پاورپوینت کامل میهمان آفتاب ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل میهمان آفتاب ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل میهمان آفتاب ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل میهمان آفتاب ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۵۰
ابوالحسن ضراب اصفهانی می گوید:
در سال ۲۸۱ هجری قمری به قصد حج همراه قافله ای، عازم مکه شدیم . افراد کاروان ما
همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آن جمع ، شیعه اثنی عشری بودم [و به حضرت
مهدی(ع) به عنوان امام زمان و دوازدهمین حجّت خدا و آخرین وصی رسول خدا(ص) اعتقاد
داشتم].
پیش از آن که قافله ما به مکه برسد یکی از همراهیان ما ، خود را به مکه رسانده و
منزلی در گوشه سوق اللیل ، اجاره کرد که بعدها متوجه شدیم این منزل به حضرت
خدیجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
پیرزنی گندمگون با قدی بلند را در حیاط خانه دیدم، که دارای هیبتی چشمگیر بود. قاطع
و کم حرف به نظر می آمد . نزدیک وی رفته و سلام کردم ، محبت کرد وبه گرمی جوابم
داد.
یک روز که موقعیت را مناسب دیدم و دوستان و همراهان سنی مذهب در منزل نبودند از او
پرسیدم : درست است که اینجا خانه امام رضا(ع) بوده؟
گفت: آری.
گفتم: شما با صاحبان این خانه چه ارتباطی دارید؟
گفت: من از خدمتکاران آنان هستم و این منزل از امام رضا(ع) به امام جواد(ع) وبعد به
امام هادی(ع) وبعد به امام حسن عسکری(ع) رسیده و من خادمه امام حسن عسکری(ع)
بوده ام.
وقتی فهمیدم که آن بانو ،سرایدار و خدمتگزار حضرت امام عسکری(ع) بوده خیلی خوشحال
شدم و با او انس گرفته، خدا را شکر کردم که بالاخره سر نخی به مقصد و مقصود خود
یافتم. اما چون دوستانم از اهل سنت بودند ، قضیه را از ایشان پنهان کردم و باید
چنین می کردم، زیرا ممکن بود برایم مشکلات فراوانی به وجود آورند، علاوه بر این که
زمان هم زمان تقیه و مراعات بود.
شب هنگام پس از برگزاری نماز و طواف [در مسجد الحرام] به خانه بر می گشتم و با
رفقایم در راهرو می خوابیدم .
به علت ناامنی حاکم بر شهر ، در خانه را می بستیم و سنگ بزرگی را که در آن نزدیکی
بود، می غلطاندیم و پشت در قرار می دادیم.
شاید بسیاری از شب ها که دوستان ابوالحسن می خوابیدند ، او بیدار بود. شور و حال
عجیبی داشت . غرق فکر بود : مکه! مسجد الحرام! منزلی که در آن بود! امام رضا(ع)،
امام عسکری(ع)، امام زمان(ع)، به اعماق قلبش که می نگریست، نوری از امید سوسو
می کرد.گویا زندگی ابوالحسن قرار است، وارد فصل جدیدی گردد و او را در شمار
سعادتمندان حضور و ره یافتگان به کوی نور قرار دهد ،شاید در این خیال و فکر بود که
آیا می توان سر بر آستانش نهاد و پایش را بوسید، آیا چشمان بی رمق من به جمال دل
آرایش خواهد افتاد؟
ابوالحسن چون پرنده ای پرشور و شعف و نشاط در آسمان فکر و خیال پرو بال می زد که
ناگهان… .
ناگهان صدای باز شدن در خانه را شنیدم! نوری به سان نور شمع فضایی را که در آن
بودیم، روشن ساخت. خدایا! ما که در منزل را بسته و سنگ بزرگی پشت آن انداخته بودیم.
ولی با کمال تعجب دیدم در باز شده و آقایی وارد خانه شدند.
گر چه هوا تاریک بود، اما یادم هست که شکل و شمایل او را خوب می دیدم، حتی رنگ
صورتش را ، مردی بود نه کوتاه قد، نه بسیار بلند، رنگ رخساره اش گندمگون، پوششی
مناسب فصل گرما داشت و پارچه ای نازک بر دوش خود انداخته بود؛ و شب های بعد می دیدم
گاهی سر و صورت خویش را با آن می پوشاند. آثار سجده در پیشانی مبارکش نمایان بود.
بارقه نوری بود که از برابر ما می گذشت ، و به طرف راه پله ای که از پشت اتاق ما به
طبقه بالا راه داشت تشریف می برد، من برخاستم و به در خانه نگاهی انداختم، اما با
کمال تعجب دیدم در بسته و سنگ نیز به همان شکلی که ماقرار داده بودیم ، پشت در قرار
گرفته و هیچ حرکتی نکرده است!.
گویا ابوالحسن حس غریبی داشت و از دور آنچه را اتفاق می افتاد، زیر نظر داشت ، اما
هیبت آن بزرگوار مانع می شد که بیشتر وارد این جریان بشود.
هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء و طواف به منزل می آمدم در را می بستم و همان سنگ
بزرگ را پشت آن قرار می دادیم. شام می خوردیم، و دوستان می خوابیدند.
من منتظر می ماندم، بعد از مدتی، بدون این که سنگ پشت در حرکتی کند، در خانه باز
می شد و آن بزرگوار وارد منزل شده به سمت اتاق بالایی می رفتند.
یک روز که دوستانم از منزل بیرون رفته بودند و من تنها بودم آن بانو را در حیاط
دیدم . پرسیدم ، در اطاق بالایی چه کسی با تو زندگی می کند؟
گفت: دخترم.
اما بسیار حساس بود و اجازه نمی داد کسی حتی به راه پله ها نزدیک شود.
شگفت آورتر این که این شخص نورانی وقتی وارد منزل می شد همانند مشعلی از نور،
اطراف را روشن می کرد، و وقتی در اطاق فوقانی قرار می گرفت آن نور از طبقه پایین
دیده می شد وحتی دوستان من که هیچ اعتقادی به مذهب من و امامت امامان معصوم(ع)،
نداشتند، نور آن بزرگوار را که همه اطراف را روشن کرده بود، مشاهده می کردند. من در
این زمینه با آنها هیچ گفت و گویی نمی کردم و نمی بایست می کردم.
آنها می گفتند: این جوان نورانی، علوی و از فرزندان حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) است
و چون آن مرد نورانی را فقط در بعضی شب ها می دیدند، می گفتند: او دختر این پیر زن
را به عقد موقت خود درآورده و شیعیان این کار را جایز می دانند. ولی [به نظر ما اهل
سنت] عقد موقت بین زن و مرد، حرام است!
رفت و آمد آن بزرگوار به صورت معجزه آسا و مشاهده آن نور که حتی همراهیان من نیز
می دیدند، هر روز مرا بیشتر و بیشتر به فکر فرو می برد. فکری که بر دلم سنگینی
می کرد و هراسی در آن انداخته بود.
یک روز آن بانوی مخدره را در حیاط خانه دیدم. فرصت را غنیمت شمرده به آرامی به او
نزدیک شدم و گفتم: ای بانو! مدتی است که می خواهم از شما سؤالی بپرسم و گفت وگویی
داشته باشم ولی وجود همراهانم ، مانع از آن شده است. خواهش دارم که هرگاه مرا در
این خانه تنها دیدی از آن بالا به پایین بیایی تا پرسش خویش را با تو در میان
بگذارم. آن مجلله تا این جمله را شنید، بلافاصله گفت : من هم می خواستم تو را به
رازی آگاه سازم ولی به خاطر وجود همراهانت موقعیت مناسبی پیش نیامده بود!
گفتم: چه می خواستی بگویی؟
شاید قلب ابوالحسن در سینه به طپش افتاده بود وحکایت سفر او به نقطه حساس رسیده
بود.دوست می داشت هر چه زودتر ، رمز این راز را بداند و نامه سر بسته این قصه را
بخواند. به راستی این آقا کیست و در این خانه چه خبر است؟ کم کم داشت به آن چه که
حدس می زد نزدیک می شد. آیا این سیّد سراسر نور ، همان کعبه آرزوها ، و امام زمان
من است ؟ آیا به شرافت ابدی دیدار او و سعادت همسایگی او دست یافته ام؟ در امواج
طوفانی این افکار شیرین ، غرق شده بود که صدای بانو را شنید که می گفت :
به شما می فرمایند: با مسایل اعتقادی شریکان و همراهانت با خشونت برخورد مکن. با
آنها به مباحثه و مجادله مپرداز. آنها در ظاهر با تو صمیمی و دوستند ، ولی در باطن
دشمن تو هستند! با آنها مدارا کن و راز دل نگه دار و از این گفت و گو نیز با خبرشان
منما.
از این که در شروع گفت وگویش به من گفت: «می فرمایند: …» شگفت زده شدم و پرسیدم:
چه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 