پاورپوینت کامل ماه، همیشه پشت ابر نمی ماند ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ماه، همیشه پشت ابر نمی ماند ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ماه، همیشه پشت ابر نمی ماند ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ماه، همیشه پشت ابر نمی ماند ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

۷۴

در شهر ولادیمیر، بازرگان جوانی به نام «آکسنوف» زندگی می کرد. او
دو مغازه و یک خانه داشت. آکسنوف، جوانی خوش سیما با موهای
مجعّد طلایی رنگ بود. او چشم و چراغ هر مجلس و نخستین کسی
بود که با صدای دلنشین خود، شروع به آواز خواندن می کرد. جوان تر
که بود، گاهی بیش از حد می نوشید و از خود بی خود می شد؛ امّا بعد از
ازدواج، این کار را کنار گذاشت و به زن و زندگی اش پرداخت.

در یکی از روزهای تابستان، آکسنوف، مجبور بود برای شرکت در
بازار مکاره، عازم «نیژنی» شود. وقتی می خواست با زن و و
فرزندانش خداحافظی کند، زنش به او گفت: «ایوان دیمیتریویچ،
امروز نرو! دیشب خواب بدی برای تو دیدم!».

آکسنوف، پیش خود خندید و گفت: «نکند می ترسی به جای
شرکت در بازار مکاره، دنبال خوش گذارانی بروم؟».

– نمی دانم از چه می ترسم؛ فقط می دانم که خواب عجیبی بود. تو
از شهر دیگری بازگشته بودی و وقتی کلاه از سرت برداشتی، دیدم
که موهایت همه سفید شده بود.

آکسنوف خندید و گفت: «معنای خوابت این است که سود زیادی
عایدم خواهد شد. خواهی دید که بخت، با من یار خواهد بود و
هدیه های گران بهایی برایتان خواهم آورد».

آن گاه خداحافظی کرد و رفت.

نیمی از راه را رفته بود که دوست بازرگانش را دید و شب را در
جایی بیتوته کردند. آنها چای نوشیدند و در اتاق هایی چسبیده
به هم خوابیدند. آکسنوف، دوست نداشت مدتی طولانی بخوابد.
نیمه شب از خواب برخاست و چون مسافرت در هوای خنک، آسان تر
بود، سورچی را بیدار کرد و به او گفت که اسب ها را زین و یراق کند.
سپس به اتاق پوشیده از دوده مهمان خانه دار رفت. حسابش را
پرداخت و به راه افتاد.

بعد از آن که مسافت زیادی پیمود، بار دیگر توقف کرد، به اسب ها
غذا داد و در ایوان جلو مهمان خانه، به استراحت پرداخت. هنگام
شام، به ایوانِ پشتی مهمان خانه رفت، سماوری تقاضا کرد، گیتاری
گرفت و شروع به زدن کرد. ناگهان کالسکه ای که زنگ هایش را به
صدا درآورده بود، به سوی مهمان خانه آمد. یک افسر و دو سرباز از
کالسکه پایین آمدند. افسر به سوی آکسنوف رفت و از او پرسید که
کیست و از کجا آمده است. آکسنوف آنچه افسر می خواست بداند به
او گفت و از او دعوت کرد که اگر مایل است با او چای بنوشد؛ امّا افسر،
به بازجویی خود ادامه داد: «دیشب کجا خوابیدی؟ تنها بودی یا
بازرگان دیگری همراهت بود؟ صبح امروز هم بازرگان را دیدی؟ چرا
صبح به آن زودی راه افتادی؟».

آکسنوف در شگفت بود که چرا افسر، این سؤال ها را از او می پرسد.
آنچه را که روی داده بود باز گفت و سپس افزود: «امّا برای چه مرا
بازجویی می کنید؟ من که دزد یا راهزن نیستم. من برای کسب و کار
سفر می کنم و کاری نکرده ام که به خاطرش مرا سؤال پیچ کنید!».

آن گاه افسر، سرباز را صدا زد و رو به آکسنوف گفت: «من کلانتر
این ناحیه هستم و این سؤال ها را از شما می پرسم؛ چون بازرگانی را
که دیشب با او بودید با گلوی بریده یافته اند. وسایلتان را به من
نشان بدهید. او را بگردید!».

سربازها به اتاق او رفتند، چمدان و کیفش را بیرون کشیدند، آنها
را باز کردند و شروع به وارسی کردند. یکدفعه افسر، چاقویی از درون
کیف بیرون کشید و فریاد زد: «این چاقو مال کیست؟».

آکسنوف نگاه کرد و دید که آنها چاقویی خون آلود را در کیفش پیدا
کرده اند و از این رو به وحشت افتاد.

– چرا این چاقو خون آلود است؟

آکسنوف خواست حرفی بزند؛ امّا زبانش بند آمده بود.

– من … من نمی دانم … من … چاقو … من چاقو نداشتم …

افسر گفت: «امروز صبح، بازرگانی را با گلوی بریده پیدا کرده اند.
جز شما چه کسی می توانسته این کار را کرده باشد. در اتاق از داخل،
کلون بوده و جز شما کسی درون اتاق نبوده است. توی کیفتان هم
چاقویی پیدا کرده ایم که پر از خون است و در حقیقت، گناه از
سر و رویتان می بارد. حالا به من بگو چگونه او را کشتی و چه قدر
پول از او دزدیدی؟».

آکسنوف قسم خورد که این کار را نکرده و از شب پیش که با هم
چای نوشیدند، دیگر او را ندیده و تنها پولی که دارد، هشت هزار
روبل و مال خودش است و چاقو مال او نیست؛ امّا صدایش به لرزه
افتاد، رنگ چهره اش پرید و از ترس چنان شروع به لرزیدن کرد که
انگار گناه کار اصلی خود اوست.

افسر، سربازی را صدا زد و به او دستور داد که آکسنوف را دست بند
بزند و سوار کالسکه کند. وقتی دست و پای او را بستند و سوار
کالسکه اش کردند، آکسنوف علامت صلیب کشید و شروع به گریه
کرد. پول و وسایلش را گرفتند و او را به زندانی در شهری در همان
نزدیکی فرستادند و مأموری به زادگاهش رفت که ببیند آکسنوف
چگونه مردی است. تمام بازرگانان و ساکنان شهر گفتند که در
جوانی گاهی می گساری می کرده؛ امّا مرد خوبی بوده است.

آن گاه او را محاکمه کردند و به قتل بازرگانی از شهر دیازان و
سرقت دوهزار روبل، متهّم ساختند. زنش غصّه دار شد و نمی دانست
چه فکری باید بکند. بچه هایش کوچک بودند و یکی از آنها هنوز
شیرخوار بود. بچه هایش را برداشت و به شهری رفت که شوهرش در
آن زندانی بود. ابتدا او را به زندان راه نمی دادند؛ امّا آن قدر پیش
مسئولان زندان، زاری و التماس کرد تا این که او را نزد شوهرش
بردند. همین که شوهرش را در میان دزدها و در لباس زندانیان و در
غل و زنجیر دید، از هوش رفت و مدت زیادی بیهوش ماند. وقتی
حالش بهتر شد، بچه ها را دور خود نشاند، خودش هم کنار شوهرش
نشست و شروع کرد به گفتن آنچه در خانه پیش آمده بود و از
اتفاقاتی که برای او افتاده بود پرسید. او هم شرح واقعه را تمام و
کمال گفت.

زن پرسید: «حالا چه می شود؟».

– باید برای تزار، عرض حال بنویسم. نمی توانند بگذارند که یک
انسان بی گناه از بین برود.

زنش گفت که قبلاً عرض حالی برای تزار فرستاده است؛ امّا
نگذاشته اند به دست او برسد.

آکسنوف ساکت ماند و از قبل هم نومیدتر شد.

زنش گفت: «بی خود نبود که خواب دیدم موهایت سفید می شوند.
به یاد داری؟ نگاه کن، از همین حالا موهایت از غصه سفید شده.
نباید به این سفر می رفتی!».

دستش را در میان موهای شوهرش فرو برد و گفت: «وانیای
عزیزم! من زن تو هستم. به من راستش را بگو. تو این کار را
نکردی؟».

آکسنوف گفت: «تو هم حرف مرا باور نمی کنی؟». پس صورتش را
با دستانش پوشاند و گریست. در همین هنگام، زندانبانی وارد شد و
گفت که زن و بچه هایش باید بروند. آکسنوف برای آخرین بار با
خانواده اش خداحافظی کرد.

وقتی زن آکسنوف رفت، او نشست و به حرف هایی که با هم زده بودند فکر کرد. وقتی به خاطر آورد که زنش هم
به او بدگمان شده و درباره کشتن بازرگان از او سؤال کرده است با خود گفت: «شکی نیست که فقط خدا حقیقت را
می داند و تنها باید به او رو آورد و از او طلب بخشش کرد».

از آن پس، آکسنوف از نوشتن عرض حال و امید بستن به این و آن، دست برداشت و فقط به درگاه خدا دعا کرد. او
را به شلاق و کار با اعمال شاقّه محکوم کردند. حکم اجرا شد. او را با شلاق زدند و هنگامی که زخم های شلاق
جوش خوردند، او را همراه دیگر محکومان، به سیبری فرستادند.

مدت بیست و شش سال را آکسنوف در اردوگاه های کار اجباری سیبری گذراند. موهای سرش مثل برف، سفید
شدند و ریش هایش بلند، تنک و خاکستری گشتند. تمام شادابی اش را از دست داد. پشتش خمیده شد. به آرامی
قدم برمی داشت. کمتر صحبت می کرد. هرگز لبش به خنده باز نمی شد و اغلب به درگاه خدا دعا می کرد.

در زندان، دوختن پوتین را آموخت. با پولی که از این راه به دست می آورد، زندگی نامه اولیا را خرید و هر زمان که
در زندان، روشنایی به اندازه کافی بود، آن را می خواند. روزهای تعطیل، به کلیسای زندان می رفت و انجیل
می خواند و چون هنوز صدای خوشی داشت، در گروه همسرایان به سرود خوانی می پرداخت. مأموران زندان،
آکسنوف را به سبب افتادگی اش دوست می داشتند و هم بندانش او را «پدربزرگ» و «مرد خدا» صدا می کردند. هر
وقت درباره اوضاع و احوال زندان عرض حالی می نوشتند، دیگر زندانیان همیشه او را می فرستادند که عریضه را به
دست مسئولان زندان برساند و هر وقت دعوایی میان زندانیان راه می افتاد، همیشه برای داوری نزد او می رفتند.
آکسنوف هرگز از اهل خانه اش نامه ای دریافت نمی کرد و حتی نمی دانست که زن و بچه هایش هنوز زنده اند یا نه.

یک روز، چند محکوم جدید به زندان آوردند. هنگام غروب، تمام محکومان قدیمی، دور تازه واردها جمع شدند
و از آنها درباره شهر یا روستایشان و دلیل تبعید شدنشان پرس و جو کردند. آکسنوف نیز روی تخت دراز و بلندی
نزدیک هم بندان جدید نشست و با افسردگی به سخنان آنان گوش داد.

یکی از محکومان، پیرمردی بود قوی بنیه و بلند قامت که حدود شصت سال سن و ریشی خاکستری و مرتب
داشت. او تعریف می کرد که چگونه دستگیر شده است.

– باور کنید رفقا که مرا برای هیچ و پوچ به این جا فرستاده اند. من اسبی را از سورتمه یک سورچی باز کردم. مرا
گرفتند و دزد خطاب کردند. به آنها گفتم من فقط می خواستم که زودتر به مقصدم برسم و تازه اسب را هم رها
کرده ام. راستش را بخواهید، سورچی دوست من بود.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.