پاورپوینت کامل داستان آشنا;مبرّص ۲۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان آشنا;مبرّص ۲۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان آشنا;مبرّص ۲۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان آشنا;مبرّص ۲۳ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
بوی عود و عنبر با بخار آب مخلوط شده بود. سرش را از پشت دیواره حوضچه بلند کرد. تا
آنجا که به یاد داشت تا به حال حمام را به این تمیزی و پاکیزکی ندیده بود. خزینه ها
پر آب بود و تمام چراغ ها روشن. تا به حال نیمه شب به حمام نیامده بود.
حمام همیشه از پیش از اذان صبح تا اوایل شب باز بود نه بیش تر؛ اما این بار فرق
می کرد. کسی که می خواست به حمام بیاید، آنقدر برای صاحب حمام – رجب – عزیز بود که
این همه در پاکیزگی و زینت حمام آن هم در نیمه شب بکوشد.
رجب از شیعیان امام علی بن موسی الرض بود که مکرر در مدینه به زیارت حضرت مشرف
می شد و چون از ورود ایشان به بغداد با خبر شده بود، با شادی به استقبال ایشان
شتافته و ایشان را به خانه خود دعوت کرده بود. و حالا امام امشب به حمام می آمدند.
سرت را بدزد که اگر حالا تو را ببینند، من بیچاره ام سعید! اصلا بلند شو برو تا از
کار بیکار نشدم!
ضیاء دلاک بود که روبه رویش ایستاده بود. سعید گوشه لباسش را محکم چسبید؛
تو را به جان بچه هایم رحم کن. اگر بتوانم بیشتر از آن پنجاه درهم به تو می دهم.
بگذار بمانم شاید به برکت ورود ایشان بدبختی من هم پایان یابد.
ضیاء خودش را پس کشید؛ خب، دست زخمت را به من نزن و انگشت سبابه را گذاشت روی
بینی و گفت : صدایت هم در نیاید تا ایشان بیایند.
ضیاء! آنجا چه خبر است ؟
دلاک بی درنگ بلند شد؛ هیچ! فکر کرده ام این جا آن طور که باید تمیز نیست. و از
او دور شد.
توی خودش مچاله شد. نباید کسی او را می دید. تکیه کرد به دیواره حوضچه و چشم هایش
را بست.
بابا… بابا… تو رو خدا یه بار دیگه، یه بار دیگه چشم بذار!
یاد عبدالله افتاد؛ پسر کوچکش. لبخند زد. کسی توی قایم باشک بازی به او نمی رسید.
با آن جثه کوچک و دست وپای نحیفش هر کجا که می خواست مخفی می شد.
شده بود گاهی بعد از چشم گذاشتن تمام خانه و حیاط را چند بار می گشت و او را پیدا
نمی کرد و دست آخر از توی صندوقچه، زیر لباس ها یا توی خمره بزرگ سرکه یا هر کجا که
به ذهنش نرسیده بود، بیرون می آمد و با آن چشم های مشکی درشتش پیروزمندانه به او
خیره می شد و می گفت: دیدی این بار هم من برنده شدم! آخ جون! حالا یک بار دیگه چشم
بذار. و از سر و رویش بالا می رفت و حوصله او را سر می برد .
دلش برای عبدالله تنگ شده بود. برای عاتکه هم. عاتکه مثل عبدالله نبود. آرام و ساکت
بود. صورت سفید و ابروهای بلند و لب های کوچکش او را به مادرش شبیه کرده بود.
آه… همسرش! دلش لرزید. اگر او را می دید…
شاید حق داشت، اما او دلخور شده بود از این که او را ترک کرده و بچه ها را با خودش
برده بود.
چه زندگی خوبی داشتیم. خدایا چه شد؟ چه بر سرت آمد سعید بزاز !
خودش هم نفهمید چرا ناگهان این گونه شد. لکه های روشنی روی پوست بدنش به وجود آمد و
شروع کرد به عفونت کردن. کم کم بوی بدی از بدنش به مشام می رسید. حکیم گفت: پیسی
است و برص و درمان ندارد.
نا امید شد دیگر از خانه بیرون نمی آمد. دکان بزازی اش را توی بازار تعطیل کرد و
توی خانه نشست. دیگر عاتکه و عبدالله هم از او دوری می کردند و اگر عبدالله نزدیک
او می شد، همسرش با فریاد او را دور می کرد، و بعد سعید چشم هایش را می بست و زار
زار گریه می کرد.
زخم ها روز به روز بیشتر می شدند. یک روز همسرش در آستانه در ایستاد و دست به کمر
گذاشت و گفت: من دیگر تحمل این زخم ها و بوی بد بدن تو را ندارم.
از آن روز بود که دیگر بچه ها و همسرش را ندید و همسرش به خانه مادرش رفته بود و
حاضر نبود او را ببیند. چند بار پنهانی به نزدیک خانه شان رفته بود و عبدالله را
دیده بود که توی کوچه ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 