پاورپوینت کامل حکایت از; ره یافتگان سرای دلدار ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حکایت از; ره یافتگان سرای دلدار ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حکایت از; ره یافتگان سرای دلدار ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حکایت از; ره یافتگان سرای دلدار ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

۴۳

این شماره: حکایت شیخ حسن کاظمینی

شیخ حسن کاظمینی می گوید:

سال ۱۲۲۴، در کاظمین، زیاد طالب تشرّف خدمت حضرت ولیّ عصر(عج) بودم و به اندازه ای
این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل بازماندم و ناچار یک دکّان عطّاری و سمساری
باز کردم.

روزهای جمعه بعداز غسل جمعه، لباس احرام می پوشیدم و شمشیر حمایل می کردم و مشغول
ذکر می شدم. (این شمشیر همیشه بالای دکّان ایشان معلّق بود) در این روز خرید و فروش
نمی کردم و منتظر ظهور امام زمان(عج) بودم.

یکی از جمعه ها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سیّد جلوی صورتم ظاهر و به درِ دکّان
تشریف فرما شدند دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکی جوانی در حدود بیست و چهار
ساله که در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوق العاده صورت مبارکشان نورانی بود. به
حدّی جلب توجّه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم و آرزو
می کردم که داخل دکّان من بیایند.

آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکّان من رسیدند. سلام کردم.

جواب دادند و فرمودند: شیخ حسن، گل گاو زبان داری؟ (و اسم دارویی را بردند که ته
دکّان بود و الآن اسمش در نظرم نیست.)

فوراً عرض کردم: بلی دارم. حال آن که روز جمعه من خرید و فروش نمی کردم و به کسی هم
جواب نمی دادم.

فرمودند: بیاور.

عرض کردم: چَشم و به ته دکّان برای آوردن آن دارویی که ایشان فرمودند، رفتم و آن را
آوردم. وقتی که برگشتم، دیدم کسی در دکّان نیست؛ ولی عصایی روی میز جلوی دکّان قرار
دارد. آن عصا، عصایی بود که در دست آن آقای وسطی دیده بودم. عصا را بوسیدم و عقب
دکّان گذاشتم و بیرون آمدم و هرچه از اشخاصی که آن اطراف بودند، سؤال کردم: این سه
نفر سیّد که در دکّان من بودند، کجا رفتند؟

گفتند: ما کسی را ندیدیم.

دیوانه شدم. به دکّان برگشتم و خیلی متفکّر و مهموم بودم که بعداز این همه اشتیاق،
به زیارت مولایم شرفیاب شدم؛ ولی ایشان را نشناختم. در این اثناء مریض مجروحی را
دیدم که او را میان پنبه گذاشته اند و به حرم مطهّر حضرت موسی بن جعفر(ع) می برند.
آنها را برگردانیدم و گفتم: بیایید. من مریض شما را خوب می کنم.

مریض را برگردانیدند و به دکّان آوردند. او را رو به قبله روی تختی، که عقب دکان
بود و روزها روی آن می خوابیدم، خواباندم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و با این که
یقین داشتم که مولای من حضرت ولیّ عصر(عج) بوده است که به دکان من تشریف آورده،
خواستم اطمینان خاطر پبدا کنم. در قلبم خطور دادم که اگر آن آقا، ولی عصر(عج) بوده
است. این عصا را بر روی این مریض می کشم تا وقتی از روی او رد شد، بلافاصله شفا
برای او حاصل و جراحات بدنش به کلّی رفع شود؛ لذا عصا را از سر تا پایش کشیدم. فی
الفور شفا یافت و به کلّی جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.

آن مریض از شوق، یک لیره جلوی دکان من گذاشت؛ ولی من قبول نکردم. او گمان کرد آن
وجه کم است که قبول نمی کنم. از دکان به پایین جست و از شوق بنای رفتن گذاشت. به
دنبال او دویدم و گفتم: من پول نمی خواهم و او گمان می کرد که می گویم کم است. تا
به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک می ریختم که آن حضرت را زیارت
کردم و نشناختم.

وقتی به دکان برگشتم، دیدم عصا نیست. از کثرت هموم و غمومی که از نشتاختن آن حضرت و
نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم: ای مردم هرکس مولایم حضرت ولی عصر(ع) را دوست
دارد، بیاید و تصدّق سر آن حضرت هرچه می خواهد از دکان من ببرد.

مردم می گفتند: باز دیوانه شده ای؟

گفتم: اگر نیایید ببرید، هرجه هست در بازار می ریزم.

فقط بیست و چهار اشرفی را که قبلاً جمع کرده بودم، برداشتم و دکان را رها کردم و به
خانه آمدم. عیال و اولاد را جمع کرده و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هرکه از شما
میل دارد، با من بیاید. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد.

به عتبه بوسی (آستان بوسی) حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدری از آن اشرفی ها که مانده
بود، سرمایه کردم و روی سکوی درِ صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم.

هر سیّدی که می گذشت و از چهره او خوشم می آمد، می نشاندم. به او سیگار می دادم و
برایش چای می آوردم. وقتی چای می آوردم، در ضمن دامنم را به دامن او گره می زدم و
او را به حضرت رضا(ع) قسم می دادم که آیا شما امام زمان(ع) نیستی؟

خجالت می کشید و می گفت: من خاک قدم ایشان هم نیستم.

تا این که روزی به حرم، مشرّف شدم و دیدم که سیدی به ضریح مقدس چسبیده و بسیار
می گرید. دست به شانه اش زدم و گفتم: آقاجان، برای چه گریه می کنید؟

گفت: چطور گریه نکنم و حال آن که حتی یک درهم برای خرجی در جیبم نیست.

گفتم: فعلاً این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن، بعد برگرد این جا؛ چون
قصد معامله ای با تو دارم. سید اصرار کرد چه معامله ای می خواهی با من انجام دهی؟
من که چیزی ندارم؟

گفتم: عقیده من این است که هرسیدی یک خانه در بهشت دارد. آیا آن خانه ای که در بهشت
داری به من می فروشی؟

گفت: بلی، می فروشم؛ ولی من که خانه ای برای خود در بهشت نمی شناسم؛ امّا چون
می خواهید بخرید، می فروشم.

ضمناً من چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای اهل بیتم یک خانه بخرم. همین وجه را
آوردم و از سیّد خانه را برای آخرتم خریدم.

سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که در حضور شاهد عادل، حضرت
رضا(ع) خانه ای را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم، به مبلغ چهل و یک اشرفی
که از پول های دنیا است فروختم و پول را تحویل گرفتم.

به سید گفتم: بگو بِعتُ (فروختم). گفت: بِعتُ.

گفتم: أشَتَریتُ (خریدم)، و وجه را تسلیم کردم.

سید وجه را گرفت و پی کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیّه ام مراجعت
کردم.

دخترم گفت: پدرجان چه کردی؟

گفتم: خانه ای برای شما خریداری کردم که آب های جاری و درخت های سبز و خرّم دارد و
همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است.

خیال کردند که چنین خانه ای در دنیا برایشان خریده ام. خیلی مسرور شدند. دخترم گفت:
شما که این خانه را خریدید، می بایست ما را ببرید که اول آن را ببینیم و بدانیم که
همسایه های این خانه چه کسانی هستند.

گفتم: خواهید آمد و خواهید دید. بعد گفتم: یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم
النبیین(ص) و یک طرف خانه به خانه امیرالمؤمنین(ع) و یک طرف به خانه حضرت امام
حسن(ع) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء(ع) محدود است. این است حدود چهارگانه این
خانه. آن وقت فهمیدند که من چه کرده ام.

گفتند: شیخ چه کرده ای؟

گفتم: خانه ای خریده ام که هرگز خراب نمی شود.

از این قضیّه مدتی گذشت. روزی با خانواده ام نشسته بودم، دیدم که در روبه رویمان
آقای موقّری تشریف آوردند.

من سلام کردم.

ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن، مولای تو امام
زمان(ع) می فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیّت می کنی و ایشان را خجالت
می دهی؟ به امام زمان(ع) چه حاجتی داری و از آن حضرت چه می خواهی؟

به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم: قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان(ع) هستید؟

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.