پاورپوینت کامل مرد طوفان ۶۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مرد طوفان ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرد طوفان ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مرد طوفان ۶۴ اسلاید در PowerPoint :

۳۱

داستان کوتاه

مرد نمی دانست که به کجا می رود. نمی فهمید که دوباره حمله به سراغش آمده. اگر می دانست که در آن باد شدید از خانه بیرون نمی زد، حتی اگر شیرین سرش داد می کشید، حتی اگر او را کتک می زد، حتی اگر شیرین خودش را می زد و به او می گفت که از جلو چشم های آنها دور شود.طوفان شروع شده بود و او نمی دانست. باد برگ های خشک درختان و خاک و آشغال خیابان را در هم می پیچید و به هوا می برد. خاطرات شب گذشته جلو چشمانش می آمد و می رفت؛ خاطرات سال های گذشته هم. صحنه ها ظاهر می شدند، مرد را خوشحال می کردند، ناراحت می کردند، گیج می کردند و می رفتند و مرد از روی عادت می رفت به طرف میدان امام.

«شوهری که با برادرم فرق نداشته باشد، می خواهم چکار؟»

میدان امام را می دید. از عرض خیابان فردوسی گذشت و قدم هایش را تند کرد.

«ببین از یال و کوپال آن روزهایت چی مانده سروان؟ یک عکس۳۰ در ۴۰ کنار هلی کوپتر کبرایت با چند تا لوح تقدیر و یک نشان!»

شیرین که این حرف را زده بود، ملیحه با ترس گفته بود:

– دو دست هم لباس پرواز، یک دست هم اونیفورم نوی نو!

و شیرین داد زده بود:

– تو دیگه خفه شو

و دختر و مادر به گریه افتاده بودند. این برای چهارده سال پیش بود. پنج ماه بعد از سقوط پرنده اش و درست سه روز بعد از کشته شدن اکبر.

«کاش تو هم مثل شیرودی و کشوری شهید شده بودی، اقلا می گفتم شوهرم فدای وطنش شده.»

مرد رسیده بود به میدان امام و در ایستگاه بهشت زهرا به انتظار اتوبوس ایستاده بود. باد شدت گرفته بود. یک زن روی صندلی نشسته بود و رویش را محکم گرفته بود، با چادر مشکی گل دار.

– شیرین! دوباره آمدی تعقیب من که چی؟ دیوانه!

زن برخاست و چند قدم عقب رفت.

– آقا!… اشتباه گرفتید.

مرد به طرف زن هجوم برد.

– آقا گفتم اشتباه گرفتید!

مرد نمی فهمید که زن چه می گوید. طوفان شدت گرفته بود. چادر زن دچار موج های تند شده بود. یک قدم بزرگ که برداشت، به زن رسید و از روی چادر گره روسری او را محکم گرفت.

«به خدای لاشریک قسم اگر یک دفعه ی دیگر روی شیرین دست بلند کنی، دستت را قلم می کنم. اگر دیوانه ای برو آسایشگاه. اصلا چرا خودت را از آسایشگاه مرخص کردی؟!»

«پدر! احترامت را دارم که هیچی نمی گویم، ولی اگر یک بار، فقط یک بار دیگر شیرین به من گیر بده خفه اش می کنم، همین!»

گره روسری را به طرف خودش کشید، زن سکندری خورد و جلو مرد زانو زد. چند نفر خودشان را به صحنه رساندند.

– یکی پلیس خبر کند!

– خفه شو! من خودم افسر مملکتم، این زنم است، می خواهم بکشمش. یک نفر که کارت و خودکاری در دستش بود، به طرف مرد دوید، کارت و خودکار را در هوا رها کرد و از پشت مرد را بغل زد و فریاد کشید:

– تقی بدو بیا… تقی سیاه!

کارت در دست باد با سرعت به طرف دیگر میدان رفت. از داخل باجه ی کنترل خط، جوانکی سیاه چرده بیرون پرید و با پاهای پرانتزی اش به طرف آنها دوید. راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به مرد رسید.

– دستهایش را باز کن تقی، بجنب.

زن رنگ به صورت نداشت و مانند گوشت قربانی از گره روسری آویزان بود. تقی سیاه با مشت به میان شکم مرد کوبید. مرد از کمر تا شد و روسری را رها کرد. پس سر زن به آسفالت خیابان خورد. رئیس خط مرد را رها کرد.

«اکبر! من را زدند، الآن می خورم به کوه!»

«خودت را بکش بالا، بعد بپر.»

«نمی توانم… جواب نمی دهد، الآن می خورم به کوه!»

«خودت را بکش بالا، احمد را یادت رفته؟!»

مرد همان طور که خم شده بود، برگشت به زن. زن دیگری خود را به او رسانده بود و شانه هایش را می مالید.

– آب بیاورید، آب… خلوت کنید!

مرد به طرف زن ها هجوم برد. تقی سیاه جلوش را گرفت. مرد قد راست کرد و با مشت کوبید به پهلوی تقی سیاه. فریاد تقی سیاه جمعیت را متوجه خود کرد. تقی سیاه مشت بعد مرد را در هوا گرفت و به چپ منحرف کرد. با دست راست موهای بلند و درهم مرد را گرفت و به پایین کشید و با زانو به صورت او کوبید و او را رها کرد. بعد چرخید و آماده شد تا لگدی را با تیغه ی پا حواله ی مرد کند. رئیس خط جلو پرید و گفت:

– بس است تقی، کشتی اش.

«رادارت کار می کند یا نه؟»

«نه اکبر جان، همه ی چراغ های اخطار روشن شده.»

«پس بپر، سریع، یک راکت دارد می آید طرفت.»

خون از بینی مرد سرازیر شده بود. مرد، آرام و نامتعادل به طرف تقی سیاه می رفت و می غرید:

– گوساله! حالا برای من آدم شده ای؟ خیلی ناراحتی دست دخترت را بگیر و برو، ملیحه را هم ببرید، من دیوانه هم یک خاکی توی سر خودم می کنم.

یکی داد زد:

– دیوانه است، ولش کنید بابا.

تقی سیاه برگشت به جمعیت. سینه اش را داد جلو و آستینش را مرتب کرد.

– نه بابا معتاد است، پاتوقشان مرقد است. یک مثقال بیندازد بالا، عاقلِ عاقل می شود.

صدای آژیر در میدان پیچید و بنز نیروی انتظامی جمعیت را شکافت. بعد زوزه ی آژیر دیگری میدان را پر کرد و آمبولانسی خود را به بنز رساند. سرگرد نیروی انتظامی دستبند را به دست مرد زد. مرد به طرف زن ها رفت و سرگرد را به دنبال خود کشید.

– بابا چی از جان من می خواهی شیرین؟ من همینم دیگر، چرا نمی فهمی؟ یک کم با من بساز، با همین طوری ام، به خدا تو کار خودم هم مانده ام.

«شوهری که با برادرم فرق نداشته باشد می خواهم چکار؟ دلم خوش است که شوهرم خلبان است. آب دماغش را هم نمی تواند بالا بکشد، چه برسد به همسرداری!»

«تو دیوانه ای خودت خبر نداری. اقلا برو دنبال کارت دخترم را راحت بگذار، برو آسایشگاه، مگر هزار تای دیگر مثل تو نیستند؟»

«مثلا می خواهد برای دخترمان خواستگار بیاید، یک پدر خل و چل به چه درد می خورد؟»

«بابا گریه نکن، من بعد از نمازم دعا می کنم که حالت خوب بشود.» پزشک یار جوانی که از آمبولانس پیاده شده بود، خودش را به مرد رساند. مچ دست آزاد مرد را گرفت و به چشمانش خیره شد. چشم های مرد برافروخته بود. سیاهی دو چشم در رگه هایی از خون شناور بود. پزشک یار دست مرد را رها کرد.

– جناب سروان! «پی – تی – اس – دی»(۱) است.

سرگرد زیر لب خندید و شکارش را به دنبال خود کشید: به استوار اشاره کرد که تقی سیاه هم جلب شود. پزشک یار به طرف سرگرد رفت و گفت:

– جناب سروان! با شما هستم، گفتم که «پی – تی – اس – دی» است، مراقبت می خواهد.

سرگرد جیب های مرد را خالی کرد و حلقه ی دستبند را به استوار سپرد.

با آمبولانس بروید بیمارستان، ما هم بعدا می آییم.

پیرمردی از میان جمع جلو رفت و با صدای خفه ای پرسید:

– کدام بیمارستان می روید؟

پزشک یار گفت:

– بیمارستان خانواده.

سرگرد برگشت به پیرمرد و گفت:

– پدر جان! شما دعوا را دیدی؟

پیرمرد عینکش را برداشت، سرفه ی خشکی کرد و آرام گفت:

– بله جناب سرگرد.

– می توانی با ما تا پاسگاه بیایی؟

– بله پسرم، خوشحال می شوم.

*

مرد چشمش را به روی سِرُم باز کرد. کنار تخت، پیرمردی غریبه را دید که لبخن می زد.

– بیدار شدی پسرم!

مرد فکر کرد: باز هم همان داستان همیشگی، حمله ی عصبی، یک تکّه ی مجهول، خواب و بعد بیداری در یک مکان ناشناس.

پیرمرد را نگاه کرد. پیرمرد به او می خندید و ملحفه اش را مرتب می کرد. حوصله ی لبخند زدن را نداشت. ذهنش را جست و جو کرد:

– چی شده بابا؟ من فقط یادم است که شیرین توی ایستگاه بود.

– بعد؟

مرد دوباره ذهنش را کاوید؛ خالی بود. گویا خواب آخرین پروازش را دیده بود: هلی کوپتر آسیب دیده، شیار بین دو کوه، میگ عراقی و فریادهای شیرودی.

«بپر، سریع، یک راکت دارد می آید طرفت.»

«می ترسم اکبر جان! توی این چاله که چترباز نمی شود!»

«نترس، ذکر بگو و بپر، معطل نکن، بگو لا حول و لا قوه الا بالله… بپر دیگر!» مرد از پنجره بیرون را نگاه کرد. خورشید دیده نمی شد، غروب نزدیک بود وطوفان فروکش کرده بود.

– شیرین کجا رفت؟

– شیرین نبود پسرم، همسر یک شهید بود، می خواست برود بهشت زهرا. مرد سبیل های بلندش را خاراند و گفت:

– من سر او داد کشیدم؛ حواسم نبود انگار.

پیرمرد به سرفه افتاد، بعد با زحمت گفت:

– او از تو شکایتی نداشت، مخصوصا وقتی که فهمید جانبازی.

کیف جیبی مرد را به طرفش گرفت. مرد کیف را گرفت و گفت:

– راست بگو بابا، زدمش؟

پیرمرد باز هم سرفه کرد. اسپری را از جیبش بیرون آورد و دو نفس عمیق از آن گرفت.

– تو هیچ کار خلافی نکردی.

مرد پیراهنش را نگاه کرد که پر از خون شده بود.

– یک راننده ی اتوبوس تو را کتک زد.

– ولش کردید رفت؟

– نه بابام، فعلا بازداشت است… می گویم بهتر است آزادش کنی، آن هم بیچاره تقصیری نداشت، فکر کرد می خواهی آن زن را بزنی، رضایت بده برود دنبال کارش.

مرد دوباره به ذهنش فشار آورد: طوفان، ایستگاه، شیرین و…؟

– بهتر است به خانه تلفن بزنی، ممکن است نگران بشوند.

«برو به درک. اگر نباشی خیالم راحت است که مرد ندارم. سروان خلبان!؟ پَهَه! کجاست آنی که می گفتند وقتی به زرهی دشمن می رسد، طوفان به پا می کند؟ چهارده سال است که حسرت می کشم یک شب جمعه با دست پر بیایی خانه، بگویی که فردا جمعه است، یعنی عید ملسمان هاست. چند سال است که عطر گل محمدی نزده ای؟ چند تا جمه است که با هم بیرون نرفته ایم مرد؟»

– به پرستار بگویید سِرم را بکشد.

– چشم، و به مأمور انتظامی برای اینکه برگه ی رضایت را امضا کنی.

پیرمرد که از اتاق بیرون رفت، مرد فکر کرد: «این پیرمرد دیگر کیست، از کجا پیدایش شده؟ چرا به من ترحم می کند؟»

*

نیم ساعت بعد، داخل خودرو، در کنار پیرمرد نشسته بود و پسر جوانی رانندگی می کرد.

– مسجد جامع! دوای دردت آنجاست، من خودم عازم بودم، قسمت بود که با هم برویم.

مرد بیرون را نگه کرد. تهران با چراغ های مصنوعی نور باران شده بود. کاش می توانست که باز هم تهران را از بالا ببیند.

از کابین پرنده اش. پسر پیرمرد از آینه پدر را نگاه کرد.

– چیز دیگری لازم ندارید؟

– نه حسین جان؛ اعتکاف می رویم، اردوی تفریحی که نمی رویم!

مرد چهره ی پیرمرد را زیر نگاه خود گرفت. یک چیز در صورت پیرمرد می دید که برایش آشنا بود و دوست داشتنی. یا این طور گمان می کرد.

– گفتید شما هم جانبازید؟

– والله چه بگویم جوان؟ پلا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.