعد دوباره کار را شروع می کردیم. آجیل و تنقلات را بسته بندی می کردیم. عده ای از روستا و جاهای دیگر می آمدند و نان و تخم مرغ می آوردند. می گفتند: «ما تمام دارایی مان همین نان هایی هست که با دست خودمان می پزیم، این ها را به رزمنده ها بدهید.»

ما هم تخم مرغ ها را می پختی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.