پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد! ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد! ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد! ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد! ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

۵۴

طوفان نبود که به هوا خاست. بادیه نشینان به آن می گفتند «باد نیم مرده جنوب ». وقتی خوابید، کاروان از پناه شیب صخره ها،
خود را بیرون کشید و تن به حرکتی دوباره داد. بلد از پس تپه های سایه روشن سنگی، راه مالرو را نشان داد. حمله دار با دیدن راه
باریکه خاکی نفس راحتی کشید و به ساربان حسین با صدایی بلند گفت: «به اولین نخلستان توی راه که رسیدیم، اتراق می کنیم،
تا خستگی حاجی ها را از پا نینداخته!»

شتری، عرناله کشید. با افتادن راه مالرو به سراشیبی پشت یک رشته کوتاه، بیابان دو نیم شد. گون های انبوه بیابانی، خوراک خوبی
برای شتران گرسنه بودند، اما کاروان جای درنگ نداشت. شتربانان با ترکه های درشتشان به گردن شترها کوفتند. حالا بیشتر
شترها عرناله می کشیدند و اسب ها، باد به پره های بینی شان می انداختند.

جوانی از میانه کاروان فریاد زد: «دریا… دریا…!»

حمله دار خندید. ساربان حسین در حالی که دستار از سر خود باز می کرد، قهقهه زد. جوان اسبش را به تاخت، به سمت روبه رو
دواند. حمله دار فریاد زد: «آهای برگرد… دریا کجاست؟!»

ساربان حسین از بالای شتر جوانش، پایین پرید. شتر را به یکی از شتربان ها سپرد و کنار اسب حمله دار آمد و با خنده گفت: «بگذار
دریای خوفناک برهوت را هم به چشم تجربه کند. بگذار اسبش را به آب کویر بزند، تا مرد بیابان از آن بیرون بیاید!»

مرد جوان که به تاخت رفته بود، یورتمه برگشت. حمله دار سر به زیر برد و به روی خود نیاورد. جمعی از مردها، پنهانی خندیدند.
ساربان حسین افسار اسب کهری را به دنبال خود کشید و پرسید: «آهای جوان! آن جلو چه خبر؟ آبادی ندیدی؟!»

جوان با شرم نگاهش کرد و پاسخ داد: «دریا نبود، بیابان سراسر سراب بود، خشک و تشنه و خالی!»

ساربان تند شد.

– گفتم آن عقب تر چیزی ندیدی؟

جوان از اسب پایین جست.

– چرا… چرا… سایه سیاه درخت های انبوهی از دور پیدا بود!

چشم های ساربان حسین درخشید. اولین نخلستان راه را درست آمده بودند. خندید، دستار به ریش های خود کشید و این بار با
تمسخر پرسید: «سراب سیاه بود یا سفید؟!»

جوان دست به پوزه اسبش کشید و متفکرانه و جدی پاسخ داد: «سیاه بود، سراب نبود، مثل جنگل انبوه نخل بود!»

حمله دار و ساربان حسین و چند حاجی خندیدند. کاروان آن ها به تازگی از حج بازگشته بود و به عراق می رفت.

شیخ حسین که حرف های آن ها را شنیده بود، پشت اسب خود زد. اسب قهوه ای جفت بلندی زد و از چله کمان کاروان، مثل تیری بر
فشار، به سمت سیاهی رها شد.

نخلستان دو چاه داشت، به فاصله کوتاه از هم. کاروان هرچند کوچک بود، اما همه حاجیان تشنه بودند و شتران، اسب ها و الاغ های
خسته، عطشناک آب. آب به همه رسید. به آدم ها و چهارپایان. ساقیان کاروان، آن قدر دلو به حلق چاه فرو دادند که گویی چاه، از
آب خالی شد. اما نه… هر بار انگار آب بیشتری از آن جوشید و بالا آمد.

هنگام ظهر شد. حاجیان به سایبان درخت های تو درتو پناه بردند.

– خیمه هایتان را برافرازید. امروز را در این حوالی بیتوته می کنیم.

شیخ حسین خیمه کوچکش را از بار خود بیرون کشید. یکی از شتربانان و کربلایی یونس جوان، به کمکش آمدند و خیلی زود
میخ های درشت به زمین کوفته شد و ریسمان های نازک از حلقه های هشت گوشه خیمه گذشت و به چوب های بلند گره خورد.
شیخ حسین به کمک کربلایی یونس رفت و خیمه او را نیز برافراشتند. مؤذن از روی یکی از کتل ها، اذان سر داد.

نگاه حمله دار پیر، به سمت شیخ حسین چرخید. شیخ آستین بالا زد و آرام، به سمت چاه به راه افتاد. دلو سیاه از مسیر گلوی چاه
پایین غلتید و بوی خوبی از چشم چاه، بالا آمد.

– از کجا آمد؟ از صفوف نماز که نبود. توی قافله هم ندیده بودمش. آن سر و وضع، آن دستار و لباس بلند و اسب بی قرار. او که بود؟!

شیخ حسین، رفتن میهمان خود را از شیب روبه رو پی گرفت. مرد خیلی زود در انتهای بیابان غیب شد. شیخ حسین توی چادر
رفت. آبگوشت نیم خورده، بوی خوبی گرفته بود. او فکر کرد: مرد عرب چقدر عجله داشت. فقط چند دقیقه میهمانم بود و تنها
چند لقمه را هم غذایم شد. راستی چرا نامش را نپرسیدم؟ از کدام قبیله بود؟ او به کجا رفت؟ نکند به کمکمان نیاز داشت. چرا من
چیزی از او نپرسیدم؟!

آفتاب مثل میهمان های تازه وارد، آمده بود توی خانه. بعد پاهایش را لب ایوان آجرنمای قدیمی، دراز کرده بود. مثل پیرمردها
نگاه می کرد به باغچه کوچکی که کنار حوض حیاط بود. همان جایی که شیخ حسین رفته بود توی باغچه و برگ های گلی را با
دستمال تمیز می کرد.

در حیاط خانه، بوی خوبی پرواز می کرد. بوی نان تازه و برشته. به همراه بوی اسپند که چند دقیقه ای می شد دود شده بود.

شیخ حسین مسافر تازه واردی از خانه خدا بود. او چند ساعتی می شد که از سفر طولانی خود، به نجف برگشته بود. بچه های شیخ
حسین به همراه بچه های میهمان ها، حیاط خانه را، با سر و صدایشان، روی سرشان گذاشته بودند. بوی نان تازه، از روی تنور بلند
بود. اتاقک تنور در گوشه حیاط قرار داشت. ام فاطمه خواهر کوچکتر شیخ، رفته بود پای تنور تا از دست پخت هاجر نانوا، چندتا
نان تازه جدا کند. بعد ببرد توی اتاق و برای میهمان هایی که قرار بود به زودی از راه برسند، بچیند. آن ها جلو میهمان ها علاوه بر
شربت و میوه، نان و خرما هم می گذاشتند. ام هاجر دستش دایم به کار بود و توی تنور داغ، پایین و بالا می رفت. بچه های قد و نیم
قد، دور تا دور باغچه چرخ می زدند و شتر سواری می کردند. همه ذوق زده بودند. اما نگاه ام زینب از پشت پنجره یکی از اتاق ها، به
طرف باغچه بود. به همان سمتی که شیخ حسین نشسته بود. ام زینب از حال همسرش شیخ حسین تعجب کرده بود. کارهایش
غیرعادی و عجیب بود. از وقتی که از سفر برگشته بود، یعنی از دیروز، ساکت و گوشه گیر شده بود. کمتر توی جمع می آمد و
بیش تر توی فکر بود. ام زینب به خودش گفت: «نکند شیخ از چیزی رنجیده شده… شاید هم یک بیماری سختی گرفته و آن را از ما
پنهان می کند!»

کمی دلگیر شد و باز به شوهرش نگاه کرد. حالا شیخ حسین ایستاده بود و داشت برای ماهی های توی حوض کوچکشان، نان های
تکه تکه شده می ریخت. بچه ها دور شیخ حسین جمع شده بودند و با خوشحالی ماهی ها را به هم نشان می دادند. ام زینب آه کشید
و رفت سراغ اتاق پذیرایی; تا همه چیز را برای میهمان ها روبه راه کند. دیگر وقتش بود که سر و کله میهمانان پیدا شود.
میهمان هایی که برای همه آن ها مخصوصا شیخ، عزیز بودند و در میان آن ها – علامه بحرالعلوم (۱) – مولا و بزرگشان به حساب
می آمد.

شیخ حسین رو به قبله ایستاد و آستین هایش را بالا زد. بعد خم شد و مشتی به صورت آب فرو برد. چین و چروک های صورت
حوض زیاد شد و ماهی های آن، سر خوردند ته حوض. شیخ حسین وضو گرفت. بعد راه افتاد طرف پله های آجرنمای ایوان. دو مرغ
باران، از بالای نخل جوان و پر از خرمای حیاط، آواز خواندند. بچه ها از خوشحالی داد کشیدند و مثل شترها، دنبال هم دویدند.
شیخ حسین از پله ها بالا رفت و نفس زنان، لب ایوان ایستاد. دوباره یاد حرف های دوستش علامه افتاد. نگرانی اش تازه شد. علامه
دیروز برایش پیغام فرستاده بود که به زودی به دیدنت می آیم تا خوب در آغوشت بگیرم و پیراهن خوش بویت را ببویم. چه سفر
زیبایی داشته ای شیخ. می خواهم از قصه دیدارت بشنوم!

شیخ حسین مثل دیروز، دوباره فکر کرد: «کدام دیدار!… علامه از چه چیزی سخن گفته؟ من، چه قصه ای را باید برایش باز گویم!….
بوی پیراهن؟! چه بویی؟!…باید صبر کنم تا علامه بیاید…چرا علامه نیامد!»

– کیه… چه کسی در می زند؟

ننه عقیله بود، مادر بزرگ بچه ها که از بیرون تنور صدایش بلند شد.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.