پاورپوینت کامل روز اربعین، کبوتر بام حرم امام حسین بودیم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روز اربعین، کبوتر بام حرم امام حسین بودیم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روز اربعین، کبوتر بام حرم امام حسین بودیم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روز اربعین، کبوتر بام حرم امام حسین بودیم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۸۸

… حقیقتا اصلا فکر نمی کردیم که با اوضاعی که در عراق پیش آمده بود، بتوانیم راهی کربلا بشویم. ولی از آنجایی که آقا سیّدالشهدا واقعا عنایت خاصی داشتند و ظاهرا رأی حضرت بر این قرار گرفته بود که ما شب اربعین را مهمان حضرت باشیم؛ لذا قصد سفر کردیم .

روز یکشنبه ی هفته ای که مصادف با اربعین بود، یکی از دوستان زنگ زد و گفت: «که اگر بشود اربعین برویم کربلا، تو می آئی؟» حقیقتش من با نا امیدی گفتم آره؛ چون فکر نمی کردم جور بشود، گفت: «خوب! پس، من فردا ظهر تماس می گیرم و می آیم دنبالت…» من هم خیلی جدی نگرفتم؛ لذا صبح حرکت به خانواده ام هم چیزی نگفتم! چون فکر نمی کردم اصلا برنامه ی سفر، عملی بشود! ساعت ۹ زنگ زد که: «ساعت ۵/۱۲ می آئیم دنبالت که راهی بشویم.» من هم گفتم ، این بنده ی خدا هم خُل شده طفلک! یعنی تا این حد باورم نمی شد که سفر جور بشود… ساعت ۵/۱۲ زنگ زد که: «ما دیگر نمی آئیم بالا، شما بیا پائین که برویم!»

با خودم گفتم بعید است که سفر جور بشود؛ همین که ما تا مرز با اینها برویم و برگردیم، برای خودش عنایتی است! دیدم با یک پژو آمده اند خودشان ۵ نفرند! گفتم: «آقا! اینجوری که مشکل است!» گفتند: «نه حاج آقا! جایمان را عوض می کنیم که خیلی سخت نگذرد!»

چشم به هم زدیم دیدیم لب مرز عراق هستیم!

از یکی از رفقای لب مرز پرسیدیم: «چطوره اگر با ماشین خودمان برویم؟» گفت: «یک خورده خطرناکه؛ من اصلا توصیه می کنم شما خودتون هم نرین! حالا می خواین برین خودتون می دونین من صلاح می دونم شما اصلا نرین!» گفتیم: «حالا که ما تا اینجا اومدیم، بخواهیم بریم با ماشین خودمون می ریم!»

به هر حال با همان ماشین پژوی پلاک تهران از مرز خارج شدیم! حدود ساعتهای ۳۰/۷ بود و نزدیکیهای ساعت ۳۰/۱۰ رسیدیم به هشت کیلومتری کربلا. فقط یکجا بود که نیروهای آمریکایی جلوی ما را گرفتند و ماشین را می خواستند تفتیش کنند. رفقای ما از عنایات امام حسین، چنان روحیه ای داشتند وچنان اشتیاق زیارت کربلا اینها را سرمست کرده بود که بی هراس از نیروهای آمریکایی، حتّی با آنها شوخی هم می کردند؛ از ماشین پیاده شدند و به آنها گفتند بیائید با هم عکس بگیریم! آنها هم گیج شده بودند که خدایا اینها چی دارند می گویند؟! از کجا آمده اند؟ چی می خواهند؟ فقط همین یکجا جلوی ما را گرفتند که ما به این راحتی رد شدیم.

به خود سیّد الشهدا قسم! در طول این سفر، حتّی جایی را که ما باید ماشین را پارک کنیم، از قبل امام حسین تعیین کرده بود. به هشت کیلومتری کربلا که رسیدیم، دیدیم تمام شیعیان عراق هجوم آورده اند به سمت کربلا؛ ازدحام عجیب از جمعیت و ماشین بود و اصلا راه نبود برویم. به رفقا گفتیم که اگر می شد با یکی از این اعراب صحبت می کردیم و ماشین را خانه ی یکی از همینها می گذاشتیم خیلی خوب می شد؛ چون در خیابان که نمی شد آن را گذاشت؛ ماشین پلاک تهران بود و ممکن بود خطر داشته باشد. در همین حرفها بودیم که دیدیم یک جوان ۴-۲۳ ساله آمد کنار شیشه ی ماشین و با فارسی و عربی شکسته گفت: ایرانی؟ ایرانی؟ گفتیم: بله! به ما حالی کرد جلوتر نمی توانید بروید، راه نیست و مشکل است پیاده بروید خیلی راحت ترید اگر بیایید وماشین را در خانه ی ما بگذارید؛ بعد معطل نشد که ما قبول کنیم یا نه؛ رفت جلوی ماشین ومردم را رد کرد و به ما اشاره کرد که دور بزنید وما هم ناخودآگاه دور زدیم و رفتیم داخل آن خانه. بعضی از قسمت های این صحنه را که رفقا فیلمبرداری کرده اند، در همان ایام در تلویزیون پخش شد.

وقتی وارد آن خانه شدیم، این جمعیت عزادار سیّد الشهدا – نمی دانم به چه دلیل – داخل خانه ریختند و دور ما حلقه زدند و شروع کردند به سینه زنی!

حسین! حسین! ابد واللّه ماننسی حسینا…

صاحب آن خانه – که بعدا فهمیدیم پدر همان جوان است – ما را راهنمایی کرد؛ شیخ دل سوخته ای از شیوخ عرب بود ومتمکّن؛ خانه اش شاید دو هزار متر بود و انواع ماشین های آنچنانی در آن. این مرد خودش آمد لای جمعیت و دستهای یکی یکی ما را گرفت و به ما گفت: «اینها حالا حالاها قرار است سینه بزنند؛ شما از راه آمده اید وخسته ای

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.