پاورپوینت کامل «من با این چیزها، دلم خنک نمی شود.» ۱۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل «من با این چیزها، دلم خنک نمی شود.» ۱۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «من با این چیزها، دلم خنک نمی شود.» ۱۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل «من با این چیزها، دلم خنک نمی شود.» ۱۵ اسلاید در PowerPoint :
۱۲
• آسمان، دست و رویش را شسته بود و داشت با حوله ابر، خودش را خشک می کرد. خورشید
هم لحاف شب را از روی سر تک تک گل ها بر می داشت. گل های صورتی، وقتی چشم باز کردند
و دیدند «صبح» آمده، صورتشان از شادی گل انداخت و «سرخ» شدند، گل هایی به سرخی
«شقایق».
• تابستان ۴۲ بود که «سعید» گرمای محبت مادرش را احساس کرد. درست همان سالی که امام
فرمود:«سربازان من، اکنون در گهواره هایشان، خوابیده اند.»
• یازده ساله که بود، «ساواک» مادرش را گرفت؛ اما نگذاشت کسی، بی قراری اش را
بفهمد.
• صبح خیلی زود، از خانه بیرون می رفت، آن وقتی که شاید خیلی ها «خواب» بودند و شب،
یا صورتی پر از لبخند و فکری پر از تلاش بر می گشت. دوست داشت نوجوانی اش را با درس
و بحث، به جوانی برساند. آن موقع سعید، دوم دبیرستان بود.
• درخت انقلاب که به ثمر نشست، سعید شانزده ساله بود. تصمیم گرفت برود «جهاد».
اولین بار به کردستان رفت. زیر آفتاب داغ تابستان، در کوه ها، جاده می ساخت و در
شهر، مسجد و مدرسه.
• سال شصت، آن قدر بزرگ شده بود که بتواند به جبهه برود. برای سم پاشی و ضدعفونی
محیط، یا علی (ع) گفت وبه جبهه رفت، اما بیش تر از «زمین» به فکر دلِ آسمانی اش
بود.
• وضعیت جسمی خوبی داشت. مادرش او را برای «سر» بازی بزرگ کرده بود. خوب هم کار
می کرد، تا این که گرمای شدید و کار زیاد، باعث شد پیکر نیمه جانش را به تهران
بیاورند.
وقتی او را آوردند، بدنش در تب می سوخت. چند روزی بستری شد. تب جسمش سرد شد، اما تب
عشقش هرگز. دوباره رفت.
• وقتی در «روابط عمومی» کار می کرد، به مادرش نامه نوشت:«این جا احساس ناراحتی
می کنم. می خواهم در خط مقدم باشم.» با این که از صبح تا شب، نه، بهتر بگویم، شب ها
هم کار می کرد.
• تهران که بود و نوبت پاسداری اش به «جماران» می افتاد، به همه می گفت: «امشب به
کوی یار می رویم. امشب در جمارانیم.»
• تازه از جبهه آمده بود و یک باغ لبخند بر روی لب های مادرش کاشته بود.
• غروب بود. تلفن زنگ خورد. هشت یا نه بار گفت: الو … کسی جواب نداد…
• سر سفره افطار نشسته بود. هنوز چایی اش را بر نداشته بود که زنگ زدند، اما
این بار زنگ در را. منتظر آمدن کسی نبود، اما زود بلند شد و رفت.
• مادر دید گلی که غنچه رفته بود، شکفته برگشت، پرپر شده، خون به چهره دویده. وقتی
سعید رادید که کف حیاط، خوابیده، فهمید پسرش چقدر رشید شده، چقدر قد ک
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 