پاورپوینت کامل زائر عرفات ۶۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زائر عرفات ۶۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زائر عرفات ۶۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زائر عرفات ۶۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۸

سکوت غم انگیزی همه جا را فرا گرفته بود و تنها نوای اندوهناک مردی همراه با زوزه باد، که سرد و خشن می وزید، در گوش
گورستان تخت فولاد، طنین انداز شده بود . مردی با سیمایی شکسته و مژگانی خیس و به هم چسبیده، با سید میانسالی که بر
روی تخته سنگ کنارش نشسته بود، مشغول صحبت بود . لحظه ای گذشت، قدری سکوت کرد و بار دیگر به صورت یخ زده
گورستان خراش داد و گفت:

می دانی سید۱! گرچه بار اولم نبود، اما شوق عجیبی داشتم . گاه در خلوت خود به افکار مختلفی فرو می رفتم، زیارت … حرم امام
حسین (ع)، … روز عرفه … آن روز هم چشمانم را بسته و غرق در افکار خوش و شیرینم بودم که صدای خرت و خرت خفیفی به
گوشم رسید; توجهی نکردم; اما صدا هر لحظه نزدیکتر می شد … و در آن میان صدای نازک پسر بچه ای که مرا به اسم می خواند،
مرا به خود آورد …

– جعفر آقا! … جعفر آقا! …

چشمانم را بلافاصله از هم گشودم … کنارم پسرکی کاسه به دست، ایستاده بود; پس از لحظه ای آن را به سویم دراز کرد و گفت:

– این کاسه شیر را پدرم داد و گفت: بدهید به رفیقتان، بعد هم بار و بنه تان را جمع کنید که اگر خدا بخواهد، قافله امروز به راه
می افتد …

سید که تا این لحظه، تنها خاطرات جعفر را صحنه به صحنه در ذهن مجسم می کرد، چشم در چشم جعفر دوخت و گفت:

– مگر در حرکت قافله تان، مشکلی وجود داشت؟

– مشکل که نداشتیم، تنها در مسیر حرکت، برخی از راهها، ناامن بودند و به همین علت قافله سالار، مصلحت دیده بود تا رسیدن
کاروان بعدی، همچنان در کاروانسرا، بمانیم، پسر کربلایی هم، همین را گفت، اینکه حالا با وجود دو کاروان به دنبال هم، می توانیم
از مسیر ناامنی که در پیش است با خیال آسوده تری عبور کنیم .

جعفر ادامه داد:

– برخاستم، و خود را بالای سر رفیق یزدی ام رساندم . رنگ به چهره نداشت و لبانش چون شوره زاری بود که از فرط بی آبی ترک
برداشته باشد . هر چه اصرار کردم تا جرعه ای از شیر تازه را بخورد فایده ای نداشت و از خوردن آن امتناع می کرد .

با حالتی بریده بریده گفت:

– وقتی نوشیدن شیر، برایم فایده ندارد، چرا بخورم؟

– چرا بی فایده باشد، حال آنکه باید بیست روز دیگر حرکت کنیم تا به کربلا برسیم . در این دو روزه توقف در اینجا هم چیزی
نخوردی، مگر می خواهی، همچنان بر پشت شتران سوار باشی … می دانی! بیشتر سعی من بر آن بود که او را به خوردن چیزی،
وادار کنم، چرا که در او ضعفی می دیدم که البته گمان کردم از نخوردن غذا و شدت بیماری اوست; اما اینچنین نبود …

سید شگفت زده پرسید: منظورت چیست؟ پس دلیل ضعف و بی غذایی او چه بود؟

جعفر ریشخندی زد و ادامه داد:

– من هم مثل تو، هر دلیلی را در ذهن چرخاندم جز … ، البته خود او، حرفی نزد، تا وقتی که گفتم: دوست خوبم! کاسه را کنار
سرت می گذارم و خود، برای جمع کردن اسبابم می روم; به لطف خدا، قافله امروز به راه می افتد، تا وقتی برگردم; سعی کن، شیر
را نوشیده باشی . همین که خواستم حرکتی کنم، دامانم را چنگ زد و گفت:

– جعفر! آیا مطمئنی که امروز … ؟

– آری، پسر کربلایی گفت . همین چند دقیقه پیش، حالا دلیل اصرار مرا دانستی .

اما او به عکس من، نه تنها خوشحال نشد، بلکه حلقه زلالی از اشک بر چشم نشاند و گفت: آیا تو هم با آنها می روی؟

از تعجب خنده ام گرفت; گفتم: این چه سؤالی است؟ معلوم است که می روم . چند قدم بیشتر برنداشته بودم که متعجب از سؤال
او، پرسیدم:

– مگر تو نمی آیی؟

– نه، توان و قدرت، هیچ کاری را ندارم .

– همه از ضعف است; خوب می شوی . به خدا توکل کن . خب من می روم، اما زود باز می گردم، تا اسباب تو را نیز جمع کنم .

دامانم از میان انگشتان لرزانش بیرون جهید و در چشم برهم زدنی، همان چند دست قبا و پیراهن را در میان بقچه بپیچیدم . و
در همان حال سر و صداهای زیادی از گوشه و کنار می شنیدم . میدان کاروانسرا محل رفت و آمدهایی بود که به زودی تمام می شد
و کاروانسرا می رفت تا بعد از اقامت دو روزه قافله، نفسی تازه کند . شال کمرم را بستم، بالاپوشم را روی دوش انداختم و با
گیوه هایی زیر بغل گذاشته، وارد اتاق رفیقم شدم . از تعجب خشکم زد . چه می دیدم؟ … یعنی چه؟ این رفیق چرا اینطوری می کند؟

سید دیگر طاقت نیاورد و پرسید: چه دیدی؟ آیا او آماده تر از تو بود؟ …

کاش اینطور که تو می گویی بود . اما انگار نه انگار که با او حرفی زده باشم . دراز به دراز همچنان مشغول استراحت بود . همین که
مرا آماده دید قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و گفت:

– جعفر آقا! من نمی توانم همراه شما بیایم، آیا تو باز هم می روی؟

کنارش زانو زدم و با مهربانی گفتم: آری می روم، اما نه بدون تو، اگر شده تو را بر دوش می گیرم … یک بیماری ساده که نباید
اینطور تو را از پا بیندازد …

اشکهایش روی دستم چکید . گفتم:

– لباسهایت کجاست تا جمع کنم؟ جوابی نداد . گفتم: قافله ساعتی دیگر به راه می افتد، مگر نمی خواهی بقچه ات را ببندی؟ با
سوز دل گفت:

– آقا جعفر! اینقدر مرا رنج نده، من نمی آیم .

سرم را به دیوار کاهگلی کاروانسرا تکیه دادم، قافله به زودی به راه می افتاد و او حقیقتا قصد حرکت نداشت و همچنان در انتظار بود
تا ببیند، من چه می کنم .

با خود گفتم: «مقداری آذوقه کنارش می گذارم . آنقدر که در مدت تنهایی و تا رسیدن کاروانهای بعدی، رفع نیاز کند . اینطور،
خیالم نیز کمی راحت می شود» . سید با نگرانی، دست جعفر را فشرد و گفت:

– چه کردی؟ نکند او را در آن بیابان، تنها رها کردی؟ …

– چه باید می کردم، آن لحظه، چاره ای جز این که رفیقم را بگذارم و خود با کاروان همراه شوم، پیدا نکردم . آه سید! فکرش را بکن،
بیست و چهار سال پشت سر هم، روز عرفه به زیارت آقا ابی عبدالله الحسین (ع)، مشرف شده باشی و اینک در سال بیست و پنجم …
نه، نمی توانستم از زیارت آن روز بگذرم . کربلا، عرفات من بود . پس از لختی سرگردانی، شانه های رفیقم را میان دستان گشوده ام
قرار دادم و گفتم:

– دوست عزیزم! هرگز گمان نمی کردم، تا این اندازه مصمم به توقف در اینجا باشی، اما باید بگویم، من به رفتن خویش همانقدر
اطمینان دارم که تو به ماندن خود .

در این وقت، او که لحظه ای چشمان کم سو و نیمه بازش را از من برنمی داشت، بازویم را گرفت، هر چند او ناتوانتر از آن بود که
بخواهد، با این حرکت سد راه من شود و من گرچه می توانستم به آسانی خود را از او کنار بکشم; اما نمی دانم چرا بغض سنگینی
گلویم را فشرد، گویا او بند دل مرا به چنگ داشت; نه بازویم را .

گفتم: دوست خوبم! من می روم و در کربلا، برایت دعا می کنم، چرا اینهمه اصرار می کنی؟ . آهی جانسوز، بیرون داد و در حالی که
قطرات داغ اشک چون جوی زلالی از دو طرف صورت زرد و رنگ پریده اش جاری بود با صدایی گرفته و نفسهایی که به سختی از
میان لبها، خود را بیرون می کشیدند، گفت:

– جعفرآقا! از تو خواهش می کنم، در این ساعات آخر عمر، مرا تنها نگذار … من ساعتی دیگر از دنیا می روم، در کنارم بمان و بعد از
مرگم، مرا بر مرکبم سوار کن، خورجین و مرکبم، مال تو باشد، تنها … تنها …

گوشم را نزدیک دهانش بردم و شنیدم که می گفت: مرا از راه کرمانشاه به کربلا برسان .

جعفر به اینجا که رسید، ساکت شد، سید نیز دنباله سکوت را گرفت و نگاههایشان به تکه سنگهای سفید و سیاه، اما یک اندازه که
با نوشته هایی متفاوت، سنگفرش گورستان را تشکیل می دادند، خیره شد . دیری نپائید که بار دیگر رشته نازک کلام به هم پیوند
خورد و جعفر گفت:

– سید! تا اینجای ماجرا که گذشت . اما آیا مطمئن باشم، از اینجا به بعد، سخنانم را به تمسخر نخواهی گرفت؟

– آه جعفر! این چه حرفی است؟ یقین داشته باش که تنها برای دانستن است و نه هیچ چیز دیگر . راستش وقتی امروز تو را در راه
قبرستان دیدم، در دل خدا را شکر کردم که تو را از نزدیک دیده ام و می توانم همه چیز را از زبان خودت بشنوم . مردم حرفهای
زیادی درباره ات می گویند .

جعفر لبخند خشکی بر لب نشاند و گفت:

– می دانم، اما خیالت راحت شد . هر چند نقل حکایتم نه به خاطر اصرار تو، بلکه به خاطر دستوری است که آن را نیز خواهم گفت .

سپس به دور دستها، آنجا که آسمان ابری، سیاهتر از بقیه بود، چشم دوخت و گفت:

– پس از شنیدن سخنان او، از شدت اندوه، به آستانه در اتاق پناه آوردم . قافله تقریبا برای رفتن آماده بود . کربلایی را می دیدم که
با چه دقتی از سیرابی اسبها و شترها، اطمینان حاصل می کرد . و زنان با چارقدهایی ضخیم، بقچه های لباسشان را در زیر اسبابها
جا می دادند . سرم را به درون اتاق برگرداندم . رفیق یزدی ام هنوز گریان و نالان داشت مرا نگاه می کرد . بار دیگر قافله را نگریستم .
صدایی بلند گفت: هر که دارد هوس کرب وبلا، بسم الله دلم منقلب شد . گویا پاهایم بدون اذن من، قصد حرکت داشتند . باز چشم
بر رخ رفیقم چرخاندم، همچنان داشت مرا می نگریست . مستاصل نشستم و سر به زانو بردم . میان دو راهی سختی قرار گرفته
بودم که عمل به هر یک، اضطرابی را دربرداشت . خواستم بمانم، اما کربلا چه می شد؟ پس اگر می رفتم، سرانجام او چه می شد؟ و
فردای قیامت، در پیشگاه پروردگار متعال چه جوابی داشتم؟ هر چه بود تصمیم خود را گرفتم و جهت عرض مطلب سراغ کربلایی
رفتم، …

زمان به نرمی می گذشت و باد خشک و سرد، شاخ و برگ درختان تخت فولاد را به بازی گرفته بود . خورشید گورستان نیز، مثل
خورشید خاطرات جعفر، سرد و بی احساس، به سوی مغرب پیش می رفت و سکوت وحشت انگیز آن، در ذهن جعفر، سکوت
کاروانسرا را تداعی می کرد …

ساعتی از حرکت قافله گذشته بود و جز صدای نفسهایی کشیده و بی عمق و ناله هایی کوتاه و جانسوز، صدای دیگری شنیده
نمی شد . دانه های سرد عرق، پیشانی مرد یزدی را فرا گرفته بود . و طبق آنچه خود پیشاپیش گفته بود; حالات سکرات مرگ و
لرزش خفیفی در دست و پاهایش پدیدار شد … و بعد از دقایقی … جعفر بار دیگر پلک بر هم نهاد . شاید می خواست خاطراتش را در
ذهن مجسم کند، یا شاید چشمها از پشت پلکها، راحت تر می باریدند .

پس سید، دست بر شانه جعفر گذاشت و پرسید:

– چند سال با او دوست بودی؟

– چند سال کدام است، همه دوستی ما، بین راه شکل گرفته بود . به همین دلیل هم نمی توانستم، سفر کربلایم را به خاطر ا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.