پاورپوینت کامل عطسه سیاسی ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عطسه سیاسی ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عطسه سیاسی ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عطسه سیاسی ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
همه اش تقصیر این زن است. خب معلوم است وقتی آدم را بعد از حمام بفرستند دنبال نارنگی و سیب و خیار و کیوی، اخراج می شود. داشتم سرم را با حوله خشک می کردم که آمد توی راهرو و گفت: «یک خبر خوب!»
فهمیدم اتفاقی به نفع او افتاده یا قرار است بیفتد. دست هایش را به هم فشرد و گفت: «دایی بهرام اینا می خواهند بیایند خانه مان»
پرسیدم: «کی؟»
جواب داد: «زن دایی تلفن زد. گفت داریم حرکت می کنیم» و بلافاصله گفت: «راستی، هیچ چیز توی خانه نداریم. موش توی یخچال مان عصا می زند.»
گفتم: «مرگ موش که داریم.»
گفت: «بی مزه نشو، بگیر» و یک طومار داد دستم.
گفتم: «این ها چیه؟»
گفت: «می خواهی آبرویم برود؟! می دانی بعد از چند مدت می خواهند بیایند خانه مان؟ زن دایی ام را که می شناسی؟! می خواهی پشت سرم…»
گفتم: «تازه از حمام آمدم. هوای بیرون هم سرد است. بگذار یک ساعت دیگر. زن دایی ات هم الکی گفته داریم حرکت می کنیم.»
جیغی زد و گفت: «نه، زن دایی گفت دایی و بچه ها جلوی در منتظر من هستند.»
خواستم چیزی بگویم که مهلت نداد و گفت: «تو اصلا به فکر حفظ آبرو و حیثیت من جلوی فامیل هایم نیستی.»
گفتم: «آخر نارنگی چه ربطی به حیثیت دارد.»
این بار شروع کرد به قربان و صدقه رفتن که همین سر کوچه است. زود بدو مغازه عباس آقا خرید کن و زودی هم بدو بیا سرما نمی خوری.
چاره ای نبود. می دانستم اگر با قربان و صدقه رفتن نتیجه نگیرد، دعوا و مرافه راه می اندازد و اگر از آن هم نتیجه نگیرد، آخرین حربه اش یعنی گریه را رو می کند. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. بیرون رفتن همان و سرما خوردن همان.
حالا نگوئید این چه ربطی به اخراج شدنت از کار دارد؟! مسئله این است که تازه یک هفته بیشتر نبود که رئیس شرکتی که در آن کار می کردم عوض شده بود.
چی؟ شما بین این ها ربطی نمی بینید؟! واقعا؟! پس شما چه جور کارشناس اداره کار هستید؟ نه نه… قصد جسارت نداشتم! باشد… بقیه اش را تعریف می کنم.
فردای آن روز شال و کلاه پیچ رفتم سرکار. اولش همه چیز طبق روال همیشه بود. خب فصل سرماست. اگر سرما هم نمی خوردم شال و کلاه می پوشیدم. ولی چون سرما خورده بودم، بیش تر این ها را به خودم پیچیدم. چندتایی هم دستمال کاغذی بیش تر با خودم بردم.
یک طرف میزم را خالی کردم. می خواستم وقتی عطسه می کنم سرم را به آن طرف بگیرم تا کاغذها خیس نشوند! گفتم که یک هفته بیش تر از آمدن رئیس جدید نگذشته بود. توی همین یک هفته، چند تا از بچه ها را اخراج کردند. فکر کنم خدمت شما هم آمده اند. اکبری خودش می گفت: چیزی رفته بود توی چشمم و از چشمم آب می آمد. اما آن ها می گفتند پشت سر رئیس قبلی گریه کرده ای!
حسن نژاد می گفت: «بابا من از سرما نوک دماغم سرخ شده بود، ولی آن ها باور نمی کردند و می گفتند تو و اکبری با هم داشتید گریه می کردید.
حیدری هم عادت بدش کار دستش داد. با صدای بلند خندیده بود و آن ها گفته بودند حتما به ما خندیدی و به جای این ها همکارهای جدیدی آمدند که فامیل شان یا شبیه فامیل رئیس بود یا پسوندی مثل «نژاد» «زاده» و یا «فرد» اضافه داشت.
کجا بودم؟ آها!
از عطسه کردن می گفتم. تا ساعت۲۰/۱۱ نه تا عطسه کردم. هیچ اتفاقی هم نیفتاد. ساعت ۲۰/۱۱ بود که جوادی میزش درست روبروی میز من بود، ناگهان عطسه کرد. اما من اهمیت ندادم او مثل طلبکارها گفت: «مثل این که ما هم سرما خوردیم!»
چیزی نگفتم فقط یک دقیقه بعد دوباره عطسه کردم. همان لحظه فتحعلی سرایدار سینی چای به دست وارد شد و او هم همان موقع هم عطسه کرد. آب بینی اش را بالا کشید و گفت: «مثل این که سرما خوردیم» و یکی یک استکان چای روی هر میز گذاشت. فیض آبادی که میزش سمت چپ میز من، درست روبروی در بود گفت: «چه خوب بود برای هر کس یک استکان مخصوص به خودش می آوردی.»
فتحعلی از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: «این همه استکان از کجا بیاورم.»
فیض آبادی من و منی کرد و گفت: «منظورم این است هر کس یک استکان شخصی برای خودش بیاورد.»
فتحعلی زیر لب چیزهایی گفت و از اتاق خارج شد که من فقط سیم ظرفشویی اش را شنیدم. تا ساعت ۲ دیگر خبری نشد. جز چهار عطسه ای که من کردم. ساعت ۲ فتحعلی به اتاق آمد. سرش را تکان داد و گفت: «آقای رئیس کارت دارد.»
نمی دانم چرا یک دفعه گرمم شد. خواستم کاپشن و شالم را دربیاورم، اما در نیاوردم. به خودم گفتم شاید فکرهای ناجور درباره ام بکند.
از پشت میزم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. روز بعد از آمدن رئیس جدید به جز مسئول، دفتر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 