پاورپوینت کامل آوای نمایش (۳) ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آوای نمایش (۳) ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آوای نمایش (۳) ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آوای نمایش (۳) ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

نامه ای از ملکوت

صحنه ی سوم

بُشر و سلیمان غلام (صدای باد در نخلستان های سامرا)

سلیمان: (غلام دوان دوان می رسد) بُشر تو را چه شده است که این چنین پریشان تا نخلستان ها دویدی؟

بُشر: مگر نمی دانی رازی به سنگینی یک کوه بر سینه ام نهاده شد و مأموریتی عظیم بر عهده ام قرار گرفت؟

سلیمان: می دانم بُشر، می دانم. بنشین و آرام بگیر تا با هم گفت وگو کنیم.

بُشر: نمی دانی. اگر با خبر بودی تو هم مثل من قرار و آرام از کف می دادی.

سلیمان: می دانم بُشر. امام هادی(ع) خودشان مرا پی تو فرستادند تا در این مأموریت همراه تو باشم.

بُشر: چه می گویی سلیمان؟ آه برادرم، خدا را شکر. مأموریت عظیمی است. همراهی تو کار را آسان می کند.

سلیمان: حالا بنشین برادر. بنشین. این چنین مأموریتی شایستگی می خواهد. تو محرم همسایه و از فرزندان ابوایوب انصاری هستی، وگرنه چنین رازی را به تو نمی سپردند.

بُشر: می دانم که این موهبتی الهی است، اما به شایستگی خود این گمان را ندارم سلیمان.

سلیمان: شایستگی تو را امام تشخیص دادند و راز را به تو سپردند.

بُشر: حال چه کنیم؟ باید فردا حرکت کنیم.

سلیمان: فردا حرکت می کنیم و به وقت موعود می رسیم.

بُشر: پس تو نیز از مأموریت ما باخبری. عجیب است حکمت خداوند و چه زیبا و باشکوه است انتخاب او!

سلیمان: باید برویم و امانتی را از بازار برده فروشان تحویل بگیریم.

بُشر: شاهزاده ای در لباس پرستار، اما اگر او را زودتر بردند چه کنیم؟

سلیمان: همان می شود که امام فرمودند امام به تو نامه ای دادند و آن را مُهر فرمودند.

بُشر: آری، نامه ای به خط رومی و بسیار زیبا. نامه ای که با انگشتر مبارکشان مهر فرمودند.

سلیمان: بنا بر آن چه من شنیده ام، این نامه را آن شاهزاده ی اسیر می شناسد. نامه را در خواب دیده و این خط و این مهر را می شناسد.

بُشر: آه چه می گویی سلیمان؟ یعنی این نامه ی ملکوتی، نامه ی خواستگاری امام برای فرزندشان حسن بن علی است؟

سلیمان: خواستگاری؟ عقد آن دو در جهانی دیگر بسته شده و پیامبران در آن شرکت داشته اند.

بُشر: ای سلیمان، هر چه بیشتر می گویی، عظمت این مأموریت برای من بیشتر می شود، یعنی من که برده ای ناچیزم، این همه ارزش داشته ام که باید به چنین سفری بروم؟

سلیمان: آری بُشر و من نیز همراه تو خواهم آمد تا شگفتی های این وصلت آسمانی را از نزدیک ببینم.

بُشر: خدایا ما را یاری کن. این چه نعمتی است؟ این همه عنایت را باید سپاس گفت.

شب ـ چادرهای اسرا ـ ملیکا و ریحانه در چادر

ریحانه: (با خودش) سرانجام خواب چشمانش را ربود. چه روز سخت و چه جنگ عجیبی! جنگی که او از پیش نتیجه اش را می دانست! این همه اعجاز را چگونه می توان انکار کرد؟ آیا کسی ما را می شناسد؟ اگر نمی شناسد پس این همه احترام چرا؟ خیمه ی آسوده چرا؟

همهمه ی چند نگهبان و سرباز

نگهبان اول: اگر این خبر درست است، پس چرا ما ایشان را ندیدیم؟

دومی: دختر امپراتور در میان اسیران؟ جایزه اش باید بسیار گران بها باشد.

اولی: خیر، تاکنون که ما جز خدمتکاران و پرستاران کسی را ندیده ایم.

دومی: پس بیهوده سر و صدا راه انداخته اند؟ خبر گم شدن دختر امپراتور که شوخی نیست.

ریحانه: (با خودش) حال دانستم چرا به او فرمان داده بودند لباس خدمه را بپوشد.

نگهبان اول: بیا برویم. خبری نیست. من همه اسیران را شمرده ام.

دومی: برویم. شاید این خبر شایعه ای بیش نباشد، برویم.

ریحانه: آه خدایا شکر. باز هم معجزه، معجزه ی خداوند شامل حال ما شد.

ملیکا: (با هیجان از خواب می پرد) ریحانه، ریحانه کجایی؟

ریحانه: آرام باشید بانوی من چه شده است؟ حالتان خوب نیست؟ چه شده؟

ملیکا: (خوش حال) حالم؟ حالم از این بهتر نمی شود. نمی دانی، تو نمی دانی من اکنون کجا بودم. بهشت بود. عروسی در بهشت را می توانی بفهمی؟

ریحانه: نه عزیزم، اما تو را به خدا برایم تعریف کن. من نیز قرار از دست داده ام.

ملیکا: در خواب باغی را دیدم به زیبایی بهشت. همه نور، همه سرور. فرشتگان در آمد و شد بودند. قصری از جنس بلور بود و در مجلسی عظیم حضرت عیسی مسیح با یارانش و با جد مادری ام شمعون پیغمبر، همه جمع بودند. آن گاه دیدم تختی از نور آوردند و آن جا گذاشتند.

ریحانه: بعد چه شد؟ ملیکا بانوی من بعد چه شد؟

ملیکا: صبر کن. جانم دارد پرواز می کند. صبر کن. آن گاه دیدم پیامبر اسلام، علی و یازده فرزند گرامی اش وارد شدند.

ریحانه: آن گاه چه شد ملیکا؟

ملیکا: آری آن گاه حضرت عیسی(ع) به شمعون فرمود شرف و سعادت بر تو و خاندانت روی نموده است و شمعون از فرط شادی دست مرا گرفت که می لرزید و سوی پیامبر برد.

ریحانه: آه چه می گویی ملیکا؟ یعنی؟ یعنی چنین می شود؟

ملیکا: آری ریحانه. لباسی از ابریشم بر تنم می درخشید. چون نزدیک پیامبر و یارانش رسیدم، زانوانم لرزید. من و شمعون زانو زدیم و آن گاه….

ریحانه: و آن گاه، آن گاه چه شد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.