پاورپوینت کامل !ممنون الچایی ۲۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل !ممنون الچایی ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل !ممنون الچایی ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل !ممنون الچایی ۲۶ اسلاید در PowerPoint :
۸۰
یک پرش! یک ضربه!
این را اصغر گفت و بعد، از ته سنگر، شروع کرد به دویدن. وسط سنگر که رسید، بالا پرید و با دست کوبید به بقچه ای که به سقف سنگر آویزان بود. علیرضا گفت: «ماشااللَّه، یک بار دیگر، محکم تر!».
خسروان گفت: «اَه! پسره گنده! محکم تر می زدی تا خرد و خاکشیر شود!». مصطفی پتویش را کنار زد و پرید بالا. دست هایش را به کمرش زد و گفت: «ای اصغر لعنتی! آخرش زهر خودت را ریختی!». و بعد جلو آمد. اخم هایش را درهم کشید و گفت: «اگر استکان هایم شکسته باشد!». نگاهی به بقچه اش کرد. آمد جلوتر و دستی به بقچه اش زد. این طرف و آن طرفش کرد و گفت: «خدا به دادت برسد!». بقچه را از سقف باز کرد و نشست روی زمین. سرش را خاراند. زیر چشمی به اصغر نگاه کرد. نگاهی به بیگی کرد و چشمکی برایش زد. بقچه را وسط دوپایش گذاشت. دستی به سر و روی بقچه کشید و گفت: «بقچه نازنین من! می ترسم! می ترسم! از این دشمن های جانی تو می ترسم!».
نگاهی به اصغر کرد. اصغر خندید و گفت: «چاکر آقا مصطفی!». مصطفی گره های بقچه را باز کرد. داخل بقچه، یک کتری سیاه، یک قوری و دو تا استکان نعلبکی و کمی چایی و قند بود.
مصطفی هر روز کنار رودخانه «بهمن شیر»، در مقرّ آبادان، هیزم روی هم می چید، آتش روشن می کرد، آب جوش می آورد، چایی دم می کرد، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و با خنده و شلوغ بازی به همه آنها چایی می داد.
اسماعیل داشت قرآن می خواند. مصطفی کتری سیاهش را بالا گرفت. به اصغر نگاه کرد و گفت: «ای بدبخت! چه قدر این مظلوم دلش جوشید، تا تو را…!».
علیرضا بلند خندید. مصطفی نگاهش کرد و ادامه داد: «و این گنده غول را سیر چایی کرد! حالا می خواهی برایش ژست بگیری! له و لورده اش کنی؟ مگر چه هیزم تری به تو فروخته؟ها؟».
بیگی خودش را کشید کنار مصطفی. دستی به کتری سیاه کشید و گفت: «حیفِ این کتری! اصلاً اینها لیاقت این کتریِ سیاه سوخته را ندارند!».
مصطفی با لگد، زد به پای بیگی و بعد، زل زد توی چشم هایش. بیگی گفت: «آخ! اصلاً حیف این کتری که تو صاحبش هستی! ظالم!».
مصطفی سرش را بالا گرفت. نگاهی به بیگی کرد. دستش را گرفت و گفت: «بله؟ بله؟ چی گفتی؟ بلبل زبانی؟ برای آقای طاهری، سردار سنگر!».
اسماعیل از خنده، ریسه رفت و سرش را گذاشت روی زمین. طاهری نگاهش کرد و گفت: «چه مرگت است؟ مگر دروغ می گویم؟ آقای مخلص، قرآنت را بخوان! چه کسی در حال قرآن خواندن می خندد؟! پس بگو تا حالا ریا می کردی! خودشیرینی! ها!».
بعد رو کرد به بیگی و گفت: «حالا دیگه با چه جرئتی به آقا مصطفی و کتری اش توهین کردی؟ بدبخت نمک نشناس!».
با دست کشید به شکم کتری و گفت: «بشکند دست بیگی که کتری نمک ندارد!». بیگی گفت: «و بمیرد صاحب کتری که شک ندارد».
دوباره اسماعیل از خنده ریسه رفت. بیگی با چشم، اشاره کرد به مصطفی.مصطفی دست بیگی را گرفت و کشیدش جلو. مصطفی و بیگی کف سنگر قل می خوردند و همدیگر را می زدند. بچه ها دور آنها شلوغ بازی راه انداخته بودند. خسروان پتویش را برداشت و داد زد: «هورا! هورا! حمله!». پتو را انداخت روی مصطفی و بیگی. پرید بالا و با آن تنه چاق و خپلش افتاد روی آنها.
بچه ها یکی یکی دویدند و پریدند روی خسروان. کوهی از آدم، سوار هم شدند. مصطفی و بیگی زیر بچه ها جیغ و داد می کشیدند.
اصغر، آخرین نفر بود. دوید و نشست روی علیرضا. می خندید و می گفت: «هورا! شیر تو شیر شده!».
خسروان از زیر بچه ها به علیرضا اشاره کرد. سعید دستش را آرام آورد به طرف اصغر. قیصری، بلند شد و خواست اصغر را بگیرد. اصغر می خواست فرار کند که سعید، مچ پایش را گرفت. اصغر با سر آمد روی زمین. علیرضا گردنش را بغل کرد. مرتضی هم پتویی انداخت روی اصغر. اصغر تا آمد بجنبد، کوهی از رزمنده، سوارش شدند. جیغ و دادش به آسمان رفته بود. مصطفی می پرید رویش و می گفت: «با آقا کتری من چه کار داشتی؟ ها؟ دشمنی؟ نگفته بودی؟! فکر کردی خیلی زرنگی؟».
تمام بچه ها نفس زنان، دور سنگر ولو شده بودند. مصطفی بقچه اش را گره زد و آویزانش کرد به سقف سنگر و گفت: «آهای، توجه فرمایید!» و بعد رف
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 