پاورپوینت کامل بازگشایی مدرسه ها (متن داستانی) ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بازگشایی مدرسه ها (متن داستانی) ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بازگشایی مدرسه ها (متن داستانی) ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بازگشایی مدرسه ها (متن داستانی) ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

۸۹

داخل ماشینم منتظر نشسته بودم تا سارا و سهیل را در اولین روز مهر به مدرسه ببرم. ناخودآگاه
نگاهم به آیینه ماشین افتاد و خودم را دیدم و به یاد سال ها پیش افتادم که برای بار اول و در اولین
روز مهر می خواستم به مدرسه بروم. آهی کشیدم و اشک خاطره به نرمی از گوشه چشمانم غلتید.
ناگهان متوجه آقای اکبری، همکار اداری ام شدم که با دست به شیشه می زد. از ماشین پیاده شدم و
سلام کردم. آقای اکبری گفت: ماشینم روشن نشد. اگر مزاحم نیستم؛ به اداره بروم. من با خوشحالی
و احترام، تعارف کردم و سوار شد. بعد از چند لحظه خوش و بش پرسید: منتظر کسی هستی؟ گفتم:
بله، قرار است بچه ها را تا مدرسه برسانم. گفت: عجب! اصلاً یادم نبود که امروز، روز اول مهر است.
پس حسابی توی ترافیک خواهیم ماند. گفتم: نگران نباش وقت کافی داریم. از خودت بگو، بچه
مدرسه ای داری؟ با خنده و به شوخی گفت: خودم بچه مدرسه ای هستم، ولی نه، راستش یک دختر
سه ساله دارم که هنوز وقت آن نشده به مدرسه برود. شما چی! چند تا بچه مدرسه ای داری؟ گفتم:
دوتا، سارا و سهیل. سهیل؛ می خواهد کلاس سوم برود و سارا کلاس اول. این بچه ها، مرا هم مثل
خودشان مشتاق مدرسه کرده اند. از ده بیست روز پیش به خاطر بازگشایی مدرسه ها، نشاط و جنب و
جوش دل پذیری در خانه ما به وجود آمده. سارا به قدری عجله دارد که حدود یک هفته است، شب ها
کیف مدرسه اش را مرتب می کند و کنار لباس هایش قرار می دهد تا صبح زود به مدرسه برود. تازه
امروز متوجه شده که اول مهر یعنی چه! ما هم حسابی هوایی شده ایم. الان احساس می کنم که خودم
می خواهم به مدرسه بروم.

همین طور که مشغول صحبت بودیم، بچه ها آمدند و سوار ماشین شدند. هر دو مؤدبانه به آقای
اکبری و من سلام کردند و صبح بخیر گفتند. ماشین را روشن کردم و به طرف مدرسه راه افتادم.
خوش بختانه راه مدرسه بچه ها و راه اداره یکی بود. بین راه از آقای اکبری پرسیدم: شما از دوران
مدرسه رفتنتان خاطره ای ندارید؟ گفت: چرا، ولی از خاطرات خودت بگو. نفسی تازه کردم و گفتم:
اتفاقاً پیش از اینکه شما بیایید، سری به دوران کودکی زدم. هیچ وقت فراموش نمی کنم شبی را که
فردای آن باید به مدرسه می رفتم. پدرم به پشتی تکیه داده بود و کتاب می خواند. مادرم با عجله
داخل صندوقچه را می گشت تا برایم لباس مرتبی پیدا کند. بالاخره یک پیراهن گل دار از داخل بقچه
بیرون آورد. رو کرد به پدر و گفت: حاجی همین پیراهن را می خواهم برای جواد درست کنم. یادت
هست که هفت سال پیش از مکه آورده بودی؟ چند سالی محسن پوشیده، ولی انگار که الان از بازار
خریده باشی. باور کنید که پیراهن از قد من بلندتر بود. بعد هم با خوشحالی قیچی را برداشت و قد
پیراهن را کوتاه کرد. ولی یقه و آستین ها همان جور که بود، دست نخورده ماند. بالاخره صبح شد.
پدرم از صبح زود سر کار رفته بود. مادر صدایم کرد و پیراهن را به تنم پوشاند. آستین های بلند و یقه
مردانه، حسابی بی ریختم کرده بود. یک زیرشلواری نازک نخ نما هم به آن اضافه کرد. بعد یک مداد و
یک دفتر هم توی پاکت گذاشت و راهی ام کرد. هنوز از در حیاط خارج نشده بودم که دوباره صدایم زد
و گفت: هوا کمی باد دارد، بیا سرت را بپوشانم. (می دانید که آن وقت ها، باید موی سرمان را حسابی
کوتاه می کردیم). خلاصه یک شال آبی رنگ را هم دور سرم پیچید و یک لقمه نان و پنیر هم توی
پاکت گذاشت و به من داد و گفت: حالا می توانی بروی. مجسم کنید که با آن شال آبی و پیراهن
گل دار بزرگ و زیرشلواری کهنه و نازک و کفش های بدتر از پیراهن، چه شکلی شده بودم؟ آنها تنها
لباسی بود که من داشتم. از کیف و لباس های شیک و کفش آن چنانی خبری نبود، ولی با همان
لباس ها و آن وضعیت، خوش بودیم. اصلاً نمی دانستیم که بهتر از این هم ممکن است. تقریباً همه
بچه ها وضع من را داشتند. از خانه تا مدرسه حال عجیبی داشتم، انگار به طرف بهشت می رفتم. مثل
حالا نبود که هر دانش آموزی شاخه گلی در دست داشته باشد و توی مدرسه هم برایشان شکلات و
شیرینی تعارف کنند. با این حال، با شور و شوق خاصی به مدرسه می رفتم. توی مدرسه که از شادی
خبری نبود. هرچه بود، توی دل کوچک مان بود. همان روز اول چون چند دقیقه دیر کرده بودم، یکی
از دانش آموزان ارشد مدرسه پای دیوار نگهم داشت تا ناظم بیاید.

آن چنان گرم صحبت با آقای اکبری شده بودم که متوجه چراغ قرمز نشدم و از چهار راه رد شدم.
با صدای بوق های ممتد ماشین ها و سوت پلیس به خودم آمدم و ماشین را کنار خیابان نگه داشتم.
آقای پلیس با عجله سر رسید و بعد از کنترل مدارک، یک جریمه سنگین برایم نوشت. البته از اینکه
تصادفی پیش نیامده بود، خوش حال شدیم و یک هزار تومانی هم به عنوان صدقه کنار گذاشتم و راه
افتادم. چند لحظه همگی ما ساکت و بهت زده بودیم. رو کردم به آقای ا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.