پاورپوینت کامل در آستان برادر خوب امام رضای من ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در آستان برادر خوب امام رضای من ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در آستان برادر خوب امام رضای من ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در آستان برادر خوب امام رضای من ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۶

سخت است کسی را بخواهی و او اعتنایت نکند …

وقتی دلت کمی گرفته باشد، شاید شبی، نیمه شبی بلندشوی، وضویی بگیری، نمازی بخوانی و بعد بنشینی سر سجاده و زار زار
گریه کنی تا دلت خالی شود . اگر بیشتر غم به دلت سایه کند، شاید … نمی دانم چه می کنی، اما وقت هایی هم هست که بی محابای
حضور دیگران، بی آن که خودت را از کسی پنهان کنی، جلوی نگاه آنهایی که هیچ وقت نگذاشته ای اخمت را ببینند،
ت حاجت به صورت می گیری و آن قدر هق هق می کنی تا شاید خدا رحمی به حالت کند . شاید دستی از غیب برسد و دستی به
لت بکشد .

آن وقت باید از گوشه و کنار بشنوی که: «دیوانه شده جوان مردم!» و از بغض حتی نتوانی جواب بدهی . اینها که گفتم، حکایت
غربت آخرالزمانی ماست . می دانی، خیلی سخت است که کسی را بخواهی و او حتی نگاهت نکند . مرتب صدایش بزنی و دریغ از
جوابی که تو بشنوی . سخت است برای کسی بخواهی حتی بمیری و او … نمی دانم . چه باید بنویسم، اگر دلم همین قدر گرفته باشد
که گفتم؟

کم کم غروب می رسد . غروب، برای دلی که گرفته باشد، مثل خربزه است، برای سرماخوردگی، مثل نمک برای زخم، مثل …
وقتی دلت به اندازه کافی، یا حتی بیشتر از حد کافی گرفته است و غروب می شود، دیگر نمی شود جایی ماند . ماندن، راستش که
خیلی سخت می شود . غروب شنبه، اگر چه مثل غروب جمعه دلگیر نیست، اما انگار کارم از این حرف ها گذشته، دیگر جمعه و
شنبه نمی شناسم . همین که غروب می شود، دلم می خواهد بپرد، دیگر جا نمی شود توی قفسی که قسمتش کرده اند .

دوست دارم یکی باشد که بهانه ام شود . دوستم زنگ می زند، همان که نامش «رسالت » است . واقعا نامش همین است که گفتم،
«رسالت » نام دوست من است . نمی دانم چه می گویم که می آید، دستم را می گیرد و با هم می رویم به سمت خیابان اصلی، اصلا
نمی شنوم که به راننده چه می گوید . فقط خیابان ولی عصر، عجل الله تعالی فرجه، از کنارمان می گذرد و اندک اندک، میان این
ترافیک سخت، خیابان را بالا می رویم . چقدر این خیابان طولانی است، سخت و سربالایی و … چه بی طاقت می شود آدم، وقتی
انتظار رسیدن به چیزی یا کسی را می کشد . راستی که انتظار، چه سخت است .

میدان ونک، تازه از کنارمان گذشته که دیگر طاقت نمی آورم . اشک هایم، دل گرفته ام را می پاشند روی صورتم . «رسالت » چپ
چپ نگاهم می کند و لبش را می گزد: «مرد گنده خجالت بکش » و می خندد . اصلا نمی خندم; نگاهش می کنم و نگاهم می کند .
شاید او هم فکر می کند زده به سرم .

ماشین، کنار میدان تجریش می خزد و پیاده می شویم . زودتر، می روم سمت پایین میدان و چشمم خیره می ماند به گنبد کوچکی
که بعد از بازارچه پیداست . ماشینی ترمز می کند و موتور، پشت سرش سکندری می خورد . موتوری، کلاهش را برمی دارد و سرم
داد می زند: «مگه عاشقی؟» بلند می گویم: «آره، مگه عیبی داره؟» و «رسالت » دستم را می کشد، از همه عذر می خواهد و می کشدم
به سمت بازارچه .

قبلا که این طرف ها می آمدم، کلی ذوق می کردم از گشتن توی بازارچه و خریدن خوردنی های جورواجور . درخت بزرگ آخر بازار
را دور می زدم و می دویدم وسط حیاطی که زیاد دوستش داشتم، اما انگار حالا حال و روزم، مثل همان است که موتوری عصبانی
می گفت .

بازار را تمام می کنم . روی سردر نوشته: «آستانه مبارک حضرت صالح بن موسی الکاظم، علیه السلام » ذوق می کنم . دلم خوش
می شود و می پرد بین کبوترهای حرم . از دور، گنبد زرد را می بینم و صدای نقاره خانه می پیچد توی گوش هایم . می دوم تا جلوی
پنجره فولاد و فریاد می زنم: این دفعه خودم را می بندم، آن قدر اینجا می مانم که این دلم را درست کنی . این دفعه، همین طوری
نمی روم . اگر تو هم تحویلم نگیری، پس این دل خراب و آشفته را کجا ببرم؟ مردم، خیلی بد نگاهم می کنند . می فهمم که این
حرف ها را چه بلند گفته ام .

روبه روی حرم می ایستم و آرام آرام می گویم و به خودم می پیچم . سلام می دهم پسر امام هفتم را و نجوا می کنم: «می دانی، هرچه
فکر می کنم که نسبت من و تو چیست، می بینم تو، برادر امام رضای منی » و همین کافی است که چشمانم تار شوند از نم و صدایم
دیگر در نیاید، مبادا که بغضم بترکد و انگشت نمای جماعت شوم .

توی حرم دور می زنم، انگار یک پل زده اند، یک پل طولانی هزار کیلومتری، از اینجا تا دیار طوس . می دوم کنار سقاخانه، کاسه ای
آب به دستم گرفته ام، آب را می پاشم به هوا، وسط پرواز کبوتران خوشبخت حرم – چقدر توی کودکی دعا می کردم شبی بخوابم و
صبح فردا، وسط کبوترها دانه بخورم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.