پاورپوینت کامل قصه حسن کچل که دنبال کار می گشت ۳۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه حسن کچل که دنبال کار می گشت ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه حسن کچل که دنبال کار می گشت ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه حسن کچل که دنبال کار می گشت ۳۶ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
روزی، روزگاری یک ننه ای بود و یک پسری داشت، به اسم حسن، این حسن هم کچل بود هم
تنبل (این که، این دو خصوصیت چه ربطی به هم دارند، من هم نمی دانم؛ ولی در قصه
این طور آمده است. اما اگر زیاد متّه به خشخاش بگذارید و اصرار نمایید که حتماً
باید رابطه علت و معلولی در داستانتان رعایت شود، می توانیم علت های مختلفی برای
کچلی و یا تنبلی او بتراشیم؛ مثلاً به علت بیماری ناشناخته ای حسن قصه ما در کودکی
«حسن کچل» شد و به خاطر این که بچه ها مسخره اش نکنند، از خجالت آن قدر توی کوچه
نرفت و در خانه ماند که تنبل شد. یا این که بگوییم به دلیل تک فرزند بودن، لوس و
نُنر و تنبل، بارآمد و براثر تنبلی آن قدر حمام نرفت که سرش شپش و ساس و هزار جک و
جانور دیگر زد و کچل شد. اصلاً می خواهم بدانم، شما این همه قصه حسن کچل شنیده اید
و خوانده اید، یک بار پرسیده اید که چرا «حسن کچل» و نه «حسن مودار» که حالا گیر
داده اید به ما؟) خب برگردیم به قصه. حسن کچل، آن قدر تنبل بود که حتی برای
غذاخوردن هم زحمت آمدن به سرسفره را به خود نمی داد و ننه اش باید ظرف غذا را جلویش
می گذشت و گرنه آن قدر دادوفریاد می کرد که صدایش تا هفت کوچه آن طرف تر می رفت.
بیچاره ننه اش باید در خانه های مردم، کلفتی می کرد تا پول درمی آورد و می ریخت توی
شکم حسن کچل. اما بالاخره یک روز تحملش تمام شد و نشست و برای تنبلی پسرش نقشه ای
کشید؛ بعد رفت و از درخت سیب گوشه حیاط، چندسیب چید و به، ترتیب از جلوی در اتاق هر
چندقدم یک دانه روی زمین گذاشت تا رسید به در حیاط؛ در را باز کرد و یکی از سیب ها
را هم توی کوچه، جلوی در گذاشت؛ بعد آمد توی حیاط و با صدای بلند گفت: «وای … ظهر
شد. امروز قرار بود بروم خانه ملوک خانم را رو رفت وروب کنم. ملوک خانم هم که خیلی
بداخلاق است. حتماً به خاطر دیر رفتن، کلی دعوایم می کند.»
یک دفعه، حسن کچل داد زد: «اِهکی، پس غذای من چی؟»
ننه اش جواب داد: «الآن برایت می آورم.»
و بعد از چند لحظه، داد زد: «آخ … افتادم … وای خدا، سیب های حسن جانم ریخت زمین.
دیر هم که شده. حسن پسرم، سیب ها از دستم افتاد روی زمین؛ من هم فرصت ندارم جمعشان
کنم. خودت جمعشان کن و بخور. چندتایش هم توی کوچه افتاده؛ در را باز می گذارم تا
بروی و برداری.
حسن تا آمد داد و فریاد راه بیاندازد، مادرش گفت: «من رفتم … خداحافظ.»
اما رفت و پشت در، قایم شد. هرچه حسن کچل، عربده کشید، محل نگذاشت. کم کم حسن کچل
خسته شد. قبلاً هم که گرسنه بود؛ پس ساکت شد و شروع کرد به فکر کردن: «ننه که
حالاحالاها نمی آید؛ هرچه هم عربده می کشم، کسی به دادم نمی رسد؛ پس باید خودم کاری
کنم.»
دراز کشید و سرک کشید به بیرون اتاق. سیب جلوی در را دید با خود گفت: «اوووه، کی
می رود این همه راه را؟!» بعد کمی فکر کرد و دوباره با خود گفت: «کاشکی چیزی، مثلاً
به اسم تلفن همراه اختراع شده بود، که می شد از طریق آن با دوست هایم تماس بگیرم و
بگویم بیایند سیب ها را جمع کنند؛ نصف من ـ نصف آن ها؛ ولی بی فایده است. هنوز حتی
تلفن اختراع نشده، چه برسد به همراهش.»
خلاصه هرچه فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید به جز بلند شدن. پس هِنّ وهِن کنان و
عرق ریزان بلند شد و خودش را به جلوی در کشاند. سیب را برداشت و دوباره، تالاپ روی
زمین افتاد و با ولع، شروع به خوردن سیب کرد. سیب تمام شد، اما مگر حسن کچل با یک
سیب، سیر می شد؟ پس باز کشان کشان خود را به سیب دوم رساند و آن را هم خورد؛ ولی
بازهم سیر نشد. سومین سیب، روی پله ها بود. چهارمی وسط حیاط. پنجمین سیب را که
خورد، هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد، سیبی نبود مگر بر شاخه درخت که آن هم
دستش نمی رسید و حال پریدن هم نداشت. اما هنوز گرسنه بود. ناگهان چشمش به کوچه
افتاد. در حیاط باز بود و سیبی آن طرف در، توی کوچه افتاده بود. حسن کچل زیرلب غر
زد و گفت: «ای خدا، کسب روزی حلال، چه قدر سخت است!» و نفس نفس زنان به طرف در کوچه
راه افتاد. همین که پا به کوچه گذاشت، در پشت سرش بسته شد. برگشت و گفت: «اِ، چی
شد؟»
ننه اش از پشت در گفت: «هیچی، در را بستم …»
حسن کچل پرسید: «برای چی؟»
ننه اش جواب داد:«برای این که تنبلی را بگذاری کنار و بروی سرکار.»
حسن کچل گفت: «شوخی نکن!»
ننه اش گفت: «شوخی هم نمی کنم. تا وقتی حکم استخدام یا حداقل، قرارداد روزمزد یا
پیمانی کارَت را نیاوری، در را به رویت باز نمی کنم.»
هرچه حسن کچل، آه و ناله و التماس کرد، فایده نداشت. از آه و ناله کردن که خسته شد،
خواست راه بیفتد دنبال پیدا کردن کار، اما دید دیگر توانی برایش نمانده؛ پس همان
پشت در نشست به استراحت کردن. چند لحظه که گذشت، سروکله اصغری، پسر همسایه آن
طرفی شان پیدا شد، چند کتاب زیر بغل به طرف خانشان می آمد. به حسن کچل که رسید،
سلام کرد و خواست که رد شود، ولی حال زار حسن کچل را که دید ایستاد، احوال پرسی
کردن. حسن کچل هم ماجرا را برایش تعریف کرد. اصغری، ماجرا را که شنید، گفت: «چه قدر
بهت گفتم؛ مثل من درس بخوان، تا دانشگاه قبول شوی. هفته ای دو ـ سه روز می روی
دانشگاه بقیه اش هم الکی کتاب ها را جلویت باز می کنی یعنی دارم درس می خوانم.
استادها هم ـ چه بخواهی، چه نخواهی ـ نمره ای بهت می دهند. این طوری، لااقل
چهارسال کسی کاری بهت ندارد. غذا و جا و خرجت هم می دهند؛ تازه قربان صد قه ات هم
می روند. بعد چهارسال هم یک مدرک بهت می دهند. اگر هم بیکار باشی می شوی مهندس
بیکار، که کلاسش بالاتر است.»
حسن کچل گفت: «بروبابا، تو خرخوان بودی دانشگاه دولتی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 