پاورپوینت کامل رفیق نیمه راه ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رفیق نیمه راه ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رفیق نیمه راه ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رفیق نیمه راه ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

۴

– پرسیدی: «بارت چیست » . مرد بارش را زمین گذاشت و گفت:
«ابریشم » .

به مرد نگاه کردی که لباسی زیبا بر تن داشت . با تعجب گفتی: «از کجا آورده ای؟»

مرد با خونسردی سرش را تکان داد . با دستش به جوال ابریشم تکیه داد و گفت: «ببین شیخ، من از رشت آمده ام . می خواهم این
بار را به ترکیه ببرم . اما هنوز کارهایی دارم که باید انجام دهم . از تو خواهشی دارم » .

گفتی: «بگو، گوش می کنم » .

مرد به اسب ها نگاه کرد . بعد چشم از آن ها برداشت و گفت: «شما تعدادتان زیاد است . باربرتان هم به اندازه کافی است . اگر ممکن
است این بار را با اسبتان از این مسیر بگذرانید . من از راه ایران می روم . بعد به شما می رسم و در چند فرسخی این جا بار را از شما
می گیرم » .

به عبدالله نگاه کردی، کسی که صاحب چارپایان بود و تو آن ها را از او کرایه کرده بودی . عبدالله به چوب دستی اش تکیه داده بود .
به صاحب ابریشم گفتی: «راستش را بخواهی، صاحب باربرها این مرد است . باید او اجازه دهد» .

دو نفری نگاه کردید به عبدالله و منتظر جواب او ماندید: «حرفی ندارم . اجازه من دست شما است » .

حرفی نداشتی بگویی . با مهربانی دست به شانه عبدالله گذاشتی و گفتی: «خدا اجرت دهد مرد» . نگاهت را به رود ارس چرخاندی
که آب زلالش در تابش نور خورشید می درخشید . دلت هم مثل آب زلال بود . مرز ایران و روسیه را در پیش داشتید که باید از آن
می گذشتید . مرد با کمک عبدالله بارش را روی اسبی گذاشت . لبخندی زد، خداحافظی کرد و تو را با بار ابریشم و همراهانت تنها
گذاشت .

او شادمان به طرف ایران رفت; اما تو در خاک روسیه بودی و باید از این راه که چند فرسخ بیش تر نبود، می رفتی . نمی دانستی در
این خاک غریب بار ابریشم مجازاتی سخت دارد; اما آن مرد که در میانه راه با او همراه شده، می دانست و به تو نگفت . حمل ابریشم
در این جا به مجوز احتیاج داشت و تو نداشتی .

تو داشتی از مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) برمی گشتی; تو و همسر و بچه کوچکت با عبدالله که صاحب اسب ها بود . شوق
رسیدن به سامرا داشتی . می خواستی زودتر به شهرت برسی; اما آن مرد با آن بارش اضطراب را در درونت شعله ور کرده بود . به
باریکه راهی رسیدید که دو طرف آن درختان سرسبز قد علم کرده بودند . باد از میان شاخه های درختان می گذشت . رقص برگ ها
در باد و آواز پرندگان، شاخه ها را پر از ترنم کرده بودند . صدای سم اسب ها که از روی سنگریزه ها می گذشتند، قاتی صدای باد و
خش خش برگ ها می شد . حسی غریب در دلت ریشه دواند . از لحظه ای که جوال ابریشم را تحویل گرفته بودی، احساس دیگری
داشتی . چیزی مثل ترس و امید . هزاران سؤال بی جواب در ذهنت مرور می شد: چرا آن مرد ابریشم را به من سپرد؟ نکند کلکی
در کاراش بود؟ نکند سر قرار پیدایش نکنم؟ نکند راهزن ها جلوی ما را بگیرند .

نفست را با آه بلندی بیرون دادی و گفتی: «لعنت بر دل سیاه شیطان!» و باز شهر سامرا جلو چشمت ظاهر شد . آن جا که تو روضه
می خواندی و برای امام زمان (عج) دعا می کردی . مردم تو را شیخ ابراهیم ترک روضه خوان می خواندند . چه روزها و شب هایی که
در سامرا برای امام می خواندی و می گریستی . ارادت تو به حضرت ولی عصر (عج) زبانزد مردم بود . ناگهان صدای همسرت همه
تصویرهای زیبا را در ذهنت محو کرد . به رو به رو نگاه کردی . خدایا، چه می دیدی! احساس کردی آبی سرد بر سر و رویت جاری
شده . بدنت یخ کرد و در جا میخکوب شدی . چهار مرد مسلح جلوی روی شما ایستاده بودند . سر و وضع آن ها نشان می داد از
ماموران دولت هستند . با صدای یکی از آن ماموران ایستادید . سکوت در فضای گذرگاه حاکم شد و ذهن تو و همراهانت پر از
سؤال . عبدالله که ترک زبان بود، جلو رفت . رو کرد به ماموران و گفت: «این آقا آخوند است، با خانواده اش از زیارت امام رضا (ع)
می آیند . چیز گمرکی و بی مجوز هم نداریم . اجازه بدهید برویم » .

ماموری جلو آمد . چوب را از دست عبدالله گرفت و محکم به پای او زد . صدای ناله عبدالله در فضا پیچید . او، در حالی که پایش را
با دست گرفته بود بر زمین افتاد .

دلت سوخت . دستپاچه شدی . برگشتی به همسرت نگاه کردی که گوشه ای مظلومانه ایستاده بود و کودک را در آغوش داشت .
احساس شرم در برابر همسرت کردی . نمی دانستی چه کنی . باید از همسفرت دفاع می کردی . ماموران به طرف تو آمدند .
سربازی که ارشد آن ها بود به بارها اشاره کرد . فهمیدی می خواهند بارها را بگردند . صدای گریه بچه ات بلند شد . عرق روی
پیشانی ات را پاک کردی و با عصبانیت فریاد زدی: «با ما چه کار دارید؟ چه از جان ما می خواهید؟» سراغ باربرها رفتند . همسرت
خواست جلو بیاید و حرفی بزند; اما وقتی نگاهش کردی، جلو نیامد . تسلیم شده بودی . آن ها بارها را از روی چهارپایان برداشتند
و روی زمین گذاشتند . تو باید همه را آرام می کردی . به طرف همسرت رفتی و گفتی: «آرام باش زن! به خدا توکل کن . ان شاءالله
اتفاقی نمی افتد و می رویم » .

اما خودت از همه بی قرارتر بودی . چشم هایت را بستی و با خودت گفتی: «مگر بار من چیست . لباس است و لوازم ضروری و
سوغاتی هایی که از مشهد آورده ام . همه این ها را به به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.