پاورپوینت کامل ملانصرالدین(ها)قصه های این وری;ابوشهرزاد قصه گو ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ملانصرالدین(ها)قصه های این وری;ابوشهرزاد قصه گو ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ملانصرالدین(ها)قصه های این وری;ابوشهرزاد قصه گو ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ملانصرالدین(ها)قصه های این وری;ابوشهرزاد قصه گو ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint :

۳۲

یکی بود یکی نبود. یک روز ملانصرالدین نشسته بود توی خانه اش و در راستای گرم کردن
کانون خانواده با زنش اختلاط می کرد که یک دفعه زنگ در به صدا در آمد، ملانصرالدین
که از زنگ زدن وسط حرف هایش ناراحت شده بود گفت:بر پدر مردم آزار لعنت» و رفت و در
را باز کرد. دید پسرش است که گریه کنان وارد خانه شد. هرچه ملانصرالدین و زنش
پرسیدند: چه شده؟ پسر فقط گریه کرد. بعد از کلی گریه کردن و آب بینی بالا کشیدن،
گفت:امروز آقا معلم به من و چند نفر دیگر جایزه داد» و دوباره زد زیرگریه.

ملانصرالدین گفت:الحق که پسر ملانصرالدین هستی! آخر جایزه گرفتن که گریه ندارد!»

گریه پسر ملا شدیدتر شد و گفت:آخر جایزه ما کتاب ماجراهای ملانصرالدین» بود و از
توی کیفش کتابی را درآورد و نشان بابا و ننه اش داد. با دیدن کتاب، ملانصرالدین از
جا پرید و گفت:فلان فلان شده ها…»

زن و بچه ملا با تعجب به او نگاه کردند. زن ملا گفت:خب، خودت کارهای خنده دار کردی
که افتادی سر زبان ها. »

ملا گفت:منظورم کارها نبود منظورم این عکسی است که از من روی جلد کشیدند. آخر کجای
این عکس شبیه من است؟» زن ملا به عکس نگاه کرد و زد زیر خنده. بعد از کلی خنده
گفت:چه بهتر، این طور هیچ کس قیافه واقعی تو را نمی شناسد و اگر در کوچه و خیابان
بروی، کسی مسخره ات نمی کند.»

ملا کمی فکر کرد و گفت:مثل این که راست می گویی» و نشست سر جایش.

پسر ملا به بابا و ننه اش نگاه کرد و دوباره زد زیر گریه. ملا گفت:اِ، راستی داشت
یادمان می رفت. خب بقیه اش را تعریف کن…»

پسر هق هق کنان گفت:همه بچه های کلاس مسخره ام کردند و گفتند: این ها لطیفه های
بابات است.»

یکی شان گفت:راست راستی بابایت این همه خُل است؟»

و بعد که دید عصبانی شدم گفت:منظورم این است که این همه بانمک است؟»

ملا لبخند ملیحی زد و گفت:راست می گویند بابا. کار که عار نیست هر کس شغلی دارد. »

این بار زن ملا به حرف آمد و گفت:آخر این هم شد شغل؟! صد بار گفتم عوضش کن. »

ملا گفت:مگر عوضش نکردم جُحی شدم دن کیشوت شدم و…

زن گفت:اینها که همه اش یکی است طناز تو این جا داستان نویسی اش شغل حساب نمی شود
چه برسد به شخصیت های داستان. ملا گفت:کار من اصیل است انتظار داری مثل هنرپیشه ها
باشم؟! توی شبکه یک نقش پلیسی را بازی کند، همان موقع بزنی شبکه دو همان یارو دزد
است، شبکه سه قاضی است، شبکه چهار کلاهبردار، شبکه پنج ورزشکار، شبکه شش معلول…

زن ملا گفت:اصیل که نان و آب نمی شود.»

پسر ملا گفت:من دیگر مدرسه نمی روم.»

ملا گفت:پس من چه کار کنم؟»

زن ملا گفت:تو باید با یک کار فرهنگی دراز مدت، ذائقه فرهنگی مردم را تغییر بدهی.
یعنی از یک شخصیت طناز تبدیل شوی به یک شخصیت جدی. »

ملا با چشم های از حدقه در آمده (این اصطلاح برایتان آشنا نیست) به زنش نگاه کرد و
گفت:این چیزها را از کجا یاد گرفتی؟» زن خواست بگوید:از خودم اما ملا با چشم و
ابرو بهش فهماند که دروغ گفتن جلوی بچه بدآموزی دارد. زن گفت:از صداوسیما…
همه اش که چیزهای بد یاد نمی دهند. ده تا بد آموزی دارد دوتا هم حرف با کلاس از
دستشان در می رود.»

بعد ادامه داد:خلاصه بهت گفته باشم باید کار فرهنگی کنی. »

ملا با بغض گفت: آخر چطوری؟

زن ملا گفت:اول باید حافظه تاریخی مردم را نسبت به شخصیت ملانصرالدین تغییر بدهی.»

ملا باز با چشم های از حدقه در آمده (این اصطلاح برایتان آشنا نیست) به زنش نگاه
کرد. زن ادامه داد:همه آثار مربوط به ملانصرالدین را باید از دست مردم جمع کنی و
به جای آن ملانصرالدین جدید را به مردم ارائه دهی.»

ملانصرالدین که با چشم های (وای، خسته شدیم از این اصطلاح) ملانصرالدین که محو کلاس
زنش شده بود، آهسته سر تکان داد و گفت:چشم» و بلند شد که برود دنبال تغییر ذائقه
فرهنگی.

ملا از خانه که بیرون آمد، رفت به طرف راسته کتاب فروش ها. ابتدا خواست سوار خودرو
شود ولی دید همه خودروها توی خیابان ایستاده اند، بوق می زنند و دود می کنند و
راننده هایشان فحش می دهند. از یکی از راننده ها پرسید چرا ایستاده اید؟ راننده عرق
سر و صورتش را با دستمال پاک کرد وگفت:مگر نمی بینی ترافیک است.» ملانصرالدین
نگاهی به پیاده رو انداخت. دید آدم ها تندتند راه می روند دوباره نگاهی به خیابان
کرد. تا چشم کار می کرد خودرو ایستاده بود. پیاده راه افتاد. رفت ورفت تا رسید به
یک صف که می رسید به یک دکه.

کسانی که سر صف بودند خم می شدند چیزی از توی دکه می گرفتند کنار می رفتند و بعد یا
یکدفعه غش می کردند و یا بلند بلند گریه می کردند. ملانصرالدین جلو رفت. دید آنچه
مردم بر می دارند روزنامه است. جلوتر رفت و کنار یکی از روزنامه خوان ها ایستاد او
مرتب زیر لب می گفت:فری فری» و روزنامه را می گشت یک ربع همین کلمه را تکرار کرد
و یک دفعه جیغی زد و های های به گریه افتاد. یک عده هم اطراف او جمع شده بودند هرکس
چیزی می گفت:

ـ اشکال ندارد.

ـ سال دیگر هم هست.

ـ دنیا که به آخر نرسیده.

ملا از یکی از آن ها پرسید:این یارو چی اش شده؟»

جوانی جواب داد: کنکور قبول نشده.

ملانصرالدین پرسید: خب حالا باید چه کار کند؟

جوان پاسخ داد: هیچی یک سال دیگر هم باید بخواند شاید قبول شود شاید هم بعد از آن
بگردد دنبال کاری مناسب. ملا باز پرسید:یک سال دیگر، مگر تا حالا چند سال خوانده؟»

جوان جواب داد:سیزده سال، دوازده سال تحصیل، یک سال هم پشت کنکور. »

ملانصرالدین شانه هایش را بالا انداخت و خواست راه بیفتد که دید صدای گریه ای
آن طرف تر بلند شد ملا به طرف صاحب صدا رفت عده ای هم دور او جمع شده بودند هر کس
چیزی می گفت:خوش به حالت، کاش من جای تو بودم، خوشبخت شدی، گریه هم دارد.

ملا از یکی پرسید:این یارو چی اش شده؟»

پسر جواب داد:کنکور قبول شده.»

ملا پرسید: خب، حالا باید چه کار کند؟

پسر پاسخ داد:هیچی، چهار پنج سال دیگر باید درس بخواند. »

ملا باز پرسید:مگر تا حالا چند سال درس خوانده»

پسر گفت:دوازده سال. »

ملا بلندبلند فکر کرد: دوازده سال و چهار پنج سال یعنی شانزده هفده سال. »

بعد پرسید:خب بعد چی می شود؟»

پسر نفسی صدادار کشید و گفت:خب، دنبال کار می گردد تا کاری مناسب پیدا کند. »

ملا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:کارشان مثل کار… ولی بقیه اش را نگفت و راه
افتاد. رفت ورفت تا رسید به یک جایی که دو تا صف بود یک صف آدم های پیاده بودند که
از یک در می رفتند تو و از در دیگر سوار بر خودرو، می آمدند بیرون و می رفتند توی
خیابان میان خودروهای ایستاده که بوق می زدند و به هم فحش می دادند. یک صف دیگر هم
خودروهای درب وداغون ایستاده بودند و از یک در می رفتند تو و از در دیگر
راننده هایشان با یک خودرو نو می آمدند بیرون و می رفتند قاطی بقیه خودروهای
ایستاده توی خیابان و شروع می کردند به فحش دادن. رفت ورفت تا رسید به چهارراه.
دوتا تابلوی گنده سر دو خیابان نصب بود. روی یکی نوشته بود:دست دردست هم مشکل
ترافیک و آلودگی شهرمان را حل کنیم.» روی یکی دیگر نوشته بود:فروش خودرو با شرایط
باورنکردنی!»

ملا با خود گفت:ملانصرالدین که می گویند همین ها…» ولی بقیه اش را نگفت و راه
افتاد و رفت تا رسید به راسته کتاب فروش ها. احتیاج به گشتن و پرسیدن نبود همان
اولین کتاب فروشی چند تا کتاب ملانصرالدین پشت ویترین گذاشته بود. ملا تو رفت و
سلام کرد و گفت:چند تا از کتاب های خود… می بخشید آقای ملانصرالدین می خواهم. »

مرد کتاب فروش پوزخندی زد و چندتا از کتاب های ملانصرالدین را گذاشت روی پیش خوان.
ملا کتاب ها را برداشت و نگاه کرد اما نزدیک بود از تعجب چشمهایش از حدقه (خوب،
باشد یک توصیف دیگر) نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد ( خوب شد!) دست هایش را گذاشت
روی سرش و فشار داد تا در نیاید و زیر لب خواند: کودکی های ملانصرالدین»،
ملانصرالدین در اروپا»، ملانصرالدین و موجودات فضایی»…

ملا سر بلند کرد و گفت:باز هم داری؟»

کتاب فروش چند تا کتاب دیگر آورد. باز همان ماجرای بالا تکرار شد. این بار ملا
گفت:از هر کدام چند تا داری؟»

کتاب فروش پرسید:برای چه می خواهی؟»

ملا کمی منّ ومنّ کرد و گفت:راستش برای یک کار فرهنگی دراز مدت.»

کتاب فروش نگاهی از گوشه چشم به ملا کرد و گفت:از هر کدام سه چهار تا داریم.»

ملا گفت:همه اش!؟»

کتاب فروش پاسخ داد:خب اگر بخواهی می توانم باز هم برایت بیاورم.»

ملا گفت:چندتا؟»

کتاب فروش گفت:هر چند تا بخواهی پانصدتا، هزارتا، دوهزارتا، بعد از گوشه چشم،
نگاهی به ملا کرد و گفت:پولش را داری؟»

ملا گفت:هر چه در بازار هست روی هم چند می شود؟»

کتاب فروش چرتکه ای انداخت و گفت:پنج میلیون تومان.»

ملا مثل آن هایی که انگار می خواهند شاخ در بیاورند فریاد زد:پنج میلیون!!! من از
کجا بیاورم؟»

کتاب فروش گفت:من چه می دانم! خب برو وام بگیر.»

ملا پرسید:وام؟»

کتاب فروش گفت:آره دیگر، مگر نگفتی برای یک کار فرهنگی می خواهی؟»

ملا گفت: آره»

کتاب فروش گفت: خب به آن هایی که می خواهند کار فرهنگی کنند وام می دهند.»

ملا پرسید:کجا؟»

کتاب فروش جواب داد: بانک»

ملا از کتاب فروشی بیرون زد. رفت ورفت تا رسید به یک بانک. وارد بانک شد و به سراغ
اولین باجه رفت. به آقایی که پشت باجه بود گفت: بی زحمت یک وام می خواستم برای کار
فرهنگی. پنج میلیون تومان باشد.»

کارمند بانک بدون این که سرش را از روی کاغذهای جلویش بلند کند، پاسخ داد:چه
خوش اشتها!»

ملا اطرافش را نگاه کرد و گفت:من وام خواستم ساندویچ که نخواستم.»

کارمند گفت:به همین راحتی؟»

ملا جواب داد: آره دیگر، می خواهم کار فرهنگی کنم.»

کارمند سرش را بلند کرد و گفت:شرایط دارد.»

ملا گفت: چه شرایطی؟

کارمند گفت:۱. کفش آهنی بپوشی، ۲. از سازمان ها و وزارتخانه های مربوطه مجوز و
تاییدیه و چراغ سبز و… بگیری، ۳. هفتاد درصد طرح فرهنگی را انجام داده باشی، ۴.
پنج نوع قسم بخوری درباره این که وام را برای کار فرهنگی می خواهی، فقط برای کار
فرهنگی می خواهی، همه پول را برای کار فرهنگی می خواهی. به موقع قسط ها را پرداخت
می کنی به کسی هم نمی گویی که از کجا وام گرفتی، ۵. پنج میلیون می گیری هشت میلیون
پس می دهی.»

ملانصرالدین که با هر شرطی که کارمند می گفت دهانش گشادتر می شد، با شنیدن شرط آخری
زد به صورت خود و گفت: یعنی پول نزولی بگیرم؟!»

صورت کارمند قرمز شد و با صدای بلندتر گفت:نزول چیه آقای محترم؟! به این می گویند
قرارداد عقد مجاز جعاله قرض الحسنه بانکی» ملا که چیزی نفهمیده بود کمی سرش را
خاراند. کارمند ادامه داد: نیت بانک را با نیت آدم هایی که پول نزول می دهند یکی
می دانی؟ نیت آن آدم ها خیلی کثیف است اما نیت بانک اصلاً کثیف نیست.»

ملا رنگ پریده کلماتی نامفهوم مثل: خب… چه فرقی… نه…» به زبان آورد و بعد
گردن کج کرد و گفت:حالا من چه کار کنم؟»

کارمند مدتی چپ چپ به ملا نگاه کرد بعد یک بسته کاغذ گذاشت روی پیش خوان و
گفت:این ها را پر کن و آن شرایطی که گفتم آماده کن بعد بیا.»

ملا به برگه ها نگاه کرد. روی اولین برگه نوشته بود:مجوز لازم از وزارت ارشاد.»

ملا از بانک بیرون آمد. رفت ورفت تا رسید به یک ساختمان بلند که تابلویی بالای آن
نصب بود. هرچه دقت کرد از آن فاصله نتوانست تابلو را بخواند ناچار از نگهبان
ساختمان پرسید: این جا ساختمان چیه؟ نگهبان پاسخ داد:وزارت ارشاد.»

ملا وارد ساختمان شد و پرسان پرسان رفت به طرف دفتر مخصوص مجوز وام فرهنگی» توی
راهرو از هر اتاقی صداهایی می آمد از توی یک اتاق کسی می گفت: – بابا این شعر حافظ
است نمی توانم تغییرش دهم.»

و از اتاق بعدی ملا شنید که:

– سرود شما همه جایش خوب بود، غیر از دمبکش. یک کم دمبکش را کم کنی مجازمجاز
می شود.»

ملا رسید به دفتر مخصوص مجوز وام فرهنگی. » در زد و رفت تو. یک آقاهه آن ور میز
نشسته بود. این ور میز هم پانزده تا صندلی بود که روی همه اش نشسته بودند چند نفر
هم ایستاده بودند. ملا ایستاد تا نوبتش شد، مسئول پشت میز کش وقوسی به خود داد و
گفت:تو هم وام فرهنگی می خواهی؟»

ملا گفت:با اجازه شما بله.»

مسئول گفت:خوب، شرایط اش را که دانستی؟»

ملا گفت:با اجازه شما، خیر.»

مسئول مدتی چپ چپ (این اصطلاح…) به ملا نگاه کرد و گفت:از جمله شرایطش: ۱. داشتن
سابقه فرهنگی نسبی حداقل دوسه پشت و فامیل های درجه اول و دوم، چهار پنج مورد ۲.
داشتن سی چهل سال سابقه فرهنگی مفید ۳. سپردن وثیقه به اندازه سه برابر قیمت وام ۴.
داشتن تیپ فرهنگی مورد تایید وزارت ارشاد.»

مسئول نگاهی به ملا کرد. پوزخندی زد و گفت:باز هم بگویم آقای… راستی اسم
شریفتان؟!»

ملا جواب داد:ملا… ملانصرالدین…»

مرد با شنیدن اسم ملا، مثل فنر از جا پرید و از پشت میز بیرون آمد و گفت:
ملانصرالدین؟!

ملا جواب داد: بله

ـ ملانصرالدین راست راستکی؟!

ملا باز گفت: بله

– همانی که خیلی بامزه است. کتاب هایش هم کلی توی بازار هست.

ملا دیگر طاقت نیاورد و گفت:من هم به خاطر همین کتاب های لعنتی که به اسم من
می نویسند و چاپ می کنند و می دهند به دست خلق ا… می خواهم وام فرهنگی بگیرم.»

و ماجرا را از اول برای آقای مسئول مجوز وام فرهنگی تعریف کرد و آخر هم گفت:حالا
من با این شرایط چطور وام بگیرم؟!»

مسئول مجوز وام فرهنگی که با دقت حرف های ملا را گوش می داد سرش را برگرداند و مثل
آدم بدجنس ها در فیلم ها و کارتون ها چندبار ابروهایش را به بالا و پایین تکان داد.
بعد سرش را به طرف ملا برگرداند و گفت: شرایط؟! برای چه؟ شما شرایط احتیاج ندارید.

ملا پرسید: منظورت چیست؟

مرد کمی فکر کرد و گفت: شما اصلاً وام احتیاج ندارید.

ملا گفت:خیال می کنی می توانی با این حرف ها شاخم را در بیاوری؟ کور خواندی!»

مرد گفت:اختیار دارید آقای ملانصرالدین! من قصد چنین جسارتی نداشتم.»

ملا چندبار دهانش را بازوبسته کرد اما نتوانست چیزی بگوید. اطراف را نگاه کرد. بعد
به مرد نگاه کرد لب گزید تا جلوی گریه اش را بگیرد و روی نزدیک ترین صندلی وا رفت.

مرد گفت:حالتان خوب است؟»

ملا فقط توانست سر تکان بدهد.

مرد گفت: منظور بدی نداشتم منظور من این بود که چون کار شما یک کار فرهنگی عمیق
است می توانید از تسهیلات فرهنگی استفاده کنید.»

ملا پرسید: تو هم مشتری صداوسیما هستی.

مسئول کمی منّ ومنّ کرد و گفت: خب، آره.

ملا گفت: ادامه بده.

مسئول گفت:داشتم می گفتم؛ گردآوری، پژوهش، اصلاح، بازنویسی و بازآفرینی ادبیات
فولکلوریک جزو کارهای مورد حمایت وزارت ماست. ملا گفت: ولی من که فول… کول.

مسئول گفت: اختیار دارید. به همین کارهای شما می گویند: فولکلوریک. اصلاح قصه های
ملانصرالدین و جداکردن آن ها از قصه های قلابی و من درآوردی بهترین کار فرهنگی است.

ملا کمی فکر کرد و گفت:باشد. این تسهیلات هم مثل وام، پول است دیگر؟»

مسئول خندید و گفت:آره، خیلی هم راحت تر از وام می دهیم. برنگرداندی هم
برنگرداندی.»

ملا دست به هم کوفت و گفت:چه خوب.

مسئول گفت: فقط یک شرط کوچک دارد.

ملا پرسید: شرط؟

مسئول جواب داد: آره، ولی خیلی خیلی کوچک است»

و نگذاشت ملا چیزی بپرسد و ادامه داد: شما برای استفاده از تسهیلات باید با یک آدم
با سابقه فرهنگی خیلی خیلی بالا (و اشاره کرد به خود) در طرح تان شریک شوید.

ملا گفت:هیچ وقت توی عمرم به اندازه امروز تعجب نکرده بودم می ترسم بلایی سر قلبم
یا سرم بیاید.»

مسئول خندید و گفت: تعجب ندارد، تو یک قرارداد همکاری با من امضا می کنی. بعد من
هم یک بخش نامه خطاب به همه ناشران، نویسندگان، مترجم ها و بساز بفروش ها صادر
می کنم که از این به بعد نوشتن و چاپ قصه های ملانصرالدین فقط باید زیر نظر بنیاد
جهانی ویرایش و بازسازی (اصلاحات سابق) آثار ملانصرالدین صورت پذیرد وگرنه وای
به حالتان. بعد شما هر چی قصه و لطیفه و مَثَل ومَتَل از خودت بلدی هی می نویسی و
هی می آوری برای من و من هم هی چاپ می کنم.»

ملا سرش را خاراند و گفت:همه قصه ها و لطیفه ها و مَثَل ها و مَتَل های من در یک
کتاب جا می شود و احتیاج به هی هی ندارد.

مسئول گفت:اشکال ندارد، کتاب را نازک تر چاپ می کنیم تا دوسه تا کتاب شود.
کتاب های تک داستانی همراه با تصویرسازی هم برای کودکان و نوجوانان چاپ می کنیم.»

بعد از کمی فکر گفت:تو قصه مصه جدید نداری؟»

ملا کمی منّ ومنّ کرد و گفت:خودم که نه… من دیگر از سوتی دادن! توبه کردم. ولی
راستش… چطور بگویم… همین امروز که داشتم می آمدم این جا کلی ماجراهای عجیب و
غریب دیدم که مرا یاد جوانی های خودم انداخت…»

مسئول دست به هم کوفت و گفت:خوب است، همین ماجراها را بنویس و فقط اسم شخصیت اولش
را عوض کن و اسم خودت را بگذار. این طوری حالاحالاها می شود هی کتاب بنویسی وهی چاپ
کنیم. فکر فروشش را هم نکن آن هم با من.

بعد هم چند برگ آورد که رویشان نوشته بود:قرارداد طرح های فرهنگی عمیق» و گذاشت
جلوی ملا. ملا انگشت زد و مسئول امضا کرد.

غلاغه به خونه اش نرسید.

ملانصرالدین(ها)

قصه ها

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.