پاورپوینت کامل آقای مهدی حسن زاده ۵۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آقای مهدی حسن زاده ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آقای مهدی حسن زاده ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آقای مهدی حسن زاده ۵۱ اسلاید در PowerPoint :
۳۸
به نور آخر
آن قدر وسیله نقلیه، تقریبا دورتا دور این مکان نسبتا وسیع که در دهی درست در ابتدای شهر واقع شده بود دیده می شد که
شمارش تمام آنها شاید از شمارش موهای پرپشت یک سر با موهایی از نوع فری ریز مشکل تر بود.
مهدی به محض این که از یکی از اتوبوس های شرکت واحد پیاده شد به طرف در ورودی شماره یک که مهم ترین ورودی این مسجد
بود، رفت. سمت راست او پر از انسان و سمت چپش پر از ماشین بود. بین او و این ازدحام راست نرده فلزی بزرگی به یک دیوار کوتاه
چسبیده بود که مجموع این دو، حیاط مسجد را از محیط بیرون جدا کرده بودند. دستفروشان کنار دیوار مسجد و جدول کنار
خیابان بساط خود را پهن کرده بودند. سمت راست احسان، دستفروشان وسایل دکوری و عروسک می فروختند و سمت چپ او
هیچ کس عروسک نمی فروخت. مردی با گاری کهنه اش که بعید نبود از خود او پیرتر باشد فالوده فروشی می کرد. پسرانی که
سنشان تقریبا ۱۲، ۱۳ ساله نشان می داد، هر دو دستشان پر از بسته های عود بود دو پیرزن هم آدامس می فروختند اطراف هر کدام
از این دستفروشان آن قدر آدم بود که به این فروش شبانه امیدوارشان کنند. مهدی سعی می کرد هیچ کدام از مشتری ها از قلم
چشم او نیفتند. چشمان سبز رنگش را که به قول خود او خداوند وقت بیشتری برای آفرینش آنها نسبت به بقیه اعضاء بدنش
گذاشته بود را به تمام جهات حرکت می داد و همه آنهایی را که می توانست ببیند را خوب نگاه می کرد. دستش را داخل جیب شلوار
خود کرد تا از بودن نامه و کارت پستال مطمئن شود. خیالش راحت شد و به طرف درب ورودی شماره ۱ رفت. اتوبوس های شرکت
واحد همه به نوبت ایستاده بودند تا تا برای بردن مسافران نوبتشان بشود و صف طولانی مسافران روبروی در بازار ادامه داشت.
مهدی نگاهی کنجکاوانه به تمام مسافران کرد. نسیم خنکی از بیابان های اطراف، به طرف مسجد می آمد. به محض این که این
نسیم به صورت کسی می خورد حالتی عالی را برای او به ارمغان می آورد. این هوا به محض رسیدن به در بازارچه از حرکت باز
می ایستاد، زیرا گرما و دم موجود هوای داخل بازارچه رغبتی به بیرون رفتن نداشتند و اجازه ورود به این هوا را نمی دادند. این
موضوع را وقتی داخل بازارچه شد فهمید. داخل بازارچه پر از بوی عود و دود بود. جوانانی که از لباس هایشان به راحتی می شد
فهمید که کدام قسمت شهر سکونت دارند مشغول مشتری هایی بودند که برای خرید عود وقت آنها را گرفته بودند. جگرکی، بزازی
و فروشندگی صنایع دستی داخل بازارچه از بقیه مغازه ها شلوغ تر بودند. مهدی نگاهش را به همه طرف می چرخاند تا شاید کسی
را که می خواست را ببیند. هنوز گرم جستجوی اطراف خود بود. نگرانی و اضطراب کم رنگی روی صورتش نقش بسته بود. حالت
عجیبی داشت. نمی دانست امشب چه خواهد شد اما اطمینانی قلبی باعث می شد که نگرانی هایش شدت پیدا نکنند. از داخل
بازارچه دست از پا درازتر بیرون آمد. تنها مورد جالبی را که دیده بود چانه زدن جوانی با صاحب یکی از فروشندگی های لباس در
جریان فروش یک روسری بر سر فقط ۲۰ تومان پول بود. حدفاصل بین بازارچه و در ورودی نوارفروشی کوچکی بود که مثل تمام
این گونه شب ها فروشش به حداکثر رسیده بود. «پسر مهزیار دیگه نگی من عاشقم » از دهان بلندگو خارج شد. کنار در خادم ها با
روپوش هایی سرمه ای رنگ که تا روی زانوانشان را گرفته بود مراقب بودند تا در آمد و رفت مسافران بی نظمی ایجاد نشود. خسته
نباشیدی به آنها گفت و داخل حیاط مسجد شد.
مهدی بیست و چهار ساله بود. قد نسبتا بلندی داشت. ریش و سبیل بورش مانند خوشه های گندمی پیشانی و صورت او را
پوشانیده بودند. چشمان سبز رنگ ونافذش مانند تیله هایی روشن زیر ابروهای بورش نشسته بودند و می درخشیدند. روی
گردنش اثری از یک سوختگی کهنه دیده می شد. بینی قلمی اش زیبایی صورتش را کامل کرده بود. بسیار مودب و خوش برخورد
بود، امروز بعدازظهر کارت پستال زیبایی که پرواز قوی سفیدی از روی دریاچه آرام نشان می داد، خریده بود. چند خطی هم به
عنوان نامه روی یک کاغذ سفید نوشته بود و به همراه کارت پستال داخل یک پاکت نامه گذاشته بود. هر چند دقیقه یکبار دست
در جیب خود می کرد تا از بودن پاکت نامه مطمئن شود. شب بسیار سیاهرنگی تمام آسمان و زمین را فرا گرفته بود. اثری از ماه
دیده نمی شد. ستاره ها از این نبودن سرور آسمان سوء استفاده کرده بودند. تمام آسمان را به خود اختصاص داده بودند، مهدی
نگاهی به ساعت طلایی رنگش کرد. ساعت درست ده را نشان می داد. به طرف ساختمان اصلی مسجد رفت اولین جایی را که فکر
می کرد باید بگردد آنجا بود. خانواده های زیادی تقریبا تمام محوطه مسجد را پرکرده بودند. به فاصله ای بسیار کم از یکدیگر
زیراندازهایشان را پهن کرده بودند و بساط شام و چای خود را کنار این زیراندازها گذاشته و مشغول گذراندن وقتشان با حرف زدن
و در بعضی موارد نمازخواندن بودند. کودکان نیز با شادی و شور به دنبال یکدیگر می دویدند و بازی می کردند و از وقت خود لذت
می بردند. لامپ های برگهای گل فلزی بزرگی که اسامی چهارده معصوم روی هر برگ آن نوشته شده بود به ترتیب از پایین به بالا
روشن می شد و ناگهان همگی با هم خاموش می شدند. زوج های جوان کنار هم نشسته بودند و برای هم حرف می زدند. از
آینده شان حرف می زدند، از بچه هایشان و از این که کاری کنند که از هم سیر نشوند و قبل از این که به پای هم پیر شوند. تمام این
زائران را خوب نگاه کرد و بدون گرفتن نتیجه داخل مسجد شد. نمازگزاران زیادی داخل مسجد سفره های نیازشان را بازکرده
بودند و پر بودن آن را به خداوند متذکر می شدند. بسیاری از آنها تسبیح به دست داشتند و در حال گفتن صد مرتبه «فقط ترا
می پرستیم و فقط از تو یاری می جوییم » بودند. بعضی از آنها آنچنان زاری و تضرع می کردند که آدم حس می کرد اگر از خدا
خورشید را هم بخواهند «نه » نمی شنوند. به حال ایشان غبطه ای خورد و به نماز ایستاد. دو، دو رکعت نماز مسجد را خواند و از
بالایی ها خواست که خودشان کاری کنند. کارش که تمام شد از مسجد بیرون آمد. دومین جایی که به نظرش رسید که شاید
بتواند به نتیجه برسد کنار چاه معروفی بود که به آن چاه عریضه می گفتند و پشت ساختمان اصلی روی زمین افتاده بود. مردم
خواسته هایشان را روی کاغذ ویژه ای می نوشتند و داخل چاه می انداختند. مهدی به فاصله کمی از چاه به یک نرده فلزی تکیه داد.
در همان چند دقیقه خیلی ها آمدند و لب چاه نشستند. بعضی از آنها کاغذهایی را داخل چاه انداختند و بعضی دیگر فقط به
زمزمه های زیرلب اکتفا کردند. لب چاه که کمی خلوت شد از کنار نرده ها بلند شد و لب چاه نشست. چیزی زیرلب زمزمه کرد و در
حالی که قطرات اشک روی صورتش جریان داشت بلند شده و به طرف چایخوری رفت. نوجوان ۱۸، ۱۹ ساله ای را که به دیوار تکیه
داده بود را خوب شناخت. دفعه قبل دوهفته پیش او را کنار جاده دیده بود. دو هفته پیش…
– جمکرون؟
و مهدی که این بار با موتور پدرش این راه را می رفت ترمز کرده و ایستاد.
– آقا ببخشید من رو می برید جمکرون؟
– بله، حتما سوار شید لطفا
– خیلی ممنون. و به سرعت سوار موتور شد. مهدی لبخندی زد و حرکت کرد
– آقا، بابام این جا کبابی داره کبابی رو بست رفت خونه، من می خوام برم جمکرون
– نذر داری؟
– نه، یه مشکلی دارم میرم برام حلش کنند. مادرم رفته اصفهان. چندماه پیش با بابام دعواش شد فردا صبح اثاث خونه رو جمع
کرد رفت اصفهان شناسنامه منم برده نمی دونم چرا، می خوام برم خدمت شناسنامه ندارم. اصلا نمی دونم مادرم کجا هست.
– پس از کجا فهمیدید اصفهانه؟
– اون اوایل زنگ زده بود خونه شوهرخواهرم به اون گفته بود. خیلی وقته زنگ نزده. بابام آدم خیلی خوبیه، هنوز شکایت نکرده،
بدش نمیاد زنش برگرده، دوستش داره.
– ببخشید که فضولی می کنم شما هم دوست دارید برگرده؟
– آره دوست دارم هرچی باشد مادرمه. درسته که مادرخوبی نیست اگه خوب بود مارو تنها نمی گذاشت اما هر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 