پاورپوینت کامل تپه ای با ۱۸ پیکر بی سر ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تپه ای با ۱۸ پیکر بی سر ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تپه ای با ۱۸ پیکر بی سر ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تپه ای با ۱۸ پیکر بی سر ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

برگ هایی از دفترچه یادداشت یک رزمنده در سفر به کردستان

اسفند ماه ۱۳۶۳ قرار شد در ایام نوروز، تعدادی از دانش آموزان ممتاز بسیجی را در قالب اردوی بازدید از مناطق جنگی به کردستان ببریم. یکی از پایگاه های پشتیبانی کننده جنگ در کردستان، سپاه اصفهان بود و قاعدتاً کارها برای ما اصفهانی ها، در آن جا بهتر هم آهنگ می شد. ایام گذشت تا روز موعود فرا رسید. ساعت ۶ عصر، همراه با دو روحانی، آقایان مرتضوی و شاکران با یک اتوبوس از اصفهان حرکت کرده و بعدازظهر فردا به پادگان سنندج رسیدیم.

این پادگان چند ماهی بود که امنیت نسبی پیدا کرده و از زیر خمپاره های ضد انقلاب خارج شده بود. در ساختمانی درون پادگان مستقر شدیم. برنامه ها را یکی از مسئولین فرهنگی سپاه سنندج، برادر مستوفیان تنظیم و توضیح داده شد، برادری که از شهدای زنده بود و چندین بار زخمی شده اما باز به مجاهدت و عهدی که با شهدا بسته بود پایبند بود. او در روز اول برای ما چهار برنامه بازدید تنظیم کرده بود. بازدید از مکان رأس الشهدا، دیدار با جانبازی استثنایی، دیدار با خانواده شهید پیش مرگ و در آخر هم بازدید از گلزار شهدای سنندج.

رأس الشهداء

اولین جایی که بازدید کردیم، به رأس الشهداء معروف بود. دو اتاق در بالای یکی از تپه های مشرف بر شهر سنندج که محل استراحت بچه های سپاه بود و در منطقه ای کاملاً سوق الجیشی قرار داشت و پرچم جمهوری اسلامی بر بالای آن در اهتزاز بود.

راهنما توضیح داد که این جا مکان بسیار مقدسی است؛ چراکه چند ماه قبل حادثه ای بسیار جانسوز در آن رخ داده. او تعریف کرد که ۱۸تن از برادران سپاه بعد از مأموریتی سخت برای استراحت به این مکان می آیند و بعد از این که مشغول استراحت می شوند، یکی از نیروهای کوموله که خود را به عنوان پیش مرگ کرد مسلمان جا زده و در عین حال راهنمایی گروه را نیز به عهده داشت، داوطلب نگهبانی شده و پس از خوابیدن برادران پاسدار، ضدانقلاب را خبر کرده بود و خیلی بی سروصدا و پس از بی هوش کردن آنان، سر تمامی شان را از تن جدا کرده و با خود برده اند. آنان این کار را برای ایجاد رعب و وحشت انجام داده تا سپاهیان پاسدار را از ماندن در این منطقه بترسانند و بتوانند در پناه این جنایات، کردستان را از این کشور جدا سازند. او اشاره کرد که اتفاقاً بعد از این جنایت ضد انقلاب، خون این شهدا دامان آن ها را گرفت و در یک مبارزه جانانه، پایگاه مهمی از آن ها لو رفت و با تعداد زیادی کشته و زخمی که چندین برابر ۱۸نفر بوده، پایگاهشان به طور کامل منهدم شد.

دیدار با جانبازی استثنایی

پس از گذشتن از چند خیابان داخل کوچه ای و وارد منزل کوچکی شدیم. این محل که تقریبا در حاشیه سنندج بود، حال و هوای عجیبی داشت. پارچه هایی در دو سمت کوچه و اطراف خانه زده شده بود. بچه های محل هم با دیدن ما طرف مان آمدند و با ما وارد آن خانه شدند. چون خانه کوچک بود و دو اتاق بیشتر نداشت، در حیاط منزل جمع شدیم.

جانبازی که با دو عصا و به آرامی حرکت می کرد از ساختمان خارج شد و بر صندلی کنار دیوار حیاط نشست. برادر راهنما ضمن معرفی ما به او، از ایشان خواست داستان خود را برای ما تعریف کند. برادر جانباز هم در حالی که از سرخی صورتش معلوم بود تعریف داستان برایش آسان نیست، ابتدا خود را معرفی کرد: من پاسدار هستم و حدوداً دو سال و اندی است که وارد سپاه پاسداران شده ام. سال گذشته در یک کمین ضد انقلاب با گروه مان محاصره شدیم و تمامی افرادمان در درگیری زخمی و یا شهید شدند و من هم تیر خوردم. فرمانده آنان (ضد انقلاب) آمد و یک یک زخمی ها را تیر خلاصی زد تا به من رسید. از اسمم که روی لباسم بود فهمید که کُرد هستم. تنها یک تیر به پایم خورده بود. از من خواست سرپا بایستم. بعد از پشت سر با اسلحه ژ۳، هشت گلوله از گردن تا پایین کمر روی ستون فقراتم شلیک کرد و در همان حال به زبان محلی گفت: می خواهم زجرکش اش کنم که راحت نمیرد و همه بدانند ما با هم محلی هایمان که به آرمان ما وفادار نباشند سخت تر از دیگران برخورد می کنیم.

من از صبح که کمین خوردیم تا عصر، وسط جاده افتاده بودم و خون زیادی از بدنم رفته بود، اما خداوند نخواست و در من لیاقت ندید که شهید شوم. گشت سپاه رسیدند. اول فکر کرده بودند شهید شده ام، اما وقتی داشتند مرا به طرف معراج شهدا می بردند، دیدند که هنوز نفس می کشم. فوری مرا به بیمارستان بردند و بستری ام کردند. پس از مدتی زخم هایم بهبود یافت. اما از آن جا که گلوله ها به نخاعم برخورد کرده و قطع نخاع شده بودم، کاملا بی حرکت بودم و چند ماهی را در آسایشگاه جانبازان دائماً روی تخت بودم. شخصی در موقعیت من می بایست حتما پرستار داشته باشد و یک نفر کارهایش را انجام دهد. مادرم طاقت نیاورد و به هر شکلی بود مسئولین و خودم را قانع کرد که خودش پرستاری ام را برعهده بگیرد. او پس از انتقال به خانه، دائم تر و خشکم می کرد. زندگی برایم سخت بود. با آن که مادرم برایم هیچ گونه کوتاهی نمی کرد، خجالت زده او بودم. تا این که شب جمعه شش هفته قبل، مادرم در ضمن حرف هایش به حالت خبری گفت: می دانی امشب شب شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا(س) است و منزل فلانی (یکی از خویشاوندان) مراسم گرفته اند.

گفتم: شما شرکت کن.

گفت: نه! مراسم من تویی.

از من اصرار و از او انکار که نمی روم، شاید تو کاری داشته باشی.

گفتم: نه! کارها را انجام می دهم. شما برو برای من هم دعا کن.

و بالاخره او را راضی کردم برود. یکی دو ساعت بود که رفته بود و هوا هم تاریک شده بود. پیش خودم گفتم نکند موقع دستشویی ام باشد و دوباره بستر خود را نجس کنم و کار مادر پیرم زیاد شود. آخر مگر این پیرزن چقدر باید برای من صدمه بخورد. از طرفی هم نمی توانستم تکان بخورم. دلم گرفت. شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و به بی بی دو عالم متوسل شدم و چندین بار گفتم امشب شب شهادت شماست، شما رفتید راحت شدید، چرا من مثل هم قطاری ها و دوستان پاسدارم شهید نشدم؟ چرا باید آن قدر عاجز شوم که نتوانم کار خودم را خودم انجام دهم و خلاصه حالی پیدا کردم. در حالی که نمی دانم خواب بودم یا بیدار، اتاق کاملا روشن شد، ناگهان دیدم خانمی روی صندلی (کنار اتاق) ـ که معمولا مادرم می نشست ـ نشسته و نوری کامل اطراف چادر او را احاطه کرده، گفتم مادر کی برگشتی چرا صدای در نیامد؟! شرمنده شده بودم که او صدای گریه مرا شنیده و الان غصه می خورد. که آن خانم گفت: تو خودت مرا صدا کردی!

گفتم: من کی شما را صدا زدم. من داشتم خانم فاطمه زهرا(س) را صدا می کردم.

ایشان بدون معطلی فرمود: بلندشو! بلندشو! خودت می توانی کارهایت را انجام دهی و نیاز به کسی نداری. بلندشو.

و من که حال خودم را نمی فهمیدم، از روی تخت برخواستم، پایین آمدم و به طرف حیاط رفتم. اصلاً حواسم نبود که چراغ را روشن کنم؛ چرا که همه جا کاملا روشن بود و بعد از چند دقیقه که به اتاق برگشتم، دیدم اتاق تاریک است. نه نوری، نه کسی! به طرف در خانه رفتم، در را باز کردم. بوی عطری عجیب در کوچه پیچیده بود، اما کسی نبود. به خانه برگشتم. وسط حیاط بودم که یک مرتبه مادرم در را باز کرد و وارد منزل شد و با دیدن من از هوش رفت. برخاستم کمی آب آوردم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد. مرا نگاه می کرد و گریه می کرد. من هم به او نگاه می کردم و گریه می کردم.

پس از ساعتی، تعریف کرد که وقتی در مجلس، سخنران مصیبت حضرت زهرا(س) را خواند و روضه خوان یاد پهلو و سینه شکسته حضرت کرد و گفت: حضرت دستش را به در و دیوار می گرفت و راه می رفت، خیلی دلم شکست و پیش خود گفتم، ای کاش پسر من هم می توانست با دست گرفتن به دیوار راه برود که یک مرتبه دلم به شور افتاد. یادم افتاد که چراغ ها را برای تو روشن نکردم و شاید الآن به من احتیاج داشته باشی. بلند شدم و هرچه صاحب خانه اصرار کرد که برای شام بمانم، گفتم، نه! باید بروم.

هرچه به منزل نزدیک می شدم، دلشوره ام بیش تر می شد. وقتی وارد کوچه شدم، بوی عطر عجیبی آمد و ه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.