پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آن مرد با اسب آمد ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

۱۲

آفتاب، مثل میهمان های تازه وارد، آمده بود توی خانه . بعد پاهایش را لب ایوان آجرنمای قدیمی، دراز کرده بود . مثل پیرمردها،
به باغچه کوچکی که کنار حوض بود، نگاه می کرد . همان جایی که شیخ حسین رفته بود توی باغچه و برگ های گلی را با دستمال
تمیز می کرد!

در حیاط خانه، بوی خوبی پر می زد . بوی نان تازه، همراه با بوی اسپند، که چند دقیقه ای پیش دود شده بود .

شیخ حسین، مسافر تازه واردی از خانه خدا بود . او چند ساعتی می شد که از سفر طولانی اش به نجف برگشته بود . بچه های شیخ
حسین و بچه های میهمان ها، حیاط خانه را روی سرشان گذاشته بودند . بوی نان تازه، از تنور بلند شده بود اتاقک تنور گوشه
حیاط قرار داشت . ام فاطمه – خواهر کوچکتر شیخ – رفته بود پای تنور، تا از دستپخت هاجر نانوا، چند تا نان تازه جدا کند، ببرد
توی اتاق و برای میهمان هایی که قرار بود به زودی از راه برسند، بچیند . آنها جلوی میهمان ها، علاوه بر شربت و میوه، نان و خرما
هم می گذاشتند . ام هاجر، دستش دایم به کار بود و توی تنور داغ، پایین و بالا می رفت . بچه های قد و نیم قد، دور تا دور باغچه
چرخ می زدند و شتر سواری می کردند . ام زینب از پشت پنجره یکی از اتاق ها، به باغچه همان طرف که شیخ حسین نشسته بود،
خیره شده بود . به نظر ام زینب کارهای همسرش – شیخ حسین – غیر عادی و عجیب بود . از دیروز که از سفر برگشته بود، بیشتر
اوقات، گوشه ای ساکت می نشست و به فکر فرو می رفت . ام زینب به خودش گفت: «نکند شیخ از چیزی رنجیده … شاید هم بیماری
سختی گرفته و آن را پنهان می کند! .»

کمی دلگیر شد و باز به شوهرش نگاه کرد . سپس آه کشید و به اتاق پذیرایی رفت، تا همه چیز را برای میهمان ها رو به راه کند . کم
کم وقت آن بود که میهمان ها از راه برسند . میهمان هایی که برای همه اهل خانه بخصوص شیخ، عزیز بودند و در میان آنها «علامه
بحرالعلوم » (۱) مولا و بزرگشان به حساب می آمد .

شیخ حسین رو به قبله ایستاد و آستین هایش را بالا زد . بعد خم شد و دستش را در آب فرو برد . حرکت آب باعث شد، ماهی ها ته
حوض بروند . شیخ حسین وضو گرفت، بعد راه افتاد طرف پله های آجرنمای ایوان . دو مرغ باران، بالای نخل جوان و پر از خرمای
حیاط، آواز می خواندند . بچه ها از خوشحالی فریاد می زدند و دنبال هم می دویدند . شیخ حسین از پله ها بالا رفت و نفس زنان، لب
ایوان ایستاد . دوباره به یاد حرف های دوستش – علامه – افتاد . نگرانی اش تازه شد . علامه، دیروز برایش پیغام فرستاده بود که: «به
زودی به دیدنت می آیم، تا خوب در آغوشت بگیرم و پیراهن خوش بویت را ببویم . چه سفر زیبایی داشته ای شیخ! می خواهم از قصه
دیدارت بشنوم .»

شیخ حسین مثل دیروز، دوباره فکر کرد: «کدام دیدار! … علامه از چه چیزی سخن گفته؟ من، من چه قصه ای را باید برایش
بازگویم؟ … بوی پیراهن؟! چه بویی؟ … باید صبر کنم تا علامه بیاید … چرا علامه نیامد!»

– کیست … چه کسی در می زند؟

صدای ننه عقیله بود، مادر بزرگ بچه ها که از بیرون تنور می آمد . شیخ حسین به در چوبی حیاط نگاه کرد . بچه ها مثل دسته ای
پرستو، بال زنان به طرف در دویدند . دو سه تایی از آنها هجوم بردند و کلون پشت در را کشیدند . اسد که خواهرزاده شیخ بود،
سرش را از لای در بیرون برد . شیخ حسین زود از پله ها پایین آمد و به زن های خانه اشاره کرد که شاید مهمان ها باشند . اسد به
سمت شیخ حسین برگشت و گفت: «دایی! میهمان های تازه ای برای دیدنتان آمده اند!»

بچه ها به طرف اتاقک تنور دویدند و شیخ حسین با عجله به طرف در رفت . لنگه سنگین آن را باز کرد و با شوق گفت: «بفرمایید تو
. به خانه خودتان خوش آمدید!»

هفت مرد روحانی، یکی یکی پا توی حیاط گذاشتند و سلام گفتند . همه آنها از علما و بزرگان شهر نجف بودند . آنها یکی یکی شیخ
حسین را در آغوش می گرفتند و می گفتند:

– خدا زیارتت را قبول کند!

– همیشه به زیارت باشی آشیخ حسین!

– زیارتت قبول خدا، حاجی!

یکی پیشانی اش را می بوسید . یکی بر شانه هایش بوسه می زد و دیگری با مهربانی دست او را می فشرد .

وقتی احوالپرسی با میهمانان تمام شد، او آنها را به سوی اتاق پذیرایی که سمت راست ایوان بود، راهنمایی کرد .

شیخ حسین در جمع علما محبوب بود . آنها او را به خاطر علم و پاکی اش، احترام می کردند . شیخ حسین، دست یکی از آنها را
گرفت و با نگرانی پرسید:

«پس علامه بحرالعلوم کجاست؟ چرا ایشان نیامدند؟!»

او با تبسم پاسخ داد: «به زودی ایشان هم به دیدنتان می آیند . ایشان بسیار مشتاق دیدنتان هستند و برای آمدنتان انتظار
می کشیدند . خیلی عجیب است! زیاد سراغتان را می گرفتند .»

شیخ حسین به فکر فرو رفت و یاد نگرانی اش افتاد . بزرگان توی اتاق نشستند . کربلایی کاظم، سینی شربت راجلو میهمان ها
گرداند . شیخ حسین به همه خوشامد گفت، بعد عرقچین روی سرش را کنار زد . با دستار عربی اش عرق را از سر تراشیده و دور
گوش هایش گرفت و نگاهش را به گل های قالی دوخت .

– تاپ … تاپ … تاپ!

در زدند . نگاه همه چرخید طرف حیاط، شیخ حسین فوری رفت توی ایوان و به پسر جوانش گفت: «محمد! شاید علامه بحرالعلوم
است . عجله کن!»

بعد نعلینش را پوشید و تا آمد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.