پاورپوینت کامل آنان نیامده بودند که برگردند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آنان نیامده بودند که برگردند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آنان نیامده بودند که برگردند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آنان نیامده بودند که برگردند! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۱۹

خاطرات «مجید اسکندری»، امدادگر روزهای آتش و خون

جنگ که شروع شد، دانش آموز بودم. سنّم کم بود و برای ثبت نام بسیج قبولم نمی کردند. عضویت در بسیج را با شناسنامه برادرم شروع کردم! یک سالی از من بزرگ تر بود. در یک سالگی فوت کرده بود، اما پدرم شناسنامه اش را باطل نکرده بود. اواخر سال ۶۰ بود که توانستم بالأخره عضو بسیج بشوم. از همان ابتدا هم متقاضی اعزام به جبهه بودم؛ چون تنها هدفم از عضویت در بسیج، رفتن به جبهه بود. هر پایگاهی که می شد، می رفتم، فرم پُر می کردم و کارهای اعزام را انجام می دادم، ولی اجازه اعزام نمی دادند؛ چون جثه کوچکی داشتم. تمام کارهای اعزامم را هم با شناسنامه برادرم انجام می دادم. اواخر سال ۶۱، پدر یکی از دوستانم که روحانی بود، می خواست به عنوان مُبلغ به منطقه اعزام شود. با اصرار توانستم همراه ایشان به منطقه بروم. بیست روزی در قرارگاه نجف بودم و بعداً برگشتم. خرداد ۶۲، دوباره برای اعزام مراجعه کردم و باز ردّم کردند. هرچه گریه و درخواست و التماس کردم، فایده ای نداشت. خدا بیامرزد! آقایی بود به نام «شهرستانکی» که مسئول اعزام ناحیه بود. حتی یک شب باهاش کلی جروبحث کردم که چرا نمی گذارید من بروم؟ می دیدم دوستانم می روند و حتی چند تا از دوستان هم محله ایم، شهید شده بودند. آن شب خیلی دلم شکست. دو، سه شب بعد، رفتم حرم امام رضا(ع) و به ایشان متوسل شدم. شب بعد، دوباره رفتم ناحیه؛ خیلی شلوغ بود. شهید شهرستانکی که چند باری با او جروبحث کرده بودم، وقتی فرمِ پُرکرده ام را گرفت، گفت: بِدهید برای اعزام.

به همین راحتی! صبح رفتم منطقه یک که بعدها به نام منطقه «مالک اشتر» نام گذاری شد. رفتم و کارهای اعزامم را انجام دادم.

به خاطر مشکل جسمی که داشتم، نمی توانستم کارهای نظامی انجام بدهم. درد مفاصلی داشتم که هرازچندگاهی به سراغم می آمد و زمان مشخصی نداشت. وقتی درد شروع می شد، نمی توانستم هیچ حرکتی بکنم و بدنم قفل می کرد. گاهی اوقات حتی قدرت حرکت کردن هم نداشتم. وقتی که به منطقه اعزام شدم و از من سؤال شد که در چه قسمتی می خواهی مشغول شوی؟ گفتم: در قسمت امدادهای اولیه!

یعنی حتی اسم امدادگری را هم نمی دانستم. مسئول اعزام نیرو گفت: می خواهی امدادگر بشوی؟

گفتم: بله!

به اعزام نیروی بهداری بسیج که در بیمارستان «بنت الهدی» مشهد بود، معرفی ام کردند. آن جا که رفتم، گفتند: باید آموزشِ بهداری و امدادگری ببینی و یکی، دو روزی هم صبر کنی.

۱۹/۲/۶۲ دوره آموزشی در مرکز آموزش شهید بهشتی شروع شد. در این دوره، بیش از صد نفر شرکت کرده بودند. یک ماهی طول کشید؛ پانزده روزش تئوری بود که در مشهد برگزار شد و پانزده روز دیگر هم عملی بود که به بیمارستان ها می فرستادند. ما را هم به کاشمر فرستادند. ۱۹/۳/۶۲ بود که برای اولین بار، به منطقه اعزام شدم. وقتی رسیدیم، هنوز تا آغاز عملیات وقت داشتیم؛ بنابراین یک سری آموزش ها را هم آن جا به ما دادند.

مرحوم «کاخکی»، مسئول آموزش بهداری لشکر «نصر» بود. در اهواز برای ما آموزش گذاشت. در امرِ آموزش خیلی سخت گیر بود. در اوج گرما، رسیده بودیم اهواز و هنوز به گرمای آن جا عادت نکرده بودیم. ظهر که می شد، می گفت: لباس ها را در بیاورید و روی رمل ها سینه خیز بروید.

من را به خاطر همان درد پاهایم، جدا کرد. یک ماهی از بقیه نیروها دور بودم. با دو نفر دیگر از دوستان رفتیم و در سایت ها مستقر شدیم. یک گردان نیرو در آن جا آموزش تکاوری می دیدند، ما هم کارهای درمانی شان را انجام می دادیم. یک گروهی هفت، هشت نفره بودیم که بیش تر کارهای تزریقات و پانسمان را انجام می دادیم. البته بیش تر مریض داشتیم تا مجروح؛ چون فشار برای آموزش تکاوری روی افراد زیاد بود و شب و روز خواب و استراحت نداشتند، به خاطر همین گاهی مریض می شدند. تیرماه بود و هوا خیلی گرم. بیش تر مریض هایی که مراجعه می کردند، گرمازده شده بودند. دو تا چادر داشتیم که کار درمان را در همان ها انجام می دادیم. گاهی از شدت گرما، کنارهای چادر را هم بالا می زدیم تا هوای بیش تری عبور کند و گرما کم تر احساس شود. تکاوران را برای عملیات «والفجر ۳» آماده می کردند. مریضی های حادتر را هم به بیمارستان «شهید کلانتری» اندیمشک که تقریباً پنجاه کیلومتر فاصله داشت، منتقل می کردیم.

اوایل مرداد بود که به ایلام برگشتیم. همراه گروه بچه های خراسان شدیم. در ایلام نوع کار فرق داشت، به خاطر همین مرحوم کاخکی برایمان آموزش حمل مجروح گذاشت. البته یک سری آموزش دیده بودیم، ولی می خواست که عملاً هم انجام بدهیم. یک شب ما را به لبه پرتگاه بُرد و گفت: باید مجروح را حمل کنید.

ما هرچه گفتیم که این کار سخت است، گفت: باید انجام بدهید. می دانم سخت است، ولی اگر الآن انجام بدهید، زمان عملیات برایتان راحت است.

من هم چون جثه کوچکی داشتم، برایم سخت بود که پنجاه، شصت کیلو را بردارم. برای کسانی که برانکارد را برمی داشتند، خیلی ترسناک نبود، اما کسی که روی برانکارد بود، امکان داشت هر لحظه توی دره بیفتد. این عمل به صورت چرخشی انجام می شد؛ بنابراین هرکس که سر برانکارد را می گرفت، باید یک بار هم روی برانکارد می خوابید.

از آن جا که مشکل درد مفاصل داشتم و دوره آموزشی هم در کوه بود، دائم به مرحوم کاخکی می گفتم که من را معاف کنید. وقتی دردِ مفاصل به سراغم می آمد، مسیر مستقیم را نمی توانستم بروم؛ چه برسد به مسیر دشوارِ کوه.

آقای «پدرام» کسی بود که برای بُردن نیرو می آمد. یک روز در حال جدا کردن نیروها بود که جلو رفتم و احوال پرسی کردم. گفت: این جا چه کار می کنی؟

گفتم که جزو امدادگرها هستم. رفت و به مرحوم کاخکی گفت: بگذارید ایشان هم با ما بیاید. مرحوم کاخکی اجازه نداد. از آن جایی که آقای پدرام با مرحوم «کاشی گران»، مسئول بهداری منطقه، دوست بود، به مرحوم کاخکی گفت: اگر ایشان را ندهید، می روم و شکایتتان را به مرحوم کاشی گران می کنم.

این طوری بود که من به تیپ «۲۱ امام رضا(ع)» منتقل شدم و در گروهان سومِ گردان «الحدید» به عنوان امدادگر مشغول شدم.

در تزریقات، آمپول هایی هستند که روی آن ها یک دایره قرمزرنگ کشیده اند. این آمپول ها را به هیچ وجه نباید به صورت وَریدی تزریق کرد. در صورت تزریق وریدی، کار آمپولِ هوا را می کند و فرد بلافاصله می میرد. یک روز پیرمردی بجنوردی وارد بهداری شد. پس از این که آمپول را از داروخانه چی که هم شهری اش بود، گرفت، برای تزریق پیش «ابراهیم»، دوست هم دوره ایم آمد. گویا آمپول روغنی بود و باید عضلانی تزریق می شد. ابراهیم هم چون در جریان تزریقِ این آمپول ها نبود، برای او به صورت وریدی تزریق کرد. از آن جایی که تزریق آمپولِ روغنی درد زیادی دارد، داروخانه چی که پیرمرد را دیده بود، گفته بود: پدرجان! چه طور بود؟ درد نداشت؟

پیرمرد گفته بود: نه! خدا خیرش بدهد، اصلاً درد نداشت.

داروخانه چی گفته بود: کجا زد، پدرجان؟

گفته بود: این جا، به دستم.

داروخانه چی تا متوجه شد، سریع ابراهیم را صدا زد و گفت: آمپول را کجا زدی؟

ابراهیم گفت: برایش وریدی زدم.

رنگ از صورت داروخانه چی پرید. نشستیم و هم فکری کردیم که چه کار کنیم. قرار شد بفرستیمش بیمارستان. خود داروخانه چی، پیرمرد را برد. تا رفت بیمارستان و برگشت، دو، سه ساعتی طول کشید. وقتی برگشت، دیدیم که پیرمرد هم همراهش است. دکتری که در بیمارستان بوده، گفته بود: بروید و خدا را شکر کنید که اگر این پیرمرد می خواست طوری اش بشود، همان لحظه اولِ تزریق می شد در شرایط عادی باید همان لحظه اولِ تزریق تمام می کرد.

داروخانه چی پرسیده بود: حالا باید چه کار کنیم؟

دکتر گفته بود: هیچ کار نمی خواهد بکنید. تا الآن، هرکار می خواسته بشود، شده.

*

یک بار می خواستم از ایلام به پایگاه «شهید حیدری» بروم. ماشینی نبود که باهاش بروم. یک ماشین غذا را دیدم که در حال خروج از ایلام بود. رفتم نزدیک و به راننده گفتم: کجا می روی؟

گفت: پایگاه شهید حیدری.

گفتم: پس من را هم ببر.

رفتم و جلو، کنار راننده نشستم. هنگام عبور از یکی از گردنه های جاده ایلام تا پایگاه شهید حیدری، ماشین خاموش کرد. ماشین غذا، آیفا بود. ترمزهای آیفا، هیدرولیکی است. اگر ماشین خاموش باشد، دیگر ترمزها کار نمی کنند. ماشین پُر از غذا بود و سنگین، به خاطر همین خودبه خود رو به عقب راه افتاد. هر دو حسابی ترسیده بودیم و گفتیم که رفتنی شدیم. راننده رنگش پریده بود. بسم الله بسم الله گویان شروع کرد به استارت زدن. بالأخره ماشین روشن شد و راه افتادیم. خطر از بیخ گوشمان گذشت.

*

برای شروع عملیات والفجر ۳، از پایگاه شهید حیدری به سمت مهران راه افتادیم. شب بود. باید از کنار «کله قندی» عبور می کردیم. جاده زیر دید دشمن بود؛ بنابراین باید از نقطه ای که از کله قندی فاصله داشت، حرکت می کردیم. از میان دره ای عبور کردیم. کل گردان ها شب را در خانه های مهران گذراندیم. بعد از نماز مغرب و عشا، پیاده حرکت کردیم تا به خط رسیدیم. دشمن مشغول آتش باری بر منطقه بود.

قرار نبود گروهان ما مستقیماً وارد عمل شود. جایی که ما مستقر بودیم، بعدها خط شد. هر گروهان، یک پزشک یار و هر گردان، یک پزشک یارِ مسئول داشت. هر دسته هم یک امدادگر داشت. من، امدادگر گروهان سوم از گردان الحدید و همراه پزشک یار گردان، آقای «شیرازی» بودم. به شیاری رسیدیم که بعد از آن، مین گذاری شده بود؛ به همین دلیل در همان شیار مستقر شدیم. یک باره صدای الله اکبرِ رزمنده ها از اطراف به گوش رسید. یکی از بچه ها بلند شد و گفت ساکت! هنوز که عملیات شروع نشده.

چون گروهان ما هنوز رمزِ عملیات را دریافت نکرده بود، گفتند که عملیات شروع شده و ظاهراً معبر هم باز شده است. کلاً سه ، چهار تا مجروح بیش تر نداشتیم. تخلیه شان کردیم. محور ما برای عملیات ایذایی بود؛ بنابراین دستور دادند که برگردیم.

عملیات ایذایی را در این منطقه انجام دادیم تا تمرکز دشمن را بر کله قندی ـ که عملیات اصلی آن جا بود ـ بکاهیم. از محورهای دیگر هم برای ما مجروح آوردند. نور کافی نبود و کارمان را با چراغ قوه انجام می دادیم. گاهی هم دشمن منورهایی می زد که برای ما خوب بود؛ چون نور کافی را برایمان فراهم می کرد. به خصوص اگر با هواپیما منور خوشه ای می زد که پانزده، بیست دقیقه کلِ دشت روشن بود. کار ما تا دم دم های صبح طول کشید. بعد آمدند و دستور دادند که به عقب برگردید. گفتند خط کمی به عقب منتقل شده است.

با این که عملیات ایذایی بود، ولی باز هم درگیری ادامه داشت. تا پیش از عملیات، هیچ خاکریزی نبود، ولی در مدتی که ما جلو رفته بودیم، لودرها آمده بودند و خاکریز زده بودند. به پشت خاکریزها آمدیم و نماز خواندیم. پس از نماز و تمام شدن کار مجروح ها، شروع کردیم به سنگرسازی. سعی کردیم سنگر امداد را بزرگ تر بسازیم؛ تا مجروحان به راحتی در آن جا بگیرند. توی سنگر امداد هم استراحت می کردیم. مرداد بود و هوا بسیار گرم. در قسمت ورودی سنگر چیزی نمی زدیم که هوا داخل بیاید. چون خاکریز تازه زده شده بود، خاک اطرافمان نرم بود و هنگام باد شدید، خیلی گردوخاک می شد. خمپاره هم که به زمین می خورد، کلی گردوخاک بلند می کرد.

وقتی که در سنگر می خوابیدیم، موقع بیدار شدن، چشم هایمان به سختی باز می شد. پلک ها از عرق خیس می شد و روی آن گردوخاک می نشست و گِل می شد.

دقیقاً بعد از خاکریز، رودخانه کنجان چم بود. خاکریز را به این خاطر قبل از رودخانه زده بودند که برای انتقال تدارکات و کار های دیگر، سخت نباشد. بعضی از بچه ها خودشان را به آب می زدند و صفایی می کردند. دوزاده، سیزده روزی طول کشید تا بالأخره ارتفاعات کله قندی آزاد شد.

*

فردای والفجر ۳، چون دشمن فهمیده بود که عملیات اصلی از محلِ ما نیست و عملیات ما ایذائی بوده، خیلی با ما درگیر نبود. نزدیک ظهر بود، مشغول سنگرسازی بودیم. دو تا از بچه ها پشت خاکریز راه می رفتند که ناگهان خمپاره ای در کنارشان به زمین خورد. صدا زدند: امدادگر!

من، اولین امدادگری بودم که بالای سرشان رسیدم. دیدم که یکی، پایش از بالای زانو قطع شده و دیگری هم ترکش خورده و روده اش به اندازه یک بند انگشت بیرون زده بود. این جا بود که اولین مجروح های واقعی را دیدم. سریع، با توجه به آموزش هایی که دیده بودم، شروع کردم به پانسمان. برای رزمنده ای که پایش قطع شده بود، از پدِ مخصوصی که برای این موارد بود، استفاده کردم و باندپیچی کردم. زخم رزمنده دیگر را هم با پد مخصوصِ شکم بستم و بعد، با آمبولانس به عقب فرستادمشان. تازه وقتی که توی سنگر رفتم و با خودم فکر کردم، دیدم چه کار کردم. از این جا به بعد، کم کم جراحت ها برایم عادی شد. البته نه این که دلم رحم نیاید، بلکه عنایت خداوند بود که دلم را قرص و محکم کرده بود.

*

در بحبوحه عملیات ها، با توجه به حجم کار، اصلاً وقت نمی شد که برای صرف ناهار، دستمان را بشوییم. با همان دست های پرخون، غذا هم می خوردیم. غذا خوردنمان هم در حدّ چند قاشق بود، همان اندازه که قوّت داشته باشیم تا کار کنیم. البته باز وضع ما خوب بود؛ بچه هایی که در خط بودند، گاهی اصلاً نمی رسیدند غذا بخورند. آن زمان دست کش هم مثل الآن نبود؛ چون بیماری هایی مثل ایدز و هپاتیت مطرح نبودند. البته دانش جویانی بودند که بحث هپاتیت را مطرح می کردند و می گفتند، اگر این طوری باشد، هپاتیت می گیرید؛ ولی ما کار خودمان را می کردیم. تنها زمانی که دست هایمان را می شستیم، وقتِ نماز بود.

*

در گردان ها دو نفر بودند که با برانکارد، کار تخلیه مجروح را انجام می دادند. یک نفر هم امدادگر بود. سلاحِ امدادگر همان کوله پشتی اش بود که پر از باند، گاز و وسایل مورد نیازش بود. به ما اسلحه نمی دادند و باید همراه گردان و بدون سلاح می رفتیم. امدادگر هم مثل بقیه بسیجی ها، لباس خاکی تنش بود. تنها علامتی که امدادگر داشت، بازوبندی بود که روی آن نوشته شده بود: امدادگر. البته بعضی شب ها ما هم همراه بچه های دیگر نگهبانی می دادیم.

یکی از شب ها که همراه یکی دیگر از رزمنده ها مشغول نگهبانی بودم، خوابم برد. نیمه های شب بود که ناگهان از خواب بیدار شدیم و دیدیم که کسی درحالِ نزدیک شدن است. دستور ایست دادیم، رمز شب را پرسیدیم. بعد که نزدیک تر آمد، گفت: شما خواب بودید؟

گفتیم: می بینی که بیداریم.

گفت: چون بچه های سنگر کمین خواب بودند، عراقی ها زدنشان. حواستان جمع باشد که یک وقت شما را هم نزنند.

بعد از آن دیگر خواب کلاً از سرمان پرید و تا آخر شیفتمان کاملاً بیدار بودیم.

*

از آن جا که ارتفاع کله قندی برای هر دو کشور ارزشمند بود، هر دو سعی در تصرف و حفظ آن داشتند. صدام برای این کار، یکی از اقوامش، یعنی سرهنگ «جاسم» را برای حفظ کله قندی در آن جا گماشته بود، برای همین هم دوازده، سیزده روز مقاومت کردند. سرانجام رزمندگان توانستند کله قندی را بگیرند و سرهنگ جاسم را اسیر کنند. در نقاهتگاه استراحت می کردم که شنیدم سرهنگ جاسم را آوردند. رفتم بیرون تا ببینمش. واقعاً قیافه ترسناکی داشت. با چشم غره اش آدم را می ترساند.

*

در سایت ۵ بودیم. ظهر بود. بچه ها نماز می خواندند و من هم در چادر استراحت می کردم که صدای عبور جنگنده ها را شنیدم. بلافاصله صدای انفجار آمد. حدود پانزده تا راکت انداخته بودند که دو، سه تا بیش تر عمل نکرده بودند. بعد از رفتن جنگنده ها، سروصدای رزمنده ها بلند شد. آمدم بیرون برای کمک. هنوز صدای فِرفِر کردنِ ترکش های راکت ها که در هوا بودند، شنیده می شد. دیدم قتلگاه شده و خیلی از بچه ها مجروح و شهید شده اند. مجروح آن قدر زیاد بود که تمام آمبولانس های مینی بوسی و تویوتا پُر شدند و باز، کم آمد؛ در حالی که تخت فابریک آن ها را برداشته بودیم و تشک انداخته بودیم و سه، چهار تا مجروح جا می شد. ده، پانزده تا وانت هم آمدند و توی هر وانت را پنج، شش تا مجروح سوار کردیم و فرستادیم عقب. نیروهای بهداری کم بودند، به خاطر همین هرچی باند و گاز بود، ریختم وسط و همه بچه های گردان آمدند کمک.

*

یکی از اصول بهداری، طریقه حملِ مجروح و گذاشتن او در آمبولانس یا وسیله انتقال است. چون من سَرَم شلوغ بود و در حال پانسمان کردنِ مجروحان بودم، بر حمل مجروحان و سوار کردن آن ها در وسایل نقلیه نظارت نداشتم. مجروحی بود که ترکش به سرش خورده و دچار ضایعه مغزی شده بود؛ بنابراین باید سرش در جای نرمی قرار می گرفت تا دچار ضربه دیگری نشود. اتفاقی دیدم که این مجروح را طوری در وانت گذاشته اند که سرش انتهای وانت است. سریع پریدم بالا و پاهایم را زیر سرش گذاشتم. وانت راه افتاد و من خودم را به زحمت نگه داشته بودم. به یک ریل راه آهن رسیدیم. هنوز تا رسیدن قطار، زمان بود، اما ماشین ایستاد تا قطار عبور کند. گفتم: سریع حرکت کن که حال مجروح وخیم است.

گازِ ماشین را گرفت. وقتی رسیدیم به اورژانس و همه پیاده شدند، دیدم دو تا از مجروح ها هیچ حرکتی نمی کنند؛ یکی شان همین مجروح بود. دکتر آمد و دیدشان، گفت: هر دو شهید شده اند.

*

دوستی داشتیم به نام «قوچانیان» که تک فرزند بود. از درگز سرباز بود و از درگز آمده بود. پس از آموزش نظامی، برای این که به گردان های عملیاتی نرود، به بهداری منتقل شد. از آن جایی که آموزش ندیده بود، هنگام کار پیش بچه ها آموزش دید و تزریق و پانسمان را یاد گرفت. قرار شد که از ایشان در پایگاه استفاده شود. سال ۶۴، به خطی رفت که جاده اش خندق داشت. برای این که سنگرها تهویه داشته باشند، در سقفشان لوله ای به عنوان هواکش می گذاشتند. هفت، هشت نفری در سنگر خواب بودند که یک خمپاره دقیقاً از هواکش سنگر عبور کرده و همگی را به شهادت رسانده بود.

*

در عملیات «میمک» سنگر های محدودی ساخته شده بود. زمان عملیات ها، معمولاً بهیار، کمک بهیار و پزشک را از بیمارستان ها اعزام می کردند. وقتی نیروهای پزشکی از مشهد می آمدند، سنگرها را در اختیار آن ها قرار می دادیم و خودمان جایی برای اسکان و استراحت نداشتیم. در بیرون از اورژانس، جلوی در ورودی، چادری زده بودند تا تجهیزات دارویی و وسایل مورد نیاز را در آن بگذارند. همان چادر شده بود محل زندگی ما هفت، هشت نفر. اطرافمان هم مرتب، گلوله توپ و خمپاره به زمین می خورد. یک بار اواخر شب که بچه ها در چادر خوابیده بودند، یک آمبولانس که برای تخلیه مجروح آمده بود، دنده عقب آمد و با چادر برخورد کرد، ولی خودِ راننده، متوجه این قضیه نشد. رزمنده های دیگر که این صحنه را دیدند، سریع راننده آمبولانس را صدا زدند که بایستد. اگر رزمنده ها دیر اطلاع می دادند، ممکن بود که بچه های بهداری، زیر چرخِ آمبولانس بروند.

*

در عملیات میمک، جاده ای زده بودند که در دید کاملِ دشمن بود. تا ماشینی بالا می رفت، شروع می کردند به آتش ریختن و ماشین ها را می زدند، به خاطر همین محور بسته شده بود. از آن جایی که دو طرفِ جاده هم میدان مین بود، جور دیگری نمی شد رفت وآمد کرد. از بعدازظهر آن روز هم جاده بسته شده بود. بعد از نماز، صدای آژیر آمبولانسی را شنیدم. مجروح، جوان رشیدی بود که پایش بدجوری قطع شده بود. ازش سؤال کردیم: کِی مجروح شدی؟

گفت: سرِ شب.

بنده خدا هفت، هشت ساعتی را با همان حال گذرانده بود و کسی هم نبوده که پانسمانش کند. خدا رحم کرده و ترکشی که خورده بود، رگ هایش را سوزانده بود، برای همین خون ریزی نداشت؛ وگرنه نیم ساعته تمام می کرد. وقتی روی تخت گذاشتمش تا مداوایش کنیم، پرسید: اذان گفته اند یا نه؟

گفتیم: آره! چند دقیقه ای می شود که گفته اند.

گفت: پس بگذارید نمازم را بخوانم، بعد کارتان را شروع کنید.

گفتیم: وضعیتت خوب نیست، بگذار ما کارمان را انجام بدهیم، رگ بگیریم که بشود سِرم وصل کرد. قول می دهیم سریع انجام دهیم تا تو هم به نمازت برسی.

هرچه اصرار کردیم، فایده نداشت. می گفت: هر اتفاقی می خواسته بیفتد، از سر شب تا حالا افتاده.

آخر سر، بچه ها رفتند و خاک تیمم آوردند. تیمم کرد و با حالت خاصی شروع کرد به نماز خواندن. همه، جمع شده بودند به تماشا. البته ما قبلاً هم با چنین صحنه هایی روبه رو شده بودیم، اما دیدن این صحنه برای د

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.