پاورپوینت کامل روز آغاز شده بود … ۲۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل روز آغاز شده بود … ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روز آغاز شده بود … ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل روز آغاز شده بود … ۲۸ اسلاید در PowerPoint :
۳۲
نسیم، سایه بلند درختهای کهنسال کاج را بر گورهای فراموش شده گورستان به آرامی
جابهجا میکرد. احمد روی سنگ قبری که بلندتر از بقیه سنگها بود نشسته بود و به بازی
نسیم و نور آفتاب در روی سنگها نگاه میکرد. ساک سیاهی در کنار پایش دیده میشد. با
صدای سوت، سرش را بالا آورد. مجید بود. گفت: «سلام، کسی که ندیدت؟»
مجید گفت: «من که چیزی ندیدم!»
و کنار احمد روی سنگ قبر نشست. احمد در چشمان سیاه او خیره شد.مجید میخواست از نگاه
او بگریزد.
– جای خوبی پیدا کردی احمد!
احمد صورت او را به سوی خود گردان و گفت: «مجید، تو داری یک چیزی را از من پنهان
میکنی. من مطمئنم!
من … من چیزی نگفتم!
به کی نگفتی؟!
دو مرد از پشت درختهای کاج بیرون آمدند. مجید خود را کنار کشید. احمد ساک را به
درون حفره کنار گور پرت کرد و خیز بلندی برداشت. و رو به مجید گفت: «بچهها گفته
بودن مواظب باشم، اما من باورم نشد. و به سوی در دوید. مردها اسلحههایشان را بیرون
آوردند. یکی از آنها دست مجید را کشید.
– ساک را بیار بیرون بچه!
پشت مجید لرزید. سیاهی درون حفره، همه چیز را مقابلش تیره و تار کرد. گفت: من …
کنار گورستان، احمد برگشت و مأمور را دید که نفسنفس زنان به دنبالش میدوید. خود را
به زمینهای سبزیکاریشده رساند. کرتها خیس بودند و پاها را در میان خود نگاه میداشت.
احمد آخرین گام را به سختی از میان کرتها برداشت و خود را به کوچه رساند. موتور
سیکلتی پیش میآمد. خود را پشت آن انداخت. راننده به سرعت دور شد. مرد خسته و
عرقریزان به کنار در آمد و او را دید. فریاد زد: دزد، دزد …
احمد برگشت و گفت: دزد پدرته، بد ساواکی!
موتور سوار ترمز کرد و احمد خود را پایین انداخت. کوچههای تنگ محله روبهرویش بودند.
گامهایش او را به سرعت از میان خانههای قدیمی عبور دادند. به انتهای کوچه مرغیها
رسید و ناگهان خود را در محاصره بچههایی دید که از مدرسه بیرون میآمدند. مأمور
صدایش را بلند کرد:
– دزد،دزد، بگیریدش!
بچهها دور احمد که دیگر توانی نداشت،جمع شدند. مأمورها با صورتهایی برافروخته او را
بر زمین چسباندند. خاک و سنگ دهانش را پر کرد.
¨
افسر نگهبان کلانتری، احمد را کنار اتاق روی یک پا نگهداشته بود. مجید در کنارش بود
و سرش را رو به عکس بالای سر افسر،کج کرده بود.
– بچه برگرد ببینیم!
احمد پا بر زمین گذاشت. افسر دستی به سبیلهای سیاهش کشید و فریاد زد: گفتم فقط
برگرد، پات همون بالا باشه!
احمد پایش را بلند کرد. افسر چشمان درشتش را به او دوخت.
– فکر کردی خیلی زرنگی، آره … حالا یه جایی میفرستمت که این کارها پیشش بچه بازیه
… آهای سرکار!
پاسبانی به داخل اتاق آمد و پا جفت کرد.
– این دو تا رابفرست بازداشتگاه!
مجید رو به افسر خم شد.
– قربان من که کاری نکردم!
احمد رو به عکس شاه پوزخند زد و رو به مجید کرد:
– بریم داداش، خیلی حرفها داریم که باید با هم بزنیم!
احمد کنار دیوار سلول نشست. مجید با نگاهی پر هراس کنار دریچهدر ایستاد. بدنش
میلرزید. احمد سر بالا آورد و گفت: بیا بابا اینجا، نترس. من که با تو کاری ندارم.
رفیقت هستم.
مجید آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت: تو فکر میکنی من آنها را خبر کردم … نه
بابا،ساواکیها خودشون همه چیز رو فهمیدن.
احمد برخاست و کنار مجید ایستاد.
– کی همچین فکری کرده؟
در با صدای دلخراشی به روی نور کم رمق راهرو گشوده شد.
– احمد حیدری!
احمد سر بالا آورد.
– بله کاری داشتید؟
– دکترها سراغت رو گرفتن،باید بری درمانگاه!
مجید خم شد و به آرامی کنار گوش احمد گفت: میبرنت کمیته احمد …
احمد شانهای بالا انداخت و گفت: به مادرم خبر بده.
¨
چشمبند را که برداشتند، احمد سرش را پس کشید. نور تندی به چشمش آتش ریخت. بازجو سر
بیمویش را پیش آورد.
– حواست را جمع کن بچه، دکتر میخواهد معاینهات کند!
کمی سرش را فشار داد و بالا آورد. مرد بلند قدی از پشت تنها میز اتاق بلند شد.
– گفتن حالت زیاد خوش نیست. احتیاج به دوا و درمان داری. اشکالی ندارد،ما برای همین
کارها اینجا هستیم!
کسی صندلی احمد را درجا چرخاند. نور تند میرفت و میآمد.
پسرجان! دوست داری سوار آپولو بشوی، یا اینکه چیز دیگری را دوست داری؟!
احمد خواست دستش را بالا بیاورد. سنگینی دستبند پشیمانش کرد. مشتی در تاریکی، صورتش
را با درد درهم فشرد. چشمبند،نگاهش را به خاموشی کشاند. چیزی به پیشانیاش خورد.
سردی خون ر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 