پاورپوینت کامل قصه;گلوله ای برای خودم ۳۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه;گلوله ای برای خودم ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه;گلوله ای برای خودم ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه;گلوله ای برای خودم ۳۹ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
براساس خاطره ای از «اکبر شکری»، رزمنده گردان امام سجاد(ع)، لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) در عملیات کربلای یک (آزادسازی مهران)
شب عملیات، فرمانده گردان همه را جمع کرد و گفت: «برادران! حتماً شنیده اید امام مدتی است که فرموده اند: «پس مهران چه شد؟» مدت هاست که فرماندهان و بچه های شناسایی و تخریب، بی خوابی و رنج کشیده اند و نقشه این عملیات را طرح ریزی کرده اند. ا ن شاءالله، امشب می خواهیم برویم و بیست وچهار ساعت توی قلب دشمن کمین کنیم، بعد از آن حمله کنیم و از پشت به دشمن بزنیم. البته باید از چهار میدان مین بگذریم، تا بتوانیم حمله مؤثری داشته باشیم. قرار است هم آهنگ با گردان های عمل کننده از محورهای دیگر، حمله کنیم، تا ان شاءالله شهر مهران را آزاد کنیم و این خواسته امام را عملی کنیم.»
فرمانده، قدری هم درباره انضباط نظامی و امور دفاعی صحبت کرد؛ این که هرکس هشدارهای نظامی را رعایت نکند، باید با گردان و عملیات خداحافظی کند، در قلب دشمن نباید حرف بزنیم، از جایمان تکان بخوریم و از این صحبت ها.
وقتی که می خواستیم حرکت کنیم، یک طوفانی بلند شد؛ طوفانی که دشمن را کور و کر کرد و اصلا متوجه نشد که ما کی وارد منطقه شدیم و به قلبش نفوذ کردیم. از هنگام اذان مغرب، بعد از پیمودن حدود هفت کیلومتر، ساعت سه بعد از نصف شب، به شیار کوه «آبزیادی» در پشت دشمن رسیدیم. فرمانده گفت: «برادران! دشمن بالای همین شیار است. هوا که روشن شد، می توانید صدای عراقی ها را بشنوید، ما بیخ گوش دشمنیم. می بینید که منطقه طوری است که دشمن به ما مسلط است. باید تمام روز را صبر کنیم تا بتوانیم در تاریکی شب کاری از پیش ببریم. همین طور که نشسته اید، بخوابید تا بیست وچهار ساعت تکان نخورید و کوچک ترین صدایی ایجاد نکنید. اگر تکان بخورید و دشمن بفهمد، چهارصدوپنجاه نفر را قتل عام می کند یا به اسارت می برد و باعثش هم آن یک نفری است که بی احتیاطی کرده و دشمن را متوجه کمین کرده است.»
از همان لحظه، فکر این که نکند من باعث این بی احتیاطی شوم، محدودم کرد. نمی خواستم شرمنده بچه هایی که این قدر زحمت کشیده اند بشوم. کوچک ترین صدا؛ مثل یک عطسه، حرف زدن در خواب، نیش یک عقرب کوهی و فریاد آخ، خوردن به ظرف آب یا افتادن اسلحه از دست و… می توانست سبب این شرمندگی شود. این فکر آن قدر آزارم می داد که یک تیر از خشابم برداشتم و گذاشتم توی جیبم تا اگر خدای نکرده با یک اتفاق کوچک، سبب لو رفتن گردان شدم، خودم را خلاص کنم و از این شرمندگی نجات دهم.
پنجاه متر بیش تر با دشمن فاصله نداشتیم و وقتی ماشین غذای دشمن آمد و غذا پخش کرد، صدای ماشین و نفراتش را می شنیدیم. در این بیست وچهار ساعت، بچه ها یکی نشسته، یکی درازکش و یکی درخود فرو رفته، همه ساکت بودند. بالاخره با هرسختی بود، این بیست وچهار ساعت مثل یک قرن گذشت و هوا تاریک شد.
از ساعت سه بعدازظهر آب ها تمام شده بود و هیچ کدام از بچه ها آب نداشتند. بعضی ها یک استکان یا نصف استکان ته قمقمه شان داشتند و آن را گذاشته بودند برای میدان مین که اگر توی میدان مجروح شدند، لااقل گلویشان را تر کنند.
نماز مغرب و عشا را نشسته و با تجهیزات خواندیم. فرمانده گفت:« به ستون شوید که می خواهیم به امید خدا، وارد مرحله بعدی عملیات؛ یعنی گذشتن از میدان مین شویم. ابتدا می رویم پشت میدان مین اولی و یک ساعت ونیم، آن جا می خوابیم و بعد ساعت یک ربع به یازده حمله را شروع می کنیم، تا گردان های دیگر طبق زمان بندی از محورهای دیگر وارد عمل شوند.»
رسیدیم پشت میدان مین. من و چهارپنج نفر دیگر جلوتر بودیم. توی تاریکی شب، پایم خورد به سیم تله و منوری روشن شد و آن اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. دشمن متوجه حضور ما شد و فوری بنا کرد به شلیک کردن دویست سیصد تا منور بالای سر ما. منطقه مثل روز روشن شد. چه خاکی باید به سرم می ریختم؟ چه افتضاحی به بار آوردم. ترس وجودم را گرفته بود. نمی دانستم چه کار باید بکنم. فرماند هان دسته و گردان تصمیم گرفتند که با فرماندهان ارشد تماس بگیرند. آن ها گفتند که فوری حمله را شروع کنید، ما هم آماده ایم که از جلو و محورهای دیگر شروع کنیم.
رمز عملیات کربلای یک اعلام شد:«یا ابوالفضل العباس(ع)»
فرمانده بلند بلند فریاد می زد: «هر چهار میدان مین را با سرعت بدوید و بروید، تعلل نکنید. اگر کوتاهی بکنید و بخواهید تعارف کنید و بایستید، دشمن همه را قتل عام می کند. شجاعانه بروید جلو.»
نفس نفس می زدم و بدنم از شدت حرارت، داشت آتیش می گرفت. یکی از برادرها زد روی شانه ام و گفت:« چی شده مهران؟ حالت خوب نیست یا ترسیدی که این جوری می لرزی؟!»
دستم را همراهش گرفت و گفت: «یالّا بدو! وقت فکر کردن و ترسیدن نیست.»
نمی دانم زیر لب چه می گفتم، به گمانم تکرار می کردم: «بکُشید مرا، بکشید مرا!»
گفت: «چه می گویی مهران؟! این هذیان ها دیگر چیست؟ نترس! طوری نشده، قوی باش! خیلی که اوضاع قمر در عقرب بشود، آخرش می شود همانی که آرزویش را داریم. پس فعلاً با قدرت بدو تا از این میدان مین لعنتی خارج شویم.»
او به شهادت فکر می کرد و من داشتم به خودکشی؛ هرچند نتوانستم در آن موقعیت خودم را قانع کنم که دست به خودکشی بزنم. در تاریکی هوا از خدا خواستم: «یا ستارالعیوب! یا اله العاصین!»، کمک کن که بچه ها متوجه نشوند که من مرتکب این خطا شده ام.
بچه های تخریب خیلی زحمت کشیده بودند. همه جا را پاکسازی کرده و یک محور باز کرده بودند. چهارمیدان مین به اندازه یک کیلومتر راه بود. بچه ها از روی محور پاک سازی شده رد شدند و رفتند؛ به این ترتیب، توی میدان مین تلفات کمی دادیم.
گفته بودند که بعد از میدان های مین، یک جاده خاکی است که دشمن از آن جا تدارک می شود. شما باید جاده خاکی را تصرف و آن را تأمین کنید تا دشمن از پشت تأمین نشود و وقتی دشمن عقب نشینی کند، آن ها را بزنید و اسیر کنید.
روی جاده خاکی حرکت کردیم. گروهان های دیگر به طرف خط رفتند و یک گروهان هم به طرف مقر گردان رفت. بچه ها تمام سیم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 