پاورپوینت کامل جور خار و مهر یار ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جور خار و مهر یار ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جور خار و مهر یار ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جور خار و مهر یار ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۴۲

از میان ازدحام جمعیت به سمت
نرده ای که زائران را از بدرقه کنندگان
جدا می کرد، رفت. دستش را به نرده
گرفت. حس کرد قدرت حرکت ندارد.
شوقی که لازمه این سفر بود، باید بر
نگاهی که پشت نرده ها به او خیره
شده بود، غلبه می کرد. دستش را به
نرده فشرد. نگاهشان درهم گره
خورد، به زحمت سعی کرد لبخند
بزند. مأمور گذرنامه صدایش کرد: آقا
پشت سرتون صف رو معطل کردین.

عذرخواست و گذرنامه را به دست
مأمور داد. مأمور عکس را با چهره او
مطابقت کرد، مهر زد و به دستش داد و
با دست اشاره کرد که سریع رد شود.
با آخرین نگاه، با هم خداحافظی
کردند. برای هم دست تکان دادند و به
سمت سالن فرودگاه به راه افتاد.

* * *

هواپیما نرم و آرام بر روی باند
فرودگاه مدینه فرود آمد. نگاهش را از
شیشه کوچک هواپیما به بیرون
دوخت و آهسته با خودش گفت: یعنی
این آسمونِ مدینه است؟

بغض گلویش شکفت و اشک آرام
از گونه هایش غلتید. مسافرین در حال
پیاده شدن بودند. هیچ کس متوجه
حال او نبود. تلفن همراهش را از
جیبش درآورد. آن را روشن کرد و
شماره گرفت. بعد از دو بوق، صدای
محبوبه آنقدر واضح و آشکار بود که
انگار نه انگار کیلومترها با هم فاصله
دارند.

سکوت کرد؛ محبوبه دو سه بار از
پشت خط گفت: الو… الو… بفرمایید.

نفسش را در سینه حبس کرد و
بعد آهسته گفت: سلام.

محبوبه هیجان زده داد زد: علی
تویی؟…

ـ آره منم. رسیدیم مدینه. هواپیما
هنوز روی بانده. گفتم اولین کسی
باشی که صدات رو می شنوم.

بغضش ترکید و با گریه گفت:
سلام منو به مدینه برسون.

ـ تو خودت که هستی. احتیاجی
نیست من سلامت رو برسونم.

ـ مطمئن باش هر لحظه همسفرتم.
مرتب باهات تماس می گیرم.

ـ تلفن رو فقط به خاطر تو آوردم.
بازم زنگ می زنم.

نفس عمیقی کشید و بلند شد تا
همراه با بقیه مسافرین پیاده شود.

* * *

حاج احمد روحانی کاروان بارها
گفته بود که تمام این سفر یک طرف و
اعمال عمره یک طرف. اما تا زمانی که
در مسجد شجره محرم نشده بود
معنی این حرف حاج احمد را نفهمیده
بود.

لباس سفید احرام مثل یک جاذبه
فوق العاده قوی تمام وجود او را دربر
گرفته بود. حال خودش را نمی فهمید.
دلش یک گوشه خلوت می خواست که
یک دل سیر گریه کند. فکر می کرد فقط
گریه او را آرام می کند. کنار درخت
نخل زیبایی به دور از انبوه زائران
سفیدپوش روی یک سکو نشست. همه
خود را برای رفتن به مکه و اعمال
عمره مفرده آماده می کردند.

خلوتش را زنگ تلفن از او گرفت.
محبوبه بود. با شنیدن صدای گرفته
علی جا خورد و گفت:

ـ چی شده؟ کجایی؟

ـ چیزی نیست. مسجد شجره ایم.
هشتاد کیلومتر از مدینه اومدیم نیت
احرام کنیم بریم مکه.

ـ چرا صدات گرفته؟

نتوانست جواب بدهد. محبوبه
نگران شد: حرف بزن. حالت چطوره؟

ـ جات خیلی خالیه!

ـ اگر منو کنار خودت نبینی خیلی
بی انصافی.

حاج احمد همه را صدا کرد. به
ناچار ارتباط را قطع کرد و بلند شد.
همه دور هم جمع شدند و حاجی ذکر
تلبیه گفت و همه تکرار کردند: «لبیک
أللّهمّ لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک. إنّ
الحمد و والنعمه لک والملک. لا شریک
لک لبیک.

علی اشک می ریخت و تکرار
می کرد. محرم شده بود. بعد از نماز
مغرب و عشاء سوار اتوبوس شدند تا
راهی مکه شوند. در تاریکی آن سوی
جاده در دوردست مسیر مسجد
شجره تا مکه به خودش فکر می کرد.
به سفر مکه ای که ناگهان برایش
فراهم شده بود. دانشگاه ثبت نام کرده
بود و در قرعه کشی، با کمال ناباوری
اسمش درآمده بود. ناگهانی و غیر
منتظره. وام دانشجویی هم جور شده
بود. محبوبه پا به ماه بود و دکتر
اجازه پرواز نداده بود و حالا او راهی
شده بود…

با حوله سفید احرام صورتش را
پوشاند. هنوز هم دلش هوای گریه
می کرد.

حاج احمد متوجه حالش شد.
صحبتهایش را که کرد و چند بار ذکر
تلبیه را تکرار کرد، بلند شد و آمد کنار
او نشست. دست او را در دست فشرد
و گفت: خوشا به حالت جوون. حال
خوشی داری.

علی سر بلند کرد. یاد مادربزرگش
افتاد که با آرزوی مکه مرد و پدر و
مادرش که هنوز نیامده بودند و
محبوبه که مانده بود و همه
دانشجویانی که موقع قرعه کشی گریه
می کردند. جوابی نداد. حاج احمد ادامه
داد:

ـ در جوونی مکه رفتن سعادت
می خواد. خوش به سعادتت.

اشک تمام صورتش را خیس کرده
بود. یکی از زائران حاج احمد را صدا
کرد و او هم عذر خواست و بلند شد.

علی کیفش را باز کرد. کتاب
کوچکی درآورد. همانطور که اشک
می ریخت آن را هم ورق زد.

استاد معارف دانشکده پیرمردی
بود که هنوز به مکه نرفته بود. خبر
درآمدن اسم علی را که در قرعه کشی
حج عمره دانشجویی شنیده بود این
کتاب را به عنوان هدیه راه به او داده
بود. وقت خداحافظی او را در بغل
فشرد و به صدای بلند گریه کرد.
پیرمرد شانه هایش از هق هق گریه
می لرزید. کتاب را دوباره ورق زد و
اولین صفحه آن را گشود.

«تقدیم به دانشجوی سعادتمندم
که در جوانی لایق سپیدی احرام و
شکوه کعبه شد.»

قطره اشکی از چشمانش روی خط
خوش و جوهر سبز دستخط استاد
افتاد و خواند:

«قافله آرام آرام از بیابان
می گذشت. سوسوی چند ستاره قادر
نبود بر سیاهی شب غلبه کند. اما بلد
راه، راه را بلد بود که چطور از طریق
همان ستارگان، قافله شتر را از سوی
ایران به سمت مکه پیش ببرد. پاهای
هاشم از خستگی بی رمق شده بود. هر
چه کرده بود پولش کفاف کرایه
حیوانی را نداده بود و به ناچار پیاده
همراه کاروان می رفت. دلش
نمی خواست در چنین سفری سربار
زائران دیگر شود. کسی را هم
نمی شناخت تا از او کمک بگیرد. هر
قدمی که کندتر برمی داشت یک قدم از
قافله عقب می افتاد. در همان حال
ناگهان پایش در بوته بلند خاری فرو
رفت. در تاریکی متوجه بوته خار
نشده بود. از شدت سوزش زخم
خارها بر زمین افتاد. با آخرین رمقی
که در صدایش بود، همسفرانش را به
کمک طلبید اما در میان همهمه شبانه
کاروان کسی صدای او را نشنیده و
قافله دور و دورتر شد. تلاش کرد
خارها را از پایش درآورد. اما در
تاریکی شب این کار هم ممکن نبود. هر
چه بیشتر تلاش می کرد، بیشتر دست
و پا و لباسش پر از خار می شد.

بوته های بلند خار او را از همه
طرف احاطه کرده بودند. خارهای بلند
مغیلان او را زمینگیر کردند.
کفشهایش پاره شده بود و پاهایش
مجروح و خون آلود. به ناچار دست از
تقلا کشید و بر روی شنهای بیابان
افتاد. بی آن که دست خودش باشد
اشک صورت غبارآلود و خسته اش را
پوشاند. اثری از کاروان نمانده بود.
در بیابان پر از خار، هاشم تنها و
زخمی و دلشکسته بر خاک افتاده بود
و خون از زخم پاهایش می رفت. نه
می توانست خارها را از پاهایش
درآورد و نه امکان بستن زخمها بود.
خون از سرانگشتانش جاری شده
بود…»

با توقف اتوبوس در برابر هتل
عظیم و زیبای مکه، علی به ناچار
نشانه ای در بین صفحات کتاب
گذاشت و کتاب را بست و بلند شد. از
اتوبوس که پیاده شدند همه در سالن
وسیع و مجلل هتل جمع شدند. حاج
صادق رئیس کاروان حجاج، افراد را
براساس فهرستی که داشت به
اتاقهای از قبل تعیین شده هدایت کرد
و به هر کس کلید اتاقی را تحویل داد.
حاج احمد هم اعلام کرد افراد جوان
قبل از طلوع آفتاب، در شب و هوای
خنک، اعمال عمره را با او انجام دهند.
افراد مسن هم برای استراحت به اتاقها
بروند تا موقعیت اعمال عمره برایشان
فراهم شود.

علی کلیدش را که تحویل گرفت به
سمت آسانسورها رفت. ازدحام
جمعیت با آن خستگی راه را که دید
حوصله نکرد در نوبت بماند. پله ها را
دو تا یکی طی کرد و به طبقه چهارم
رفت و در اتاقش را باز کرد تا تجدید
وضو کند و برای انجام عمره به سالن
هتل برگردد. باربرها قبلاً چمدانها و
ساکها را به اتاقها برده بودند.

علی نگاهی به اتاق انداخت.
کولرها روشن بودند و هوای اتاق
بسیار مطبوع و خنک بود. روی آینه
بزرگ اتاق پارچه سفیدی کشیده
بودند که حاجیان محرم چشمشان به
آینه نیفتد. تلویزیون، مبلمان، یخچال
پر از آب معدنی و آب میوه، تختی نرم
و راحت، سرویس بهداشتی تمیز و
مجهز.

علی یاد هاشم افتاد. از خودش
شرم کرد. کتاب را گشود و روی تخت
دراز کشید:

«هاشم دعای غریق را حفظ بود.
شروع به زم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.