پاورپوینت کامل مقصود تویی، کعبه و بُتخانه بهانه ۹۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مقصود تویی، کعبه و بُتخانه بهانه ۹۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مقصود تویی، کعبه و بُتخانه بهانه ۹۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مقصود تویی، کعبه و بُتخانه بهانه ۹۱ اسلاید در PowerPoint :

۷

خلاصه

سیر سبز اندیشه در سیلان عشق، سفر به آنجا که روزی شاهد
بهترینِ بهترین ها بود و امروز نیز میزبان بهترینِ
بهترین هاست؛ آنچنان شور و شعفی در انسان به وجود می آورد
که قلم به ناگاه افسار می­گسلد و از آنجا می گوید که شاید
به چشمِ سر، تا به حال لمحه ای از آن را نیز ندیده باشد.

آنچه پیش رو دارید، چکیده ای است از احساس یک جوان که مکه
را به عشق ردّ پای مولایش، دیوانه وار دوست دارد و آرزوی
رفتن به آنجا را به صورت سفرنامه ای در عالم معنی به تصویر
کشیده است.

و داستان این­گونه آغاز می شود که جوانی استطاعت سفر به
مکه مکرّمه را ندارد. در عالم معنی (نه خیال و وهم) خود را
در میقات می یابد و پا به پای مسافرانِ حرم امن الهی، تمام
اعمال حج را مو به مو انجام می­دهد و به عمق آن اعمال،
نظری می اندازد و فلسفه وجود آنان را نیز می یابد.

این کشف و شهود آنچنان برای جوان جنبه واقعی و حقیقی دارد
که در پایان، بعد از آن که خود را قربانی عشق معبود می کند
و از خود چیزی باقی نمی گذارد و از بند بالاترین تعلّقات
(که همان حبّ نفس است) آزاد می شود، خود را «حاجی» می نامد
و به خود می گوید: حاجی زیارت قبول!

ناگفته پیداست که بیشتر مطالب این گفتار برگرفته از
احادیث، روایات، گفتار بزرگان، تفاسیر عرفانی، مناسک و
تحلیل های شخصی نگارنده است و جنبه داستان سرایی و
خیال پردازی ندارد. امید که به کارمان آید و به بارمان
نشاند.

آنچه در این گفتار می خوانید سفرنامه ای است از یک سفرِ
نارفته. حکایتی است از لذّتی ناچشیده. وصف عیشی است از یک
عیش نا موصول. سفری به ناشناخته ها ودیداری از نادیده ها.
وصف وصلی دست نیافته، و خلاصه کلام این­که اینجا تنها
وتنها هجر می خوانید و حسرت.

سفری را برایتان بر سینه کاغذ مصوّر کرده ام که حتی خود
وقایعش را با چشمِ سر ندیده ام.

تعجب نکنید.

سفر را که فقط با قافله و کاروان نمی روند.

ره را که فقط با پای و مرکب نمی پویند.

و دیدنی را که فقط با چشم سر نمی بینند.

اگر تاریخ را باور دارید، مرا باور کنید، اگر بوی یوسف از
فرسنگ ها ندیده بر دیده گذاشته اید و یعقوب را باور
کرده­اید، اگر نور دیده ای نابینا را با بوی پیراهنی باور
دارید، مرا باور کنید.

اگر ابراهیمی را در آتش، یونسی را در دل ماهی، یوسفی را در
چاه، موسایی را در کف رودخانه ای خروشان، اگر فصل میان
محمد و دشمنان خون خوار را با تار عنکبوتی بر آستانه غار
باور دارید، مرا باور کنید.

اگر یک کشتی را در سرزمینی آب نادیده، یک مکتب را در
سینه ای درس ناخوانده، وصف یک معشوق را از عاشقی وصال
ناچشیده، زخم تازیانه ای برپشت معشوقه ای تازیانه ناخورده
را باور دارید، پس باور کنید نقش یک سفرنامه را منقوش در
لوح خاطر یک سفر ناکرده.

مرا باور کنید و سفرنامه ام را.

سفرنامه ای از یک سفر نارفته.

خاطره ای از رنج راهی ناپیموده.

وصفی از یک وصال دست نایافته.

اگر محمد، نادیده عاشقی چون اویس قرن دارد، پس چه عجب از
نارفته راهی به مقصد رسیده؟ اگر دیدن شرط رسیدن است پس
برایم معنی کنید «الذین یؤمنون بالغیب» را، مگر عالم تنها
همین خاک است که ما می بینیم و مگر راه همین خاکی مسیری
است که ما می دانیم؟ اگر معنی را می شناسید،

پس باور کنید مرا و سفرنامه ام را.

باشد که به کارمان آید و به بارمان نشاند.

عزت قرینتان باد!

تهیه و تدارک و آمادگی و خداحافظی را بگذارم برای سفرهای
خاکی. ما که قرار است سفر دل رَویم، ره توشه ای نمی خواهیم
جز یک بهانه قشنگ برای رفتن و پوییدنِ راه، که آن هم هماره
با ما بوده و هست. پس چیزی کم ندارم. کوله بارم را، که پر
از بهانه های قشنگ است، بر دوش کشیده، رهسپار راهی می شوم
که از آن تنها و تنها یک چیز می دانم:

اوّلش منم. آخرش خدا.

خرده نگیرید که چرا «خود» را در کنار «خدا» خواندم. که این
«من» ذرّه ای از اراده «او»ست.

پس اینگونه می گویم که سنگم نزنند و به دار حلاّجی
نیاویزندم:

اولش خدا. آخرش خدا.

شرم حضور در درگاه باری تعالی که اکنون خود را حاضرتر از
همیشه در پیشگاهش می بینم، زبانم را از بیهوده گویی باز
می دارد.

پس مستقیم…میقات.

چشم باز می کنم، خود را در خیلی عظیم، از عاشقان حرمت
می بینم.

آی خدا!

من هم آمدم.

اینجا دیگر چگونه جایی است؟! این شخص آیا فلانی است؟ همو
که کوه را به کرنش، ذلیل می خواست و باد را به ترنم،
بنده؟!

پس چرا اینگونه شده؟

بی رنگ. ساده. مثل من و ما و دیگران.

آیا این فلانی است؟ پس کو مرکب و خدم و حشم اش؟

لحظه ای به خود می آیم، نیم نگاهی به خود، نیم دیگر به
اطراف، من چرا رنگ دیگران نیستم؟ یعنی بهتر بگوییم دیگران
چرا رنگ من نیستند؟ آخر دیگران رنگی ندارند همه سفید
شده اند. مثل هم.

درد من درد همرنگی نیست. از همرنگی با جماعت لذّت نمی برم
که اکنون خلافش مرا آشفته سازد، بلکه آنان را در حقیقتِ
مطلق غوطه ور می بینم و خود را در ورای آن، ناکام از لذّتی
تا بی­نهایت زیبا. من عاشق بی رنگی ام و اکنون این همه
زلالی مرا از قوس قزح بودن بیزار کرده است. شرم یک پرِ
سیاه در انبوه پرهای سفیدِ یک قوی زیبا را درخود احساس
می کنم.

خدایا! من چه کنم که این نباشم؟

لباسم ؟!

آری، باید این مایه ننگ را بیرون آورم از تنی که لایق
بی آلایشی است و من جامه ای ناصواب بر او دوخته ام.

… : بیرون شو ای جامه، ای که به جای پوشش، مرا برهنه تر
از هزار برهنه در این دشت بی آلایشان، بی آبرو کرده ای،
بیرون شو.

جامه را به گوشه ای افکندم و جامه ای پوشیدم به رنگ
بی رنگی، جامه ای که نه آن را دوخته­اند و نه رنگش
کرده­اند.

و باز تکرار یک نگاه و اما اکنون به شوق هم آوایی با جمع.

نه!

آه، خدایا! اینان چه دارند که من ندارم؟ اما نه، انگار من
چیزی دارم که اینان ندارند.

جامه ای دیگر!

آری، همین است، این جامه سیاه چیست که من در بر دارم؟ در
خاطر ردّ پایی از پوشش این جامه نمی بینم. پس این چیست؟ من
در کدامین وقت این را به تن کرده­ام؟ آه، چه سیاه است. چه
بدبو! بیش از پیش، شعله شرم را در خود شعله ور می یابم.

به تفتیش جامه می پردازم:

آستینی از ریا، دکمه ای از غیبت، پارچه ای از حبّ نفس…
وای بر من. این دیگر چیست که بر تن کرده­ام؟! باید بیرون
آورم و تا دور دست ها پرتابش کنم که مبادا ننگش بر دامنم
ماندگار گردد. این هم از این… اما بوی عفن این جامه،
هنوز مرا از دیگران متمایز کرده است. به محضر بزرگی رفتن و
بوی ناشایست دادن، نه رسم ادب است.

پس به شست و شو می پردازم.

خدایا! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه می شویم قُربهً
إلَی الله… سر و گردن… نیمه راست… نیمه چپ.

آه، چه سبک شدم. گویی باری به سنگینیِ البرز از دوش به
زمین نهادم.

چه غافل بودم که عمری راحتیِ حرکت را به سنگینیِ این بار
ودیعه داده بودم.

چه نادان بودم که آسودن در راحتی و سبک باری را فدای حمل
باری نمودم که مرا جز وبال گردن هیچ نبود.

همان جا عهد بستم:

سبک باری ام را به سنگینیِ لذّتِ هیچ گناهی نفروشم و
همواره سبک بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام که دیدارش
را نصیبم گرداند.

و اکنون جامه ای روشن، بی رنگ، بی دوخت.

آه، خدایا! چه سبک شده ام، آنقدر که دلم می خواهد پرواز را
تجربه کنم.

خضوع اعضا و جوارح، زبانی را که جِرمش کوچک ولی جُرمش بی
شمار است را به تسلیم و اعتراف وا می دارد:

لَبّیْک اللهمَّ لَبَّیْک،

لَبّیْک لا شَریکَ لَکَ لَبَّیْک،

إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَهَ لَکَ وَالْمُلک،

لا شَریکَ لَک لَبَّیْک

باز نیم نگاهی به خود و نیمی دیگر به خلایق. آری اکنون من
نیز بی رنگ شده ام، بی آلایش. حال آماده ام تا به آن­ها
بپیوندم.

یک رنگی و بی آلایشی و عدم تمایز مادی، مرا به یاد روز حشر
می اندازد و انگشت به دهان می مانم که وای خدایا! عجب از
روزی که هیچ عُلقه مادی به انسان شوقی نمی بخشد و لذت
داشتن جای خود را به هراسِ نداشتن و بی عملی می دهد.

مرز حرم… خدایا بروم یا نروم؟ اجازه دارم؟ یا…؟

وای، این دیگر چه حالی است؟ دستانم چرا می لرزد؟ این چه
آستانی ا ست؟ این چه حسّی است که من دارم؟

نمی دانم می ترسم، یا شوق دارم؟

حالِِ بنده ای گناه کار را دارم که به محکمه حاکمی عادل و
پادشاهی بلند مرتبه می کشانندش.

نه، نه… این نیست، چیز دیگری ا ست.

حالِ عاشقی را دارم که برای ورود به کوی معشوق پای رفتن
ندارد و خود را بر زمین می کشد و یا عشق او را می کشاند.

نه، شاید این هم نباشد…

حالِ بازرگانی ورشکسته که مال التجاره­اش را از کف داده،
به پیشگاه ولی نعمتش می رود.

نه، این هم نیست…

حالِ گناه کاری که به محکمه…

حالِ عبدی که به درگاه مولا…

حالِ نیازمندی بر سر درِ سرای کریم…

حالِ ذلیلی بر درِ خانه عزیز…

حالِ رودخانه ای بر آستان پیوستن به اقیانوس…

حالِ مرغی پرشکسته در سایه­سار درختِ آشیانه…

حالِ یک کشتیِ زخم خورده از طوفان، در گرمیِ آغوش ساحلی
مهربان…

حال یک پروانه سوخته در کنار شمع…

حالِ یک پریشان در کنار دریای آرامش…

حال…

و باز همه این­ها هست، اما …

این نیست که پریشانم کرده، چیزی ا ست بالاتر و زیباتر.

آه، شاید این کلام مولا باشد:

«إلهی کیف أدعوک و أنا أنا و کیف أقطع رجایی منک وأنت
أنت».

«خدایا! چگونه بخوانمت که من، همان منم و چگونه امیدم از
تو ناامید گردد که تو، همان تویی.»

آری، فهمیدم حال من در این آستان این است:

حال «من» در درگاه «تو»

همین کفایت می کند وصف حالم را و شفاعت می کند قصور زبان
اَلکنم را.

پای در آستان می گذارم، لرزش این زانو، همه بدنم را به
آرامشی ظاهری فرا می خواند که: آی… آرام باش.

شیون دل را از درون زندان سینه، خوب می شنوم. انگار این
مرغ پرشکسته، بوی آشیان استشمام کرده. ضرب آهنگ این دیوانه
است که سرعت قدم هایم را آهسته تر می کند. این چه راهی است
که انتهایی ندارد؟ چرا هر چقدر که می روم نمی رسم؟ نکند
قرار است نرسم؟

اما نه… رسیدم.

اول کلام: سلام با صفا.

خوب می دانی که هرگز کعبه ات را این گونه سُکر آور
نمی دانستم، به این حجت که:

«سنگی روی هم و گِلی و آبی و آسمانی به رنگ همه دنیا. این
چه دارد که جای دیگر ندارد؟ اگر خدا می طلبی، او که در
میان سنگ و گِل نیست. او در میان دل است؛ «قلب المؤمن حرم
الله».

به چه شوقی بدین جا روی آورم که تو در همه جا حاضر و
ناظری؟ از چه رو سراغت از این خانه بگیرم که این خود کفر
محض است. پس چه عُلقه ای میان من و این خانه است، که؛
{أَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله}.

مرا به این خانه دلبستگی نیست و نه آنچنان عاشق این خانه
که از فراقش ندبه سر دهم و مویه کنان و موی پریشان، وای
فراق بخوانم. چراکه اینجا و آنجا برایم، تو یک رنگی و یک
بو و یک طعم.

آری من خدا را می بینم و می بویم و می نوشم.

و حال آمده ام توبه کنم از آنچه می پنداشتم و گمان به
حقانیتش داشتم. آی خدا، شرمم ببین و بر من خرده مگیر که
خود بینی و دانی که اینگونه شناختمت.

اما تو خود گفته ای که درِ توبه به روی احدی بسته نیست. پس
من اینجا و در کنار خانه ات از ایمان خود به تو پناه
می برم و توبه می کنم از اعتقاداتم. توبه می کنم از
ایمانم. توبه می کنم از آنچه در ذهن خود بدین مکان قدسی
نسبت می دادم.

إلهی العفو… إلهی العفو…

من نمی دانستم تو اینجا را برایمان بهانه ای قرار داده ای
مثل قرار یک عاشق و معشوق، مثل یک میعادگاه. جایی که تو
هستی و ما هم…

شکی نیست که تو در ذرّه ذرّه کائنات وجود داری و در تمام
لحظات و آنات حاضری. اما ما نیستیم و همواره در کلاس عشق
تو غیبت می خوریم و تو کریمانه ما را محروم نمی کنی.

تفاوت اینجا با جاهای دیگر در بودن یا نبودن تو نیست

بلکه در بودن یا نبودن ماست، ما اینجا با تمام وجود و به
تمام معنی حاضریم. و حضور در محضرت از ملموس ترین محسوسات
ماست.

چه عظمتی، چه شکوهی، چه جلالی. لرزه از زانوانم به تمام
بدنم سریان پیدا می کند.

و این برایم زیباست. مثل قصه های عاشقانه و زیبای مادر
بزرگ در شرح یک وصال می ماند.

یک خانه چهارگوشِ زیبا با ناودانی از طلا. پرده ای زیبا
و….

یک لحظه تشویش این اندیشه مرا از شعف بازداشت و تسلیم
اضطراب کرد:

آی، بنده خدا چه پیشکشی با خود آورده ای؟

ولی بعد از چند لحظه خود از این حرف خنده دار به خنده
در آمدم و به سادگی خود لبخند زدم، وقتی انسان به خدمت
صاحب مقام کریمی می رسد از او سؤال نمی کنند «که چه با خود
آورده ای؟» بلکه به او می گویند «چه می خواهی؟»

خدایا! از آنچه آورده ام مپرس که چیزی جز سکوت و شرمی
جانفرسا پاسخ نخواهی شنید.

یک سجده شکر و بوسه ای بر سنگ فرش های مسجدالحرام؛ «لکَّ
الحمدَ ولکَّ المُلک».

طواف؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم، دیدم در حال
گردش به­دور این زیباترین بنای عالم می باشم. نه نیت، نه
قصد، نه… من فقط خواستم چند دور، دور این خانه بگردم و
گشتم.

اما چرا هفت دور؟ نه بیشتر و نه کمتر؟ چه سرّی است در
«هفت»؟ هفت دور، هفت شهر، هفت شهر عشق و… نمی دانم.
خدایا! تو خود عالمی.

دور اول: خدایا! چه بگویم که زبانم لال شده است پیش معانی
تو. ذکر نمی دانم و نمی توانم به غیر زبان خود تو را
بخوانم، چه بگویم؟ تا به حال اینقدر خود را نزدیک به تو حس
نکرده بودم. آرام آرام، از ترس این­که مبادا این دور قشنگ
به اتمام رسد.

دور دوم: سکوت. سکوت. سکوت.

تو خود فرمانم داده ای به آمدن. چه بگویم؟ حال می دانی و
قیل و قالم ناگفته می شنوی. چه زیباست در «جامعه کبیره» آی
اهل بیت. آن کس که پیش شما آمد، نجات یافته است.

من آمده ام، خدایا! اگر شرط نجات در آمدن است، من آمده ام.
آمدنم با پای خود نبود. رفتنم هم نیست. پس به حقّ آنان که
آمدند و ماندند و حرف از رفتن نزدند: حال که آمده ام تو
خود راه را نشانم ده که باز نگردم به آنچه بودم و…

دور سوم: «إلهی کفی بی عِزّا أَن أَکونَّ لَک عبداً وکَفی
بی فخراً أن تکونَّ لی ربّاً . أنت کما أُحب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.