پاورپوینت کامل غروب اول ۲۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل غروب اول ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل غروب اول ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل غروب اول ۲۸ اسلاید در PowerPoint :
۳۹
. . . ولی تو می آیی . می دانم که می آیی . . . خورشید از سینه دیوار، در حال غروب است . و چه پرتوهای آشفته ای!
هنوز هم بی قراری دختر کوچک، آزارم می دهد . هنوز هم اندیشه کودکان پس از من; . . . گریه های بعد از من; . . . ناله های
مظلومانه حیدر . . .
اما نه! چه می شود کرد؟ ! دیگر زمان موعود فرا رسیده است . دیوار تصویر این دو دهه سخت روزگار را، چه واضح، زیبا، گسترده، و
چه غریبانه، . . . نشانم می دهد! آه! این روزها عجب دردی در پهلویم پیچیده! بازوانم عجیب تیر می کشد . نگاه می کنم . به راستی
وقتی پدرم، رسول الله این دیوار را بنا می کرد; روزی که این خانه را برای من و علی می ساخت; آیا گمان می کرد؟ اصلا فکرش را
می کرد که روزگاری قاب دیدگان فاطمه اش، تا آخرین لحظه پرواز، همین باشد؟ همین دیوار ساده اما مرموز!؟ . . . خوب که خیره
می شوم، تصویرهای زیادی از آن عبور می کند .
همین چند هفته پیش، پشت این دیوار، چه اتفاقات بزرگی که نیفتاد! چه حادثه های مهیبی که رخ نداد!
این سوی دیوار، من بودم و علی و جسد پیغمبر . آن سوی دیوار، مردم بودند و سقیفه . مردم بودند و نسیان . جنازه پیغمبرشان را
در دست ما رها کردند . رفتند و خودسرانه و مستکبرانه، دیگران را به جای ما نشاندند .
همین چند هفته پیش، همین چند روز قبل، این سوی دیوار، من بودم و محسن چهارماهه . و آنسو . . . اوبود و لگد . . . او بود و
آتش . . . همین چند روز پیش، همین چند ساعت قبل، این طرف من بودم و گریه هایی بی امان . آن طرف مردم بودند و پیغامی
زخم انگیز; که: «یا شب عزاداری کن یا روز! . . .» .
آرام جانم! با این همه خوشحالم که کم کم لحظه های وداع فرا می رسد . این را فضه بیشتر از هر کسی می فهمد . و اینک زیباترین
لحظات خلوت من و تو . فضه را صدا می زنم: «فضه! ساعتی مرا با خویش تنها بگذار، تا با خدای خود از رنجی که از این امت
کشیده ام، بگویم . تا از پروردگارم بخواهم بر امت پدرم رحم کند . فرزندانم را صبری بزرگ عطا فرماید . . . و موعود آخرینم، مهدی
منتظرم را هر چه زودتر، برای نجات قرآن برساند . . . فضه! بعد از ساعتی برگرد . اگر جوابت را ندادم، بدان که خداوند مرا حاجت
روا، کرده است . . . و سلام مرا به مولای مظلوم علی (ع) برسان! . . .» .
این فرصت را نباید از دست داد . ثانیه های گرانباری است . با تو سخن می گویم و با تو وصیت می کنم . حالا بیشتر از همیشه
زندگی ام احساست می کنم . و چه حس قشنگی! دوستت دارم . مثل محبتی که به حسنین . . . نه! به زینب کوچک؟ . . . نه! به علی؟
! نه! . . . به رسول الله؟ ! . . . نه! نه! نه! مثل هیچ کدام . تو را جدای از همه چیز و همه کس، . . . تو بوی فرداهای دور از دست،
فرداهایی بلند و وسیع، . . . تو بوی غربت آل الله را در خود داری . . .
آه! . . . به دیوار و روبرو نگاه می کنم . تصویر آن سوی دیوار آرامم نمی گذارد . یعنی کوچه های متروک هاشمی; دستهای بسته امیر
مؤمنان، . . . غلاف شمشیر قنفذ، و حرکت به سوی مسجد . آن هم چه حرکتی! چه مسجدی! کدام علی؟ منبر پدرم بر خویش
می لرزید، و کوههای مدینه به ناله درمی آمدند .
اکنون فضه مرا با کوله ای از خاطرات پریشان، مقابل این دیوار پر ماجرا، تنها گذاشته، تا با تو سخن بگویم، با تو، تویی که آمدنت را
انبیا الهی مژده داده اند; تویی که رسیدنت را تولد هر نوزادی گواهی می دهد .
صدایی نمی شنوی!؟ صدای گریه کودکانه زینب: «فضه! می خواهم مادرم را ببینم!»
– آرام باش; عزیز دلم! مادر دارد استراحت می کند!
– فضه! آسمان مدینه به خون نشسته . . . فضه! فضای سهمگینی بر زمین سایه افکنده . . . می ترسم . فضه! غم سنگینی بر دلم
نشسته! می ترسم مادر از خدا، طلب مرگ کرده باشد! . . .
و صدای گریه حسنین در ناله های زینب کوچک، گم می شود . آه! . . . چه دردی به جان پهلویم افتاده . . . آه . . . بازوانم . . . شانه هایم .
. . دستانم . . .
انگار تصویر تازه ای بر دیوار نقش بسته . اما چشمانم کم کم بی سو می شود . دعا کن، تماشای این آخرین تصاویر را تاب بیاورم . دو
کودک . . . نه . نه . . . دو مرد زخمی به طرف مسجد می دوند: «پدر! . . . پدر! . . . به خانه بیا! مادر! . . . ما . . . در» تو می آیی .
می دانم که می آیی . بوی سبز حضورت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 