پاورپوینت کامل آن روز که بغضم ترکید ۴۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آن روز که بغضم ترکید ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن روز که بغضم ترکید ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آن روز که بغضم ترکید ۴۳ اسلاید در PowerPoint :
۱۹
خودم را در حوض می بینم . انگشتم را آرام در آن فرو بردم . ماهی ها به ته آب فرار می کنند . کاش ماهی بودم و با آن ها بازی
می کردم . می خندم .
– دیوانه شدی؟
سرم راتکان می دهم، یعنی، نه . از کنار حوض بلند می شوم و چند بار دور آن قدم می زنم . دلم گرفته . مثل یک زندانی تک و تنها
در خانه مانده ام . چه کار کنم .
باد با لباس بابا روی طناب رخت بازی می کند . جلو می روم و دست روی لباس می گذارم . باد آستین بابا را تکان می دهد . انگار
می خواهد خودش را از من خلاص کند . اشک آرام روی صورتم سر می خورد . دلم می خواست بروم فرانسه . اما بابا هر چه را پس
انداز کرده بود، یک ماشین خرید . پولی که برای خرج سفرم به آن دل بسته بودم پرکشید و رفت و من با آرزوهایم تنها ماندم .
دستم را از روی شانه لباس بابا بر می دارم و به درخت نارنج تکیه می دهم . شاخه های درخت خم شده روی حوض . حوض مثل
صفحه نقاشی شده است . ماهی ها آرام از لابه لای برگ های زرد، قرمز و نارنجی سر می خورند و به سمت دیگر صفحه نقاشی
می روند . جلوتر می روم . خودم را روی صفحه نقاشی می بینم . من هم پاییز شده ام . شاید اگر قلبم برگ داشت، همه آن ها زرد شده
بود .
خسته شده ام . دلم گرفته، سمت در حیاط می روم و به کوچه سرک می کشم . پسرکی از ته کوچه جلو می آید . جلوی خانه ما که
می رسد می ایستد و زل می زند به سرم و می گوید: هوشنگ آمده بود در خانه تان نبودی .
محکم در را می بندم و می آیم کنار حوض به حوض نگاه می کنم . ماهی ها روی عکسم موج درست می کنند . شاید از من ترسیدند .
به عکسم خیره می شوم . چند تار سبیلم قد کشیده اند تا روی لبم . باد که زیر آن ها می خورد بالا و پایین می پرند .
حس می کنم بوی عطر می آید . به در حیاط خیره می شوم . به طرف در می دوم . در را باز می کنم . اما داداش علی نیست .
پیرمردی آهسته عصا زنان از کنار در دور می شود . آه می کشم و در را می بندم . از وقتی داداش رفت به جبهه دلم بیش تر گرفت .
وقتی بود با هم کنار همین حوض درد دل می کردیم . او از حرف های من نمی رنجید . خیلی خوب به حرف هایم گوش می داد .
حرف هایم را می فهمید .
– اما او هم راضی نبود که گوشه نشینی تو و همه چیزها را حل کند .
– نه من گوشه نشین نیستم . اول همه کارها تخیل لازم است .
روی زمین می نشینم . دستم را زیر چانه می زنم و به تک نارنجی که بالای درخت چسبیده خیره می شوم . وقتی داداش علی از زیر
آینه قرآن بیرون می رفت می خندید . اصلا نمی ترسید; اما بابا و مامان اشک چشمانشان راپر کرده بود . داداش دست روی شانه ام
گذاشت و آهسته در گوشم گفت: «از این فکر و خیال ها بیا بیرون » . لبخند که روی لبانش نشست یک دنیا حرف برای زدن داشت .
روی تخت کنار حوض دراز می کشم و به ماهی ها که بازی جدیدی را شروع کرده اند خیره می شوم .
– خسته نشدی؟
تاق باز روی تخت کنار حوض می خوابم .
– راست راستی خسته شدم . چه کار کنم .
باد پرده اتاقم را از پنجره بیرون می آورد و بالا و پایین می برد . اتاق پر شده از عکس های خیابان های کشورهای خارجی . نمی دانم
چرا یکدفعه عوض شدم . از آن وقتی که هوشنگ این عکس ها را به من داد عاشق کشورهای خارجی شدم . نمی دانم شاید به خاطر
رنگ ساختمان ها شاید هم به خاطر . . . اصلا نمی دانم . جای یکی از عکس ها خالی است . آه می کشم . با ماشین بابا عکس گرفته
بودم . همان ماشینی که با آن تصادف کردم و رفتم توی مغازه .
– دیدی هوشنگ چطور فرار کرد؟ ! از آن روز به بعد لنگ شدی و افتادی کنار این خانه .
سرم را تکان می دهم و می گویم: آره همه اش تقصیر او بود . او بود که گفت آرتیستی بپیچ تو خیابان، ولی ماشین یکدفعه رفت توی
مغازه .
– خدا را شکر که کسی کشته نشد .
– آره، اما فقط تو بلا سرت آمد .
– دیدی بابا چیزی به تو نگفت . فقط اخم کرد و گفت: تو که طوری نشدی .
– اما از آن روز به بعد تو با بابا یک جور دیگر شدی .
سرم را توی دستم فشار می دهم . از صبح که بابا را با آن کمر خمیده اش دیدم دلم سوخته . نمی دانم شاید برای همین است که
امروز این قدر با خودم حرف می زنم . اگر بابا مرا این جور ببیند که با خودم حرف می زنم چه می گوید .
پرده آرام دوباره بر می گردد سرجای اولش . مثل پرده تئاتر که آهسته بسته می شود . اما دنیای مرا با خیالم نمی بندد . باز
کتاب های خارجی چشمانم را از خودش پر می کند . مدتی به کلاس فرانسه رفتم اما یکدفعه کلاس را ترک کردم . تا ته خط نرفتم .
هر روز در حیاط قدم می زدم، لغت حفظ می کردم و با خودم فرانسوی حرف می زدم; اما یکدفعه کنار گذاشتم . نمی دانم دست به
هر کاری می زنم با کوچک ترین مانعی در دریایی که خودم ساخته ام غرق می شوم .
– می دانی چرا؟ چرا قبول نمی کنی؟ آن روزها که با داداش علی به مسجد می رفتی این مشکلات نبود .
زنگ خانه به صدا در می آید . کاغذی از لای در می افتد درون حیاط . لنگان لنگان می روم آن را بر می دارم . ورقه مصرف آب است .
اگر مامان یا بابا در خانه بودند، الان با عجله می آمدند دم در . فکر می کردند نامه داداش علی است . اگر نامه هم بود، آن را وارسی
می کردند . نامه حتما از عراق است . علی حتما اسیر شده . قطره اشکی روی چشمشان می لغزید و برایش دعا می کردند; اما من
چی؟ حالا دیگر به من اعتنایی ندارند .
– چقدر حسودی . اگر تو هم رفته بودی جبهه، برای تو هم این طور می کردند . اما نه تو اشتباه می کنی یک گوشه ای از دلشان هم
مخصوص تو است .
زل می زنم به حوض و با خودم حرف می زنم . ماهی ها روی حوض می آیند و عکسم را پر از موج می کنند . این حوض و ماهی ها
شده اند سنگ صبور من . از هر کسی که دلم پر شود می آیم کنار حوض روی تخت دراز می کشم گاه به آسمان خیره می شوم و گاه
به حوض . فکر می کنم و صحبت می کنم و برای ماهی ها درد دل می کنم .
روی تخت دراز می کشم . باد پرده را تا سقف بالا می برد . چشمم به عکس پسر عمویم می افتد . لبخند روی لبش نشسته و از روی
برج ایفل به من نگاه می کند و من هم به ا و لبخند می زنم .
– به خاطر آن جا این همه کتاب خواندم .
– چرا بابا می خواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند؟ !
برای سؤالم جوابی پیدا نمی کنم .
– چرا به حرف بابا گوش نمی کنی؟
– ولم کن بگذار توی این تنهایی راحت باشم .
اشک آرام روی صورتم غلت می زند و دو تا جاده خیس روی صورتم خط می کشد .
زیر چشمی به خودم در حوض نگاه می کنم .
– بابا گفت هر وقت وقتش شد اسبابش را فراهم می کند . پس غصه نخور .
– نه، او لج کرده . نمی خواهد من به خارج بروم . از آن وقتی که ماشین تصادفی را فروخت و خرج اثاثیه مغازه کرد یک جور دیگر
شده .
– ناراحت نباش، بابا این جوری نیست . پسر عمویت هم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 