پاورپوینت کامل آخرین مین، آخرین دانه تسبیح ۷۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آخرین مین، آخرین دانه تسبیح ۷۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آخرین مین، آخرین دانه تسبیح ۷۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آخرین مین، آخرین دانه تسبیح ۷۹ اسلاید در PowerPoint :
۳۶
شهید معظم حبیب صالح المؤمنین
کتاب هایش را جمع کرد و توی کمد گذاشت. دست برد و یکی را برداشت و شناسنامه اش را میان آن جا داد. مهم نبود چه کتابی، فقط می خواست وقتی از جلوی چشم مادر رد می شود، زیر بغلش باشد. نیم نگاهی به دوروبَر انداخت، مادرش را دید که توی چارچوب در ایستاده و نگاهش می کند. از جا پرید و با دست پاچگی گفت: سلام مامان! داشتم دنبال کتاب درسی ام می گشتم. آ ها! این…
شناسنامه سر خورد و پایین افتاد. نگاهش را به مادر دوخت. خم شد و شناسنامه را برداشت. گفت: راستش مامان!
مادر خیره به چشمانش گفت: راستش چی؟ تو هم حبیب جان؟
– من چی مامان؟! مگه من کارِ بدی کردم؟
مادر گفت: نه! چه کار بدی پسرم؟ ولی ته دلم می گوید می خواهی همان کاری را بکنی که داداش حجت کرده.
خودش را در آغوش مادر انداخت و مثل دوران کودکی ، های های گریه کرد. اشک ها شانه مادر را خیس و گرم کردند. مادر، دل آشوب و پریشان دست هایش را بر گونه های حبیب کشید، صورتش را بین دست ها گرفت و پیشانی اش را بوسید. هق هق گریه اش در فضای کوچک خانه پیچید. حبیب که خود را باعث پریشانی دل مادر می دانست، ناراحت و غمگین، خودش را از آغوش مادر کند و پا پس کشید. مادر را به فاطمه زهرا(س) قسم داد که گریه نکند، ناراحتی نکند. مادر با گوشه چارقد، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت. خودش را سرگرم کرد تا آشفتگی دلش آرام گیرد. حبیب جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت: مامان! چیزی نیاز نداری که از مغازه باباعزیز برایت بیاورم؟ یک سر می روم بابا را ببینم.
مادر چیزی نگفت. حبیب، سکوت مادر را نشانه رضایت دانست، از خانه خارج شد و به طرف مغازه راه افتاد. از خانه تا مغازه فاصله چندانی نبود. جلوی در مغازه ایستاد و سلام کرد. پدر پشت میز نشسته بود، قرآن جلد چرمی زیب دار توی دستش بود و داشت زیر لب زمزمه می کرد. حبیب را که دید، به احترام از جا بلند شد. قرآن را بست، آن را بوسید و روی سینه اش نگه داشت و گفت: سلام بابا جان! چه خبر؟ خیر است ان شاءالله؟
حبیب همیشه این وقت، مدرسه بود. پدر با نگرانی گفت: خبری شده پسر جان؟
حبیب کمی جابه جا شد، دلش را به دریا زد و مِن مِن کنان گفت: چی بگم بابا جان؟! نه! چه خبری؟ راستش را بخواهی… آها! این برگه فقط امضای شما را کم دارد.
پدر گفت: چی هست این؟
– هیچی بابا جان! رفتم بسیج ثبت نام کنم برای جبهه، گفتند رضایتنامه پدر، شرط اول جبهه رفتن است.
پدر گفت: خُب پسر جان ! اگر این پدر، شرط اول را رد کرد، چی؟
حبیب رفت پشت میز، دست در گردن پدر انداخت، سر پدر را بوسید و در گوشش گفت: حالا یادم آمد. گفتند که اگر پدرتان اجازه نداد، دیگر نمی شود کاری کرد؛ ولی بابایی! مامان که حرفی ندارد.
دوباره و سه باره سر بابا را بوسید و گفت: همیشه هروقت روضه امام حسین(ع) را می خوانند، شما می گویید، ای کاش ما هم کربلا بودیم و در رکاب آقا می جنگیدیم. حالا بابا! این هم تذکره کربلا، بسم الله! آقام حسین(ع) منتظر ماست.
دست بالا برد و شروع کرد به سینه زدن.
– کربلا، کربلا! ما داریم می آییم. کربلا، کربلا! ما داریم می آییم
دوباره سرش را نزدیک گوش بابا آورد و گفت: «هل من ناصرٍ ینصرنی… » چه می شود؟ می شنوی؟ دارند من را می خوانند.
صورت پدر سرخ شد و گفت: خدایا! این بچه ها چی دیده اند که ما حس نمی کنیم. امان از دست بروبچه های امروزی. من نمی دانم امام خمینی چی در گوش شما بچه ها خوانده. بیا، بیارش تا محاکمه ام نکردی، امضا کنم.
و امضا کرد و گفت: در پناه خدا! برای ما هم دعا کن. حالا کی ان شاءالله؟ لااقل می گذاشتی داداش حجت برمی گشت، که مامان هم این همه تنهایی را حس نکند.
حبیب برگه را گرفت و گفت: تنهایی؟ یعنی می گویی مادران شهدا مادر نبودند؟ پسر نداشتند؟ دلشان نمی خواست پسرانشان وَرِ دلشان باشند؟ نه بابا! مامان که تنها نیست. دلش را بدهد به مادران شهدا.
پدر دیگر چیزی نگفت. حبیب پا پس کشید و گفت: حاج آقا ببخشید!
به کنج دیوار اشاره کرد و گفت: این عکس پسرتان است که توی تو جنگ شهید شد. خدا خیرتان بدهد. خوش به حالتان، چه سعادتی! پدر از جا پرید. رنگ از صورتش پرید و به خود لرزید. شل شد و روی صندلی نشست. حبیب با شوق به طرف مسجد دوید. روی سردر مسجد با رنگ سبز نوشته بودند: «پایگاه بسیج مسجد عسکریه»
حبیب جلوی در مسجد ایستاد. نگاهی به تابلو کرد و پا به درون مسجد گذاشت. صدای نوحه «آهنگران» فضای خاصی به محل داده بود. جوانان و نوجوان زیادی گوشه، کنار مسجد برگه ای در دست داشتند و مشغول نوشتن بودند. جلو رفت و سلام کرد. فرم ثبت نام و اعزام به جبهه را گرفت و مثل بقیه در گوشه ای مشغول پرکردن شد.
(۱) خودتان را معرفی کنید:
این جانب حبیب الله صالح المؤمنین، فرزند: عزیز، شماره شناسنامه: ۱۱۳۱۵، صادره از: گنبد، متولد: ۱۳۴۲ در یک خانواده کارگری به دنیا آمدم.
(۲) چه هدفی برای اعزام به جبهه دارید؟
ما فرزندان امام خمینی(ره) هستیم. مگر می شود فرزند امام بود و فرمانش را نادیده گرفت؟ از این رو به فرمان امام، خودم را برای رفتن به جبهه آماده کردم و تمام آرزوهایم را در یک چیز متمرکز کردم و آن شهادت در راه رضای خداوند است. به همین منظور برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کنم؛ چون در این شرایط حساس که دین مقدس اسلام، مظلوم واقع شده است، وظیفه هر فرد مسلمانی است که به دفاع از اسلام و مسلمین بپردازد و من نیز برای چنین دفاع مقدسی خود را مهیا ساخته ام. با لطف پروردگار و یاری او دوست دارم هرچه سریع تر به جبهه اعزام شوم و پس از جنگیدن تا آخرین قطره خون و نفسم، اگر لیاقت شهادت را در درگاه خداوند متعال داشتم، به شهادت برسم؛ چون پیروزی را توپ و خمپاره و تانک نمی آورد، بلکه خون شهدای گران قدر می آورد و ما نمونه اش را در کشور خودمان زیاد دیده ایم. من نیز منتظر پیروزی هرچه سریع تر رزمندگان اسلام هستم.
پیوست: صلوات
امضا: حبیب صالح المؤمنین، اسفند سال ۶۰
برگه اعزام را تحویل داد و به طرف خانه رفت. مادر سرگرم کارهای خانه بود. سلام کرد. مادر گفت: بابات چه کرد؟
– هیچی! گفتم اگر امضا نکنی، شکایتت را می کنم.
مادر گفت: همین طوری به باباعزیز گفتی؟ ناراحت نشد؟
– نه مامان! کلی هم خندید.
بعد به اتاقش رفت و کیف و کوله اش را جمع کرد. مادر پرسید: ان شاءالله کی میروی؟
حبیب نزدیک مادر شد و گفت: فردا. یک ماه برای آموزش به منجیل می رویم و بعد هم جبهه. ناراحت نباش مامان! ما را چه به سعادت شهادت.
مادر سرش را چرخاند و گفت: هوای خودت را داشته باش.
حبیب وسط حیاط ایستاده بود. پدر قرآن را روی دست نگه داشته بود و کاسه آب در دست مادر بود. حبیب جلو رفت و قرآن را بوسید. بعد پدر و مادر را بوسید و در آغوش گرم مادر فرو رفت. مادر خاموش بود. هرچه می گذشت، در درونش بود.
– بی تو پسرم، چه قدر به انتظار تو خواهم نشست؟ چه قدر فکر خواهم کرد؟ چه قدر بی تو؟
آغوش مادر حالا قفسی تنگ شده بود و حبیب را دمی به زندان خویش کشانده بود. مادر دل از پسر رها نمی کند. حبیب خودش را از آغوش مادر بیرون کشید، ولی چیزی او را رها نمی کرد. قدمی به عقب گذاشت. تسبیح مادر به دکمه پیراهنش گیر کرده بود و طرف دیگرش در مچ دست مادر قلاب شده بود. تسبیح پاره شد و دانه هایش مثل تکه های شکسته قلب مادر فرو ریخت. حبیب خم شد تا دانه های تسبیح را جمع کند. همه دست به کار شدند. یکی از دانه های تسبیح آب شده بود و پیدا نمی شود. مادر به دل شوره افتاد. حبیب به آرامی مادر را نگاه کرد و به راه افتاد. مادر گنگ و آشفته به دنبالش حرکت کرد. هر گام که برمی داشت، به پشت سر نگاه می کرد. تا شاید دانه گم شده را پیدا کند. این چه حکمتی است که در این آخرین لحظه دانه ای گم می شود؟ دوباره به دانه های تسبیح نگاه کرد. همه توی ماشین نشسته بودند. مادر دانه های تسبیح را شمرد. حبیب آخرین وداع را با خانواده کرد و در میان جمعیت گم شد. بچه ها پا درون اتوبوس کشیدند. جمعیت، جلوی سپاه فشرده بود. اتوبوس ها با پرچم های برافراشته در میان جمعیت استقبال کننده محاصره شده بود. بوی اسپند همه جا را پر کرده بود. با نوای گرم آهنگران، رزمندگان نوحه سرایی می کردند. بعضی ها تا نیم تنه خودشان را از پنجره اتوبوس آویزان کرده بودند. اتوبوس در دل واپسی ها گم شد. انتظار را پشت سر گذاشت، هوا را شکافت و از شهر دور شد.
پاسی از شب گذشته بود که به پادگان منجیل رسیدند. اردوگاه آموزشی، عقیدتی، سیاسی، نظامی با کلاس های فشرده، آزمونی بود تا رزمندگان پیش از پا گذاشتن به میدان نبرد، تحمل و صبوری خود را به عرصه نمایش بگذارند. حجت نیز هنوز در پادگان، دوران آموزشی تخصصی رزمی خود را می دید. در آخرین روز، بچه ها در مراسم صبحگاه حاضر شدند و فرمانده حدود دویست نفر را برای گردان تخریب فراخواند و بقیه را به گردانی که حجت در آن بود، هدایت کرد. نام حبیب در گروه تخریب نبود. وقتی بچه ها پراکنده شدند، حبیب دلگیر و ناراحت به دفتر فرمان دهی رفت و گفت: علت این که مرا در گروه تخریب قبول نکردید، چیه؟ توانایی کم تری از بقیه دارم یا این که آدم…
حرفش را قطع کرد. سرخ شده بود. فرمانده گفت: برادر! چه فرقی می کند؟ هدف که برای رضای خداوند باشد، تخریب و پشتیبانی و نگهبانی و آشپزخانه باهم فرقی ندارند.
حبیب گفت: فرق می کند. فرقش خطر کردن است.
فرمانده حریف حبیب و شوق بی پایانش نشد. گفت: باشد! علت این که می خواهی به گروه تخریب بیایی را بنویس. ا ن شاءالله موافقت می شود.
حبیب خداحافظی کرد و به آسایشگاه رفت. قلم را برداشت، یک برگه از وسط دفتری که خاطرات روزانه اش را در آن می نوشت، پاره کرد و شروع کرد به نوشتن.
– به نام خداوند منان
سلام برادر فرمانده!
وقتی مرا در گروه تخریب قبول نکردید و اسم مرا نخواندید، خیلی از شما ناراحت شدم. من عشق زیادی به تخریب و انفجار دارم؛ چون در این عملیات پرخطر، ایثار و ایمان و ترس از مرگ و شجاعت به خوبی به نمایش گذاشته می شود. در این عملیات معلوم می شود که یک فرد از جان گذشته است یا نه؟ البته نه این که در گردان های رزمی نباشد؛ در گروه تخریب انسان زودتر خودش را نشان می دهد و امتحانش را نزد خداوند پس می دهد. وقتی می گویم خودش را نشان می دهد، این نیست که خودنمایی کرده باشد. نه فرمانده! حرفم این است که از خودگذشتگی خودش را بیش تر به خداوند نشان می دهد. من خیلی مشتاق شهادت هستم. تخریب آخرش مرگ است، امکان زنده ماندن خیلی کم است. می ترسم جنگ تمام شود و من درمانده و عاجز، پیر شوم و در رخت خواب بمیرم. همیشه از خداوند می خواهم که شهادت را نصیبم کند. وقتی از شهادت حرف می زنید، دلم آشفته و اشک هایم جاری می شود. نمی خواهم با شهادتم خودنمایی کرده باشم، یا این که گناهانم را پاک کنم؛ می خواهم عضو گروه تخریب باشم و با جان نثاری و از خودگذشتگی، خدمتی به اسلام کرده باشم. دلم می خواهد با انفجار محلی از دشمن یا خنثی نمودن مین ها جان رزمندگان را نجات دهم و جان ناقابلم را به منظور زنده ماندن رزمنده ها که خیلی خیلی از من با تقواتر و با ایمان ترند، تقدیم کنم، تا به آینده و اسلام و کشور خدمت کنند. خدمت به مسلمانان از جان من مهم تر است. می خواهم هنگامی که رزمندگان در پشت میدان مین می مانند و نمی شود مین ها را با دست خنثی کرد، به صورت داوطلب بر روی مین رفته و راه رزمندگان را باز کنم. چیز زیادی هم از خدا نمی خواهم. شهادت، فقط در راه رضای خداست. از این رو از شما می خواهم که مرا برای گروه تخریب انتخاب کنید تا با جان نثاری، خود را به آزمایش بگذارم.
امضا: حبیب صالح المؤمنین.
نامه را تحویل فرمان دهی داد و برگشت. منتظر ماند تا صبح زود، جوابش را بگیرد. نماز صبح را که خواند، یک راست به طرف فرمان دهی رفت. لحظاتی بعد با چهره ای گشاده بازگشت. شوق و خوشحالی اش را در دل پنهان کرد. صبحانه اش را خورد و وسایلش را جمع کرد. بچه ها در محوطه پادگان جمع بودند. آموزش رزمی پایان گرفته بود و برای آموزش تخصصی تخریب که در حین دوران آموزشی تجربیاتی درباره آن به دست آورده بودند باید در منطقه جنگی، به صورت عملی آزموده تر می شدند. حبیب به سراغ برادرش حجت رفت و با او خداحافظی کرد. نیروهای رزمنده به طرف گرگان حرکت کردند. بنا بود دو روز دیگر برای رفتن به جبهه خود را آما
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 