پاورپوینت کامل مرد ناشناس ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مرد ناشناس ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرد ناشناس ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مرد ناشناس ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

۳۶

به نام خالق

«پاورپوینت کامل مرد ناشناس ۴۸ اسلاید در PowerPoint » ساکش را کنار نهر آب، روی زمین گذاشت. آثار خستگی به وضوح روی صورتش دیده می شد. چشمانش حالت
چشمان افراد خمار را به خود گرفته بود. کف دستی آب به صورتش زد و با دستمالی که دور گردنش پیچیده بود صورتش را خشک
کرد و به کاج ها خیره شد. چهره مرد برای کاج هایی که تقریبا هم اندازه بودند و لب نهر روییده بودند کاملا ناآشنا بود. مرد زیپ
ساکش را کشید. صدای کشیده شدن زیپ تا چند متر آن طرف تر دوید. سفره کوچکی را از داخل ساک بیرون آورد. داخل سفره
چند قرص نسبتا بزرگ نان وجود داشت که همگی شیرین و نیمه بیات بودند. یکی از آن ها را برداشت و به دندان کشید. بسیار آرام
لقمه هایش را می جوید. با این حال ولع خاصی در خوردن او دیده می شد که نشان از گرسنگی او داشت. صحرا آرام بود. باد نسبتا
خنکی در هوا می رقصید. گردش باد لابه لای شاخه های درختان آهنگ گوشنوازی را برای شنوندگان می نواخت. از پاییز، چند روز
بیشتر نگذشته بود. صحرا در حال آماده شدن برای یک خواب شش ماهه بود. مرد به محض این که یکی از قرص های نان را خورد،
قرص نان دیگری را برداشت و نصف کرد. نیمی از آن را روی زانو گذاشت. سفره اش را پیچید، داخل ساک گذاشت و در ساک را
بست. نان را از روی زانو برداشت و شروع به خوردن کرد. مورچه هایی که زیرپای او در حال جست وجو برای یافتن غذا بودند،
منتظر بودند، تا تکه ای از نان روی زمین بیفتد. مرد متوجه آن ها شد، تکه ای از نانش را خرد کرد و کنار سوراخ خانه آن ها ریخت.
مورچه ها بزرگ و قهوه ای رنگ بودند. فقط دم هایشان سیاه بود. آنها به سرعت در حال کارکردن بودند. بعضی از آن ها با پایشان
کناره های سوراخ را صاف می کردند تا بقیه به راحتی خوراکی ها را داخل سوراخ ببرند. هر مورچه ای هم که از سوراخ خارج می شد
تکه سنگ کوچکی در دهان داشت. گویا در حال کندن یک تونل زیرزمینی بودند. تمام حواس مرد روی کار مورچه ها بود. دوباره
مقداری نان برای آنها ریخت. سوسک سیاه کوچکی به طرف سوراخ آنها رفت. خیلی طول نکشید که مانند آن جانور معروف از کار
خود پشیمان شد و به سرعت فرار کرد.

آنها خیلی زود تمام نان هایی را که مرد برایشان ریخته بود را داخل سوراخ بردند. یکی از آن ها که سرپرست بقیه بود روی تپه خاکی
کوچکی که کنار سوراخ قرار داشت رفت. و شروع به صدا کردن کرد. مرد خیلی زود متوجه صدای او شد.

– بله، من رو صدا می کنید؟

– آره آقا، با شما هستم. می خواستم بابت نان ها تشکر کنم

– قابل نداشت نوش جان

– شما غریبه اید درسته؟

– آره. از یکی از روستاهای اطراف میام. البته شهری ام چند ماهی روستا بودم.

– دارید برمی گردید شهر؟

– نه، نمی دونم کجا می خوام برم.

– فقط می خواهید سفر کنید

– شاید، این قصد رو دارم اگر بشه

– پس کارتون چی میشه. چه کاره اید؟

– کار خاصی ندارم

– مگه میشه یه مرد بیکار باشه خیلی زشته. هیچی تو دنیا بدتر از بیکاری نیست. حتما شما هم یه کاری دارید درسته؟

مرد نمی دانست چه باید بگوید. در موقعیت حساسی قرار گرفته بود. اگر می گفت سه ماه است که کارش را رها کرده است برای
شخصیتش اتفاق بدی می افتاد. بدون این که دست خودش باشد دروغی به ذهنش آمد.

– از کار اخراجم کردند. نه که کار بدی کرده باشم، کارگر زیادی داشتند، من رو اخراج کردند. کار دیگه ای هم نبود که انجام بدم.

– به هر حال مرد باید کار کنه. همه بزرگی مرد به کارشه درست نمیگم؟

– بله کاملا حق با شماست.

– باز هم از بابت نان ها ممنون.

و دستی برای مرد تکان داد و به طرف سوراخ لانه رفت. مرد از خودش دلخور شد. از این که دروغ گفته بود و از این که نتوانسته بود
به یک مورچه حقیقت را بگوید ناراحت بود. دستی به موهایش کشید و برای چند ثانیه چشمانش را بست. چشمانش را باز کرد.
مورچه ها مشغول کارکردن بودند. بدون این که حرف بزنند کارشان را انجام می دادند. مرد از جا بلند شد تا از نهر کمی آب بخورد.
سرچشمه نهر معلوم نبود از کجاست. فقط از یک دریچه نسبتا بزرگ آب بیرون می آمد و در نهر جریان پیدا می کرد و در فاصله ای
نه چندان دور گندمزارهای روستاییان را سیراب می کرد. به اطراف نگاه کرد. از دو طرف تا چشم کار می کرد فقط بیابان بود و کوه
و کوهپایه هایی که بلندی هیچ کدام قابل توجه نبود. یک طرف به شهر و طرف دیگر هم به روستای کوچکی که فاصله کمی با نهر
داشت ختم می شد. نسیم ملایمی صورت مرد را نوازش داد.

بعد از خوردن نان ها احساس تشنگی کرده بود. کف دستی آب برداشت و تشنگی اش را رفع کرد پاهایش را داخل آب کرد.
الت خوبی داخل رگ هایش دوید. همین طور که پاهایش را در آب تکان می داد متوجه زنبور عسلی شد که داخل نهر افتاده و سرگرم
دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود. برگی از روی زمین برداشت و زنبور را از آب بیرون آورد و کنار نهر گذاشت. زنبور هنوز نجات
خود را باور نکرده بود. چند دقیقه ای طول کشید تا کاملا خشک شد. خشک که شد بلافاصله پرواز کرد و به طرف کندویی که به
یکی از درختان کاج چسبیده بود رفت. هیچ کدام از دوستانش متوجه غرق شدن او نشده بودند. زنبور نجات یافته تمام ماجرا را
برای زنبورهای نگهبان تعریف کرد. یکی از نگهبانان که ریاست بقیه را برعهده داشت به طرف مرد آمد و درست روبروی بینی او
ایستاد و بلند سلام کرد. مرد مؤدبانه جواب سلام او را داد.

– آقا چطور باید از شما به خاطر این لطف تشکر کرد؟

– من که کاری نکردم

– شما جان یکی از دوستان ما را نجات دادید. پس مستحق پاداشید. اگر دوست داشته باشید بگویم کمی عسل برایتان بیاورند.

مرد که اشتهایی برای خوردن نداشت این احسان را نپذیرفت.

– شما اهل این طرفها نیستید درسته؟

– آره، غریبه ام سفر می کنم

– کجا زندگی می کنید

– فعلا هیچ کجا

زنبور بسیار جدی سؤالاتش را می پرسید. هیبتی که در گفتار و نگاه او بود بسیار بیشتر از حجم بدن او بود.

– چطور مگه خونه نداری؟

– نه

– چرا خونه نداری؟ همه باید خونه داشته باشند هیچ مردی نباید بی خونه باشه. چطور شما سعی نکردید خونه داشته باشید.

آنقدر سؤال کردن زنبور محکم بود که قدرت این که مرد بتواند همه چیز را بگوید; از او سلب می شد.

ناگهان دروغی به سراغش آمد و خواهش کرد او را بگوید

– خونه داشتم. اما طوفان خرابش کرد. از پایه خراب شد. کاملا خراب شد.

اصلا نفهمید چطور به این راحتی این دروغ را گفته است. خیلی زود همه چیز اتفاق افتاده بود. باورش نمی شد به این سرعت بتواند
چیزی را به هم ببافد.

– آه چه قدر بد. واقعا خیلی سخته. آدم هیچی نداشته باشد خونه داشته باشد.

آقا بازهم به خاطر نجات دوستمون از شما تشکر می کنم. اگر کاری از دست ما برمیاد خوشحال میشیم براتون انجام بدیم.

این جمله را محکم تر و در عین حال صمیمی تر از جملات قبلی گفت. این را گفت و به طرف کندو پرواز کرد. مرد دوباره از
ست خودش دلخور شد. احساس ضعف و حقارت می کرد. به این موضوع یقین پیدا کرده بود که در حال حاضر او از مورچه ها و
زنبورها کوچکتر است.

صحرا خلوت بود. صدای خاصی شنیده نمی شد. سرعت ماشین هایی که از اتوبان رد می شدند به خاطر فاصله زیادشان با این مکان،

از سرعت یک حلزون شل هم کمتر بود. یک دسته پرنده سفید از بالای سرش به طور منظم در حال ردشدن بودند. پرواز پرنده ها
او را به یاد تنها آرزوی شاعرانه زندگیش انداخت. او همیشه دوست داشت یک روز بتواند پرواز کند و سفری را شروع کند که مقصد
آن هیچ جای مشخصی نباشد. فقط خوردن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.