پاورپوینت کامل …از پرده برون افتد راز ; خنده دندان نما! ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل …از پرده برون افتد راز ; خنده دندان نما! ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل …از پرده برون افتد راز ; خنده دندان نما! ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل …از پرده برون افتد راز ; خنده دندان نما! ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
۶
قسمت دوم
سخن من با تو، سخن قطره ای است با دریا؛
سخن کاهی با کوهی!
آن چه از کودکی و نوجوانی ات گفتم، جلوه ای از معصومیت بکر و دست نخورده تو بود.
نمازهای پر رمز و راز تو و سجده هایی که به عطر خوش اشک، معطر شده بودند؛
حکایت هایی از راه مستقیمی که تو پیموده بودی.
بگذار رشته سخن را از همان سجده های نورانی پی بگیریم…
محمدرضای من! هیچ گاه نشد که از تو بپرسم واقعاً در آن سجده ها از خدا چه می خواستی.
آخر مگر افق دید یک پسر سیزده ساله چقدر است؟ از بزرگی دنیا چقدر می فهمد؟ یا آن گونه که خود گفته بودی، چه مرادی
دارد؟
حالا که سال ها از آن ماجراها گذشته، کم کم می فهمم که شاید آن کارها همه و همه وضویی بوده اند برای آن نماز خونین ؛
مراحلی از آمادگی… تمرین و تکرار… مقدمه و پیش درآمد…
اگر نه، پس چه ؟
نمی خواهم جواب مرا بدهی؛ به توداری، کم حرفی و سکوت تو عادت کرده ام. جواب بسیاری از این سوءالات را از رفتار تو
می فهمم.
بگذریم… .
گاهی که با هم به مسجد می رفتیم، تو به نماز می ایستادی و من گوشه ای می نشستم به تماشای تو؛
بی آن که خود متوجه شوی. و حتی گاهی گریه تو، اشک مرا هم در می آورد. من محو نگاه تو و اشک، گرم و بی قرار
جاری؛
بی اعتنا به التماسی که من به او می کردم؛
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟
پدرت حبه قندی گوشه دهانش گذارد، نیمی از استکان چای خود را سرکشید و گفت:
بعد از ظهری توی همان خانه ای که در اهواز داشتیم، استراحت می کردم. همسایه هایمان اغلب عرب بودند.
سر و صدای بچه هایی که در کوچه و خیابان بازی می کردند، آسایش را از ما سلب کرده بود. تازه چشم هایم گرم شده بود که
با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم. از وحشت بدنم می لرزید… با بی توجهی گفتم:
ـ ای خدا! من از دست این بچه عرب ها چه کنم؟
محمدرضا تا این حرف را شنید، نگاهی به من کرد، از آن نگاه ها و آن گاه پیش رویم ایستاد و گفت: بابا چه گفتی؟
با غیظ حرف خود را تکرار کردم.
اخمهایش را در هم کشید و گفت باید بروی و از همه همسایه ها، از بالا تا پایین کوچه عذرخواهی کنی. شما غیبت همه عرب ها
را کردی؛ بستانی ها، سوسنگردی ها و… .
من آن روز به او خندیدم؛ در حالی که باید به زبانی که لجام آن گسیخته بود، می گریستم.
محمدرضا! می دانی این حرف پدرت مرا یاد چه انداخت؟
چیزی به اسم «حجاب معاصرت»؛ ببخش با تو این جور حرف می زنم؛ با تو که از بند این حرف و سخن ها رسته ای و واژه هایت
بوی معنی به خود گرفته است.
حرف و صوت و لفظ را بر هم زنم
با تو بی این هر سه معنا دم زنم
حجاب معاصرت، یعنی آدم های بزرگ در زمان خودشان، حتی از جانب بسیاری ازنزدیکان و آشنایانشان، آن گونه که باید
درک نمی شوند. می گویند هم عصر بودن، خیلی چیزها را می پوشاند.
این را از تأسف های مدام و سرتکان دادن های گاه و بیگاه پدرت می فهمم.
دلاور! می دانم با این حرف ها خسته ات می کنم. می دانم سخن گفتن من از اسراری که تو یک عمر سعی داشتی پنهانشان کنی،
چقدر برایت سخت و جانفرساست؛ اما چه کنم، گمان می کنم امروز:
وقت آن است که از پرده برون افتد راز!
بسیاری از اینها پیش ما حرف های مگو نیست؛ تو نیز این گونه سرگرانی مکن!
مادرت که بعد از تو، یک چشمش اشک است و چشم دیگرش خون؛ آهسته گوشه چادرش را به دندان می گزد و می گوید: هر
چه بگویم، کم گفته ام. چه شخصیت تو در توی رمز آلودی!
واقعیت همین است که او می گوید؛ من که از دور دستی بر آتش دارم، بر چنین اعتقادی هستم تا چه رسد به او که تو را زاده و
بزرگ کرده است.
…با این که مدام یا جنوب بود یا کردستان، هیچ گاه از جبهه حرفی نمی زد.
انگار جبهه بلوری است که جز با سکوت می شکند!
یک بار بی خبر گذاشت و رفت، مدتی دلواپسی و اضطراب. نمی دانم متوجه می شوید؟
گمان نمی کنم؛ باید مادر باشید تا بفهمید.
گهگاهی زنگ می زد. می گفتم: مادر کجایی؟ می گفت: بیرون شهر!
بعد از سه ماه بازگشت. دیدم دست های خود را از من پنهان می کند؛ پوست دستش از سرما قاچ خورده بود.
گفتم: مادر! کردستان بوده ای؟ [محال بود جز سخن راست بر زبان آورد].
گفت: بله. گفتم: پس چرا می گفتی بیرون شهر…لبخندی زد و گفت: کردستان بیرون شهر نیست؟!
امان از دست تو!
من دارم گام به گام پیش می آیم و نمی دانم تو راضی به گفتن این حرف ها هستی یا نه؟
به من حق بده سالار! کسی مثل من، با این زبان الکن اگر بخواهد راهی بپیماید، برای رسیدن به آن خنده دندان نما، چاره ای جز
این مقدمه چینی ها دارد؟
محمدرضا! اگر این همه استنکاف تو نبود، برای دوستانی که خواننده این ماجرا هستند، بیشتر و پیشتر از این حرف می زدم؛
تا به من خرده نگیرند که هان این دو بار!
دو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 