پاورپوینت کامل ده مجلس با زینب(س) ۷۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ده مجلس با زینب(س) ۷۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ده مجلس با زینب(س) ۷۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ده مجلس با زینب(س) ۷۰ اسلاید در PowerPoint :

۴۶

الوداع یا محمد(ص)!

شبانه آمده ای برای وداع با جدّت و مادرت و برادرت و حسین(ع) همراه توست، می دانی که دوباره باز خواهی گشت؛ اما قلبت آرام ندارد، متلاطم است و پریشان. سر بر مزار جدت ـ رسول خدا(ص) ـ که نهادی ناگاه آن خواب، آن خاطره، آن تعبیر در ذهنت تداعی شد… «یا جدّا! خواب دیدم باد تندی وزیدن گرفت و دنیا را تاریک نمود و من از شدت باد در پناه درختی بزرگ جای گرفتم که ناگهان آن درخت بزرگ هم در اثر فشار باد از جا کنده شد. ناچار خود را به درخت دیگر رساندم که شاخه همان درخت بود. باز باد تند و سختی او را هم از جا کند. پس از آن به شاخه دیگر آن درخت پناه بردم که دیدم آن هم شکست. آن گاه به دو شاخه باقی مانده آن پناه بردم که آن ها هم یکی پس از دیگری در اثر تندباد حوادث از بین رفتند. ناگهان از شدت ترس و اضطراب از خواب بیدار شدم» و رسول خدا(ص) با چشمانی اشک بار لب به سخن گشود: «دخترم! آن درخت بزرگ من هستم که از میان شما می روم و شاخه اول، مادرت فاطمه است و شاخ دوم، پدرت علی. دو شاخه دیگر برادرانت حسن و حسین اند که در اثر شهادت آن ها جهان تیره و تار می شود»…[۱] و حالا فقط حسین(ع) برایت مانده که او هم قصد کوچ دارد به سوی مکه که با یزید شراب خواره میمون باز سفاک دست بیعت ندهد و تو، دلت گواهی بد می دهد…

اللهم اعوذ من الکرب و البلاء

این کاروان کوچک، خسته و دل نگران به سرزمینی رسیده که در همین بدو ورود غم را در دل هایتان سکنی داده است. یک به یک نام های این سرزمین را می شنوی… غاضریه؛ شاطی الفرات؛ نینوا… کربلا و صدای حسین(ع) غم دلت را افزون می کند… «اللهم إنّی أعوذ بک من الکرب والبَلاء»[۲]… عباس(ع) و علی اکبر(ع) به کنار کجاوه ات آمده اند و صدای عباس(ع) که می خواهد بر زانویش که برایت رکاب کرده بود، گام بگذاری برای پیاده شدن، میان صدای حسین(ع) گم می شود… «أرضُ کرْبٍ وَبَلاءٍ، قِفُوا وَلاَ تَرْحَلُوا مِنَها، فَههُنا وَاللهِ مُناخُ رکابِنا و هیهُنا واللهِ سَفک دِمَائِنَا و ههُنا واللهِ هَتک حَریمِنَا، وههُنا واللهِ قتلُ رجَالِنَا، وههُنا واللهِ ذبحُ أطفَالِِنَا، وههُنا واللهِ تُزَارُ قُبورِنَا، وههُنا واللهِ مَحشَرُنَا ومَنشَرُنا…؛[۳] اینجا سرزمین اندوه و بلاست؛ فرود آیید و از اینجا کوچ نکنید، به خدا خوابگاه شتران ما اینجاست، به خدا اینجا خون های ما ریخته می شود و پرده های حشمت و حرمت ما چاک می شود، به خدا محل کشتن مردان ما اینجاست و اطفال ما را اینجا سر می برند و به خدا شیعیان ما در اینجا قبور ما را زیارت می کنند و به خدا روز قیامت از همین جا محشور می شویم»… دیگر به یقین رسیده ای که بازگشت از این سفر بی حسین(ع) است… چقدر غم دارد این سرزمین و این غم چقدر سنگینی می کند بر دلت وقتی که به شهادت مسلم فکر می کنی، پسر عموی با وفایتان، سفیر برادرت به سوی کوفیان به شب نشسته که نامه ها نوشته اند برای حسین ات که سروری شان کند و حالا نه تنها سفیرش را غریبانه رها کردند و مظلومانه کشتند، که دو پسرانش را هم به غربت و مظلومی سر بریده اند!… امان از کوفه، امان از مردمان بی وفا و سست عهد کوفه…

طبل نبرد می کوبند کوفیان

حالا دیگر همه چیز به عیان رخ نموده است! حالا این سخن حسین(ع) به هنگام خروج از مکه به برادرتان محمد حنفیه برایت مجسم می شود حتی، که وقتی پرسید: «به عزم شهادت می روی، چرا زن ها را با خود می بری؟» پاسخ داد: «مشیت خدا بر این است که آن ها را اسیر و گرفتار راه خود ببیند»[۴]…؛ حالا دیگر همه چیز به عیان رخ نموده است! حالا که زهیربن قین بجلّی به حسین ات پیوسته و حبیب بن مظاهر نامه «من الغریب الی الحبیب» را بر چشمان نهاده و دل به سوی برادرت روانه کرده؛ حالا که خبر شهادت مسلم و هانی را در ذهنت تکرار می کنی… و حالا که سپاه سیاه مردمان نحس کوفی مقابلتان قد برافراشته و حربن یزید ریاحی سایه به سایه دنبالتان می آید…

حالا دیگر همه چیز به عیان رخ نوده است! حالا که عمروبن حجاج با پانصد سوار شریعه فرات را محافظت می کند مبادا که قطره ای از آن آب به لبان تشنه کودکان شما برسد… و بهای این آب جز خون، چیز دیگری نیست؛ حالا که نامه ابن زیاد ملعون شقاوتش را تا همیشه تاریخ فریاد می زند… «چون نامه را خواندی، حسین را مأمور کن که پذیرای امر من گردد و اگر اطاعت نکرد، آب را از وی بازگیر و میان او و فرات مانع شو، که من آب را بر یهود و نصاری حلال کردم و بر حسین و اهل بیتش، حرام»…[۵] و این شاید تنها نبرد تاریخ می شود که آب را به بهای خون می فروشند؛ نبردی که شقاوتش، برای همیشه زمین را گرفتار نفرین ملائک خواهد کرد…

نگاهت به رو به رو می افتد، به تلی که مقابلت قد برافراشته و گویی تو را می نگرد… گویی از هم اکنون منتظر توست؛ تلی که به نام تو شهرت یافت در جهان؛ تل زینبیه…

آب را می بندند

امروز چقدر سخت بود برایتان؛ دو روز است که آب را به رویتان بسته اند و صدای گریه کودکانی که تشنه لب، آب می طلبند چقدر سخت جان ها را می آزارد و تو در عجبی از مردمان دون سیرتی که این صدای العطش را می شنوند و روح شان حتی به خروش نمی آید!

امروز خبر آوردند برایت که شمربن ذی الجوشن ملعون به سپاهیان ابن سعد پیوسته است. چقدر دلت لرزید تا این نام را شنیدی. یاد عباس(ع) اما دلت را آرام می کند؛ یاد جواب دندان شکنی که به این ملعون بن ملعون ـ شمربن ذی الجوشن ـ داده است: «هلاکت و نفرین بر تو باد و لعنت بر آن امانی که برای ما آورده ای؛ ای دشمن خدا! به ما امر می کنی از برادر و آقای خود حسین فرزند فاطمه دست برداریم و سر به فرمان ملعون ها و ملعون زادگان فرود آوریم؟ آیا به ما امان می دهی و فرزند رسول خدا امان ندارد؟»…[۶]

خورشید اندک اندک می رود که در پهنه مغرب به خون بنشیند و تو صدای سُم ضربه اسبان را می شنوی و سراسیمه به سوی حسین ات می آیی… «آیا صدای همهمه لشکر دشمن را نمی شنوی برادرم؟» و حسین ات چشمانش را می گشاید؛ لختی استراحت کرده و به خواب رفته بود. نگاهش به لشکر ابن سعد می افتد و سپس به تو که نگران و مشوش رو به رویش ایستاده ای… «هم اکنون رسول خدا را در خواب دیدم. به من فرمود: تو به نزد ما خواهی آمد»… زمین و زمان تیره شد برایت؛ بی حسین هم مگر می توان زیست؟… اشک پهنای صورتت را از آن خود کرده که صدا حسین ات در گوش جانت می نشیند… «عباسم! برو امشب را برایمان مهلت بگیر تا آن ها حمله و هجوم شان را به تأخیر بیندازند و امشب را برای راز و نیاز با خدا قرار دهیم؛ خدا می داند چقدر دوست دارم نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را»[۷]…

دیگر به یقین می دانی فردا جنگی هولناک پیش رویتان است و می دانی که فردا آخرین روزی است که حسین ات را می بینی… هیچ کس نمی داند در دل تو چه می گذرد!

از غروب آفتاب دلت دیگر آرام نداشته؛ راه رفته ای میان خیمه ها و نجواها و عهد و پیمان ها را شنیده ای؛ زمزمه یاران را از خیمه حبیب شنیده ای که هم پیمان شده اند تا جان در بدن دارند، نگذارند قطره ای از خون بنی هاشم بر زمین افتد؛ زمزمه برادران و پسران برادرانت را نیز از خیمه عباس شنیده ای که هم پیمان شده اند لحظه ای دست از حسین ات بر ندارند!… اما باز دلت آرام ندارد؛ چه شب سختی است امشب!

صدای حسین ات جان خسته ات را می نوازد، اما دل نا آرامت را نا آرام تر می کند…

یـا دَهرُ اُفٍّ لَک مِن خَلیلٍ کمْ لَک بِالإشراقِ وَالأصـیلِ

مِن صَاحـبٍ أو طَالبِ قَتیلٍ والـدَّهرُ لایـقنَعُ بِـالـبَدیـلِ

وَ إنَّمـا الأمـرُ إلَی الـجَلیلِ وَکـلُّ حَی سَالـِک سَـبیلِ[۸]

و تو دیگر این بغض را تحمل نتوانستی، گام به خیمه برادر نهادی؛ آن خواب هولناک کودکی دوباره برایت تداعی شد… «کاش مرگ مرا نابود می کرد، امروز (در حقیقت) مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن از دنیا رفتند، ای جانشین گذشتگان و ای دادرس و پناه بازماندگان»… صدای حسین چه آرامشی دارد… «خواهرم! شیطان حلم تو را نرباید که اگر مرغ قطا را در آشیانه اش به حال خود می گذاشتند، (آسوده) می خوابید»… دیگر دریافته ای؛ چند روز است که دریافته ای، اما گویی می خواهی حسین ات تصویر دیگری را برایت به نقش بنشیند… «وای بر من! آیا تو به ناچار تن به مرگ داده ای؟» و لطمه به صورت می زنی. حسین می خواهدت آرامشت دهد… «خواهرم! از خدا بپرهیز و شکیبایی کن؛ بدان که اهل زمین می میرند و اهل آسمان باقی نمی مانند… جد و پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند، آن ها نیز از دنیا رفتند… تو را به خدا سوگند هنگامی که کشته شدم در مرگ من گریبان چاک مزن و چهره خویش را مخراش که فردا روز اسارت رفتن شماست؛ روز سیلی خوردن و تازیانه خوردن تو و کودکان؛ روز به آتش کشیدن خیام رسول الله؛ روز به زیر سم اسبان نهادن پیکرها؛ روز… خواهرم! در نماز شبت دعایم کن»[۹]…

امشب رشادت علوی و نبوی علی اکبر سهم ناچیزی از آب را نصیب تان کرده برای غسل شهادت فردا[۱۰]… و امشب چه شبی است در تمام تاریخ… و چه حجی است حج فردا با این قربانیان!…

بامداد وصل خونین

چه بامدادی است این بامداد که بوی وصل می دهد و هجران! تمام شب را حسین ات در این بیابان راه رفته و به غلاف شمشیر خارها را جمع کرده که امروز غروب وقتی خیمه ها را به آتش می کشند، کودکان هروله کنان به صحرا می روند، خارها کمتر پایشان را بخراشد…

روز به نیمه نرسیده که خبر می آورند برایت حربن یزید ریاحی شرمسار و شرمگین سر به خیمه حسین ات نهاده به استغفار و برادرت چه مهربانانه او را پذیرفته در میان یارانش! لختی دلت شاد می شود.

روز هرچه بالاتر می آید، گرما و عطش جان خسته تان را بی تاب تر می کند. گرمای آتش خندق پشت خیمه ها که به تدبیر برادرت حسین افروخته شده؛ مبادا که دشمن ناپاک از پشت به خیام حمله ور شود و گرمای خورشید سوز عطش را بیشتر کرده است. از صبح جنگ نمایانی برپا شده؛ یاران برادرت یک به یک می روند و جانانه می جنگند یاران به عهد و پیمان شب گذشته تان در خیمه حبیب عمل کرده اند؛ هر کدام می آیند و اذن می طلبند از حسین ات و پای در میدان می نهند؛ اما ندا به پند و نصیحت می گشایند اول شاید که راه گم کرده ای طریق هدایت بیابد… و آنگاه که پای در نبرد می نهند، دلیرانه می جنگند… و وقتی هم که ارباً اربا شده بر زمین می افتند، حسین ات را بر بالین خویش می یابند که در آغوش می گیردشان و چه سعادتی بالاتر از این که در رکاب فرزند رسول خدا(ص) دلیرانه نبرد کنی و به هنگام جان سپردن سر به زانوان فرزند رسول خدا(ص) نهاده باشی…

این پروانه ها خوب می دانند رسم عاشقی را؛ راز سبز بودن و سرخ مردن را و اکنون بال گشوده اند بر گرد مدار عشق… هر کدام به میدان رفته اند، باز نگشته اند مگر با پیکری بی روح و صد چاک و خونین… عونی که فدای دین شد، بُریری که به برتری شهادت نایل گردید، حبیبی که به حب الهی دست یافت؛ وهبی که به حجله خون نشست؛ مسلمی که در میدان هنر شهادت، هنرمندی ا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.