پاورپوینت کامل گمارده ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گمارده ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گمارده ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گمارده ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
از خواب بیدار شد. .. پیشانی اش خیس عرق شده بود. از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت، چند جرعه آب خورد، نفس عمیقی کشید و همان جا روی پلّه حیاط نشست. نسیم خنک نیمه شب تابستان، کمی حال را بهتر کرد.
نگاهی به ماه انداخت، بدر کامل بود. از خلوت و سکوت شبانه خانه احساس آرامش کرد. بغضش شکست و اشک آرام صورتش را خیس کرد. اشک که جاری شد، بغض هم رهایش کرد. در عالم خودش بود که سایه ای را کنارش حس کرد، سر برگرداند. مرضیه بود که بالای سرش ایستاده بود.
از خواب بیدار شد. .. پیشانی اش خیس عرق شده بود. از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت، چند جرعه آب خورد، نفس عمیقی کشید و همان جا روی پلّه حیاط نشست. نسیم خنک نیمه شب تابستان، کمی حال را بهتر کرد.
نگاهی به ماه انداخت، بدر کامل بود. از خلوت و سکوت شبانه خانه احساس آرامش کرد. بغضش شکست و اشک آرام صورتش را خیس کرد. اشک که جاری شد، بغض هم رهایش کرد. در عالم خودش بود که سایه ای را کنارش حس کرد، سر برگرداند. مرضیه بود که بالای سرش ایستاده بود.
باز بی خوابی به سرت زده؟
با سرعت اشک هایش را پاک کرد. مرضیه کنارش نشست و گفت:
از من پنهان می کنی؟
لبخندی زد و گفت: چیزی نیست که بخواهم پنهان کنم.
مرضیه سری تکان داد و گفت: تو از من پنهان می کنی و من از تو؛ امّا تا کی؟ این قصّه تا کی می تواند ادامه داشته باشد؟
محمّدحسین سرش را پایین انداخت: امشب خواب دیدم… خواب کودکی که اینجا توی حیاط بازی می کرد و می خندید.
مرضیه آهی کشید و گفت: بس که در فکرش هستیم.
ـ من تصمیم گرفته ام…
ـ که چه کار کنی؟
ـ می خواهم به نجف بروم.
ـ نجف؟
ـ بله! نجف. از دست دوا و درمان طبیب های «تبریز»، از دست نگاه های کنجکاو، از دست دل سوزی های مردم خسته شده ام. می روم شاید آنجا فرجی شود.
ـ چرا نجف؟!…
ـ نمی دانم، می روم شاید خوابم تعبیر شود. ..
همه آرزویش این بود حالا که این همه راه از تبریز به نجف آمده، دست خالی برنگردد؛ امّا روزها از پی هم می گذشت و هیچ نشانه ای از فرج نبود. کارش شده بود بیتوته در «مسجد کوفه» و «مسجد سهله» و انتظار، انتظار یک اتّفاق، اتّفاقی که نمی افتاد…
تنها و دل شکسته گوشه مسجد کوفه نشسته بود و گریه می کرد. تاجر سرشناس بازار تبریز، اینجا مسافری غریب و دل شکسته بود که سر بر دیوار مسجد اشک می ریخت.
کسی که آرزوی شنیدن خنده یک کودک، همه زندگی اش را پر کرده بود. چهل روز بود که از تبریز به نجف و کوفه آمده بود و دیگر بیش از این امکان و توان ماندن نداشت. چشم بر هم گذاشته بود و در دل نجوا می کرد. برای لحظاتی نفهمید به خواب رفت یا بیدار بود. فقط صدایی شنید که آرام و شمرده به او گفت: برو و محمّدعلی جولای دزفولی را پیدا کن! به حاجتت می رسی…
به خود آمد، چشم گشود. نفهمید این صدا را در بیداری شنید یا در خواب یا چیزی بین خواب و بیداری. دلش فرو ریخت.
آنچه را که شنیده بود برای خودش تکرار کرد. برو محمّدعلی جولای دزفولی را پیدا کن. به حاجتت می رسی. این کلمات آخر را چند بار تکرار کرد و مثل تشنه ای که قطره آبی را مزّه مزّه کند. چیزی فراتر از سیراب شدن با جرعه جرعه آب… به حاجتت می رسی… به حاجتت می رسی…
حس کرد نور امیدی به دلش تابیده، نور امیدی که به او توان می داد. توانی که مدّت ها بود از دست داده بود. حس کرد سبک شده، در دلش احساس نشاط و سرور کرد. بلند شد تا برای خواندن دو رکعت نماز شکر و رفتن به دزفول آماده شود.
با آنکه دلش می خواست این مژده را به همسرش بدهد؛ امّا راهی دزفول شد تا به پیغامی که شنیده بود، عمل کند. نام محمّدعلی جولای دزفولی را مدام تکرار می کرد و به این می اندیشید این مرد کیست و چه ارتباطی با برآورده شدن حاجت او دارد؟
به بازار دزفول که رسید همه خستگی راه را از یاد برد. شوق دیدار جولای دزفولی تمام وجودش را در بر گرفته بود.
از اوّلین حجره بازار، سراغ محمّدعلی را گرفت. گفتند در بازار دزفول، جولا و بافنده زیاد است؛ امّا محمّدعلی نامی، در انتهای بازار، حجره کوچکی دارد. به شوق آمد. از اینکه با مقصودش فقط چند قدم فاصله داشت. قلبش به تندی شروع به تپیدن کرد. به قدم هایش سرعت داد. در انتهای کوچه ای که نشانی اش را داده بودند، اتاقکی کوچک بود که در آن مردی سرگرم بافتن پارچه بود. محمّدحسین جلو رفت. مرد بر قطعه ای پوست گوسفند نشسته بود. محمّدحسین سلام کرد. مرد سر برداشت و به سلام او جواب داد. پیراهن و شلواری از کرباس پوشیده بود و دکّانش یک متر در دو متر هم نبود. هنوز محمّدحسین بعد از سلام، حرفی نزده بود که گفت:
حاج محمّدحسین! حاجت روا شدی.
زانوهای محمّدحسین لرزید. آهسته همان جا جلوی در نشست. محمّدعلی سکوت او را که دید، گفت: گفتم که حاجت روا شدی.
محمّدحسین به خود آمد و پرسید: می توانم داخل شوم؟
محمّدعلی گفت: مهمان حبیب خداست.
محمّدحسین گوشه اتاقک کز کرد. تمام تنش می لرزید. نمی دانست از شوق است یا از ناباوری. محمّدعلی جولا، بی آنکه به مهمان تازه وارد و متعجّبش حرفی بزند، دست از کار کشید. اذان گفت و به نماز ایستاد. محمّدحسین به خود آمد، بلند شد با آبی که همراه داشت وضو گرفت و با محمّدعلی نماز خواند. نمازش که تمام شد آهسته گفت: من در این شهر غریبم. اجازه دارم امشب مهمان شما باشم؟
محمّدعلی به نشانه قبول سری تکان داد و پشت دستگاه کوچک بافندگی اش نشست. چهره اش آرام و روشن بود؛ امّا ابهّتی داشت که به محمّدحسین اجازه نمی داد، حرفی بزند.
در سکوت به کار او خیره شده بود تا اینکه او کارش را تمام کرد و بلند شد و از طاقچه گوشه اتاق یک کاسه چوبی پر از ماست آورد و با دو قرص نان جو در یک سینی چوبی جلوی محمّدحسین گذاشت. تاجر ثروتمند تبریزی که به بهترین غذاهای لذیذ تبریز عادت داشت، بی هیچ حرفی با او هم غذا شد و نان جویی که تا به حال نخورده بود، با ماست خورد. محمّدعلی اصلاً سکوت را نشکست و محمّدحسین هم جرئت شکستن سکوت را نداشت. محمّدعلی ظرف خالی ماست را برداشت و یک قطعه پوست گوسفند به محمّدحسین داد و گفت:
تو مهمان منی. روی این بخواب.
و خودش بی آنکه منتظر جواب او باشد، روی زمین خاکی اتاق دراز کشید. محمّدحسین که هر شب در بستر نرم و راحت خانه خوابیده بود، بر روی قطعه پوست در آن اتاق کوچک و در کنار این مرد پر ابهّت و ناشناخته، بدون روانداز دراز کشید. لحظه ای خواب به چشمش نمی آمد. با آنکه بسیار خسته بود و روز سختی گذرانده بود؛ امّا فضای آن اتاقک و حرکات متین و آرام آن مرد خواب را از او گرفته بود….
شب کوتاه تابستان بسیار زود سحر شد و محمّدعلی از جا برخاست، وضو گرفت، اذان گفت و نماز شب و صبح خواند. محمّدحسین هم همراهش نماز خواند و منتظر شکستن سکوت شد؛ امّا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 