پاورپوینت کامل شرط ایمان ۳۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شرط ایمان ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شرط ایمان ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شرط ایمان ۳۷ اسلاید در PowerPoint :

۳۰

سید باقی سر از سجده برداشت. مهر را بوسید و تسبیح را در دست گرفت. خیلی وقتی می شد که خورشید راه مغرب را پیش
گرفته و روی گلگون آسمان را سیاه کرده بود، خانه در سکوت حزن انگیزی غوطه می خورد و تنها گاهی صدای ناله پیرمرد بر
صورت سکوت چنگ می انداخت. «خدایا! از این درد نجاتم بده، پروردگارا! عطوه را از دست این پسرها رها کن. آه، عطوه بیچاره
کجا فکر می کردی زمانی برسد که بچه هایت چنین ظلمی به تو کنند». سیدباقی و برادرش با آنکه در اتاق دیگر بودند. اما ناله های
عطوه را بخوبی می شنیدند. برادر سیدباقی در حالی که گوشه های جانماز را روی مهر می گذاشت، آرام گفت: «سید! هیچ فکری به
نظرت نرسیده »؟ سید پاسخ داد: «نه، هنوز نمی دانم چه کنیم. اینطور هم نمی شود باید راه حلی پیدا کرد» برادر گفت: «اما من
فکری به نظرم رسیده، می گویم بهتر نیست، راه تقیه را پیش بگیریم؟» سیدباقی نگاهش را از مهر برید و به صورت برادرش دوخت
و پرسید: «آنوقت با این حرف، حال پدر خوب می شود؟» برادر جواب داد: «خوب خوب که نه، اما حداقل از اینهمه نارضایتی که از ما
دارد کاسته خواهد شد و شاید در سلامتی اش تاثیر داشته باشد.» سیدباقی، تسبیح را کنار مهر گذاشت و دستی به ریشش کشید و
گفت: «نه، خوب نیست. بعد از اینهمه مدت که مانند شیعه های دوازده امامی، عباداتمان را انجام داده ایم، بیاییم، بگوییم پشیمان
شده ایم. معلوم است که پدر باور نمی کند». برادر با شتاب گفت: «چرا باور نمی کند، تازه ما می توانیم براحتی به وظایفمان عمل
کنیم. چرا که پدر بیمار است و در بستر افتاده، توان حرکت ندارد تا نحوه عبادتمان را ببنید.» سیدباقی گفت: «اگر در شهر پر شود
که ما از امامیه برگشته ایم چه؟ می دانی چه تبلیغی برای مذهب زیدی کرده ایم… نه، فکر خوبی نیست…» در این وقت با ابروهایی
گره خورده به برادرش که او هم به فکر فرو رفته بود نگاه تندی انداخت و گفت: «نکند تو حقیقتا پشیمان شده ای؟» برادر بلافاصله
گفت: «خدا نکند، این چه حرفی است. راستش من نگرانم. اگر پدر خشمگین از ما از دنیا برود چه؟… من می ترسم.» سیدباقی گفت:
«تو خوب می دانی که ما در حق پدر ظلم نکرده ایم. تازه عقایدمان را برایش توضیح دادیم که اگر خواست او هم قبول کند، تقصیر ما
چیست که او نپذیرفت و زیدی ماند؟ تازه ما باید طبق دستور قرآن و ائمه، علیهم السلام، با او بخوبی رفتار کنیم تا فردای قیامت
مسؤول نباشیم.» سید بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: «اصلا مگر خودت با آگاهی و بینش این مذهب را انتخاب نکردی؟ کسی تو را
وادار کرده بود؟» برادر گفت: «نه، من به حق بودن امامیه اطمینان دارم و گرنه هرگز دین خود را رها نمی کردم، اما راستش را
بخواهی، فکری است که مدتهاست مرا آزار می دهد و آن اینکه اگر طبق اعتقاد امامیه حضرت ولی عصر، علیه السلام، زنده و آگاه به
مسایل شیعیان است. پس چرا به ما جوابی نمی دهد؟ سید جان! من می گویم اگر پدر شرط پذیرفتن مذهب امامیه را شفا یافتن آن
هم به دست صاحب عصر قرار داده پس چرا… چرا…؟» در این وقت بغضش ترکید و قطرات اشک راه گونه ها را پیش گرفتند.
سیدباقی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «برادر خوبم! ناامید نباش، هنوز زمان باقی است. اصلا شاید حکمت دیگری در
کار باشد ما که خبر نداریم. شاید خداوند ما را امتحان می کند… شاید…» در این وقت صدای سرفه های پی در پی که به دنبال
ناله های عطوه شدت یافته بود شنیده شد. پسرها برخاستند و با عجله خود را کنار بستر پدر رساندند. سرفه ها مجال نفس کشیدن
را از او گرفته بود. صورتش سیاه شده بود. دستش را روی زخم گذاشته بود و فشار می داد. دلش می خواست زخم را بردارد و دور
بیندازد. سیدباقی با عجله سراغ کوزه رفت و کاسه پر آب را تا نزدیک لبان عطوه برد. اما او کاسه را پس زد و با اشاره دست به آنها
فهماند که کنار بروند. پسرها عقبتر نشستند. عطوه کاسه را بسختی بلند کرد و چند جرعه آب نوشید. صدای خس خس
نفسهایش، دلهره عجیبی را به قلب پسرها می نشاند. سیدباقی بار دیگر کنار عطوه نشست و آهسته گفت: «پدر جان! اینطور که
معلوم است، انگار حالتان بدتر شده، اگر اجازه بدهید، طبیب خبر کنیم. شاید…» عطوه در حالیکه سرش را روی بالش می گذاشت
و بلند بلند نفس می کشید گفت: «دیگر نمی خواهم. از این طبیب و آن طبیب کردن خسته شده ام. تنها دوای من مرگ است. شما
هم بروید و راحتم بگذارید.» و با دستان لرزانش دهان را پاک کرد. سیدباقی که هنوز نشسته بود گفت: «پدر، امید داشته باشید.
زخم سینه تان خوب خواهد شد…» عطوه در رختخواب غلت خورد و گفت: «نمی خواهد مرا دلداری دهی، همینکه آبروی مرا بردید
و سراغ مذهب دیگر رفتید، بس است.» پسر دیگر با التماس گفت: «اما پدر جان! شما خوب می دانید که ما قصد بی احترامی به شما
را نداریم و اگر بخواهید فقط یکبار دیگر من اعتقادات و نظرات شیعه دوازده امامی…» عطوه با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
«بس است دیگر. حرف نزن » و نگاهش را روی سقف نشاند و گفت: «ای عطوه! مگر چه کردی که این دو فرزند ناخلف نصیبت شد…»
سیدباقی گفت: «اینقدر خود را اذیت نکنید. ما نمی خواهیم باعث اندوهتان شویم اما خداوند شاهد است که اگر شما از ابتدا بر
مذهب امامیه بودید ما هرگز مذهب شما را رها نمی کردیم.» عطوه بی آنکه حرفی بزند، پشتش را به آنها کرد و در مقابل سخن سید
که گفت: «ما را ببخش.»

سرش را برگرداند و گفت: «شما هر چه بگویید فایده ندارد. بارها گفته ام. باز هم می گویم، من به یک شرط مذهبتان را قبول
می کنم و آن اینکه امامتان شفایم…» سرفه ها بار دیگر مجال صحبت کردن را از او گرفتند.

زمان می گذشت و دیری نپایید که عطوه کم کم به خواب آرامی فرو رفت. پسرها آهسته او را ترک کردند و وارد اتاق خود شدند. سر
سجاده نشستند.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.