پاورپوینت کامل آقا! فانوس را بگیرید بالاتر..;به بهانه یازدهم ذی قعده، تولد امام رضا (ع) ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آقا! فانوس را بگیرید بالاتر..;به بهانه یازدهم ذی قعده، تولد امام رضا (ع) ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آقا! فانوس را بگیرید بالاتر..;به بهانه یازدهم ذی قعده، تولد امام رضا (ع) ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آقا! فانوس را بگیرید بالاتر..;به بهانه یازدهم ذی قعده، تولد امام رضا (ع) ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

با هم راه افتادیم. من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش
ببرد و موهایش را شانه کند. من می رفتم پابوس حضرت!

گفت: «حالا کدام حرم برویم»؟ گفتم: «فرقی با هم ندارند. همه اولیای خدا، یک نور
واحدند».۱ شبان خندید: «برای تو فرقی نمی کند کجا برویم»؟ گفتم: «نه، نباید بکند».
گفت: «پس چرا به اسم او که می رسی، روی چشمت مه می گیرد؟ فرق نمی کنند که»؟ لال
شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور واحد و این حرف ها سرت نمی شود؛ درس تو هنوز به آن
جا نرسیده؛ این، درسِ کلاس بالایی هاست. درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او
را خوردی، به او دل بستی. بین او و همه ائمه فرق می گذاری. نمک گیر شده ای».

شناسنامه را از شیشه باجه بردم تو: «آقا لطفاً یک بلیت برای مشهد»!

می خواستم قبل از این که مشرف شوم، غسل کنم. می دانستم جزء آداب است. دوش هتل، آب
گرم خوبی داشت. لیف و صابون و کیسه هم بود برای سابیدن؛ اما این شبان نگذاشت. گفت:
«فایده ندارد؛ این آب ها چرک ما را نمی شوید. این لجن ها لِرد بسته. اگر بسابی هم
نمی رود». گفتم: «با این سر و وضع برویم»؟ گفت: «اهل بیرون کردن که نیستند؛ معصوم
هم که نمی تواند به رِجس نگاه کند.۲ می بینند الان است که بارگاهشان نجس شود؛ دستور
می دهند زود بیایند ما را تطهیر کنند که همه جا را به گند نکشیم. تا می آیند
بشویندمان، زود نیت می کنیم: «خدایا! ما را از پاکیزگان قرار بده»۳ و این می شود
غسل زیارت»! گفتم: «چه زرنگی»! گفت: «کسی برای ملاقات رود غسل می کند عاقل»؟ شیر آب
را بستم. یکی درِ گوشم زیارت جامعه می خواند: «ولایتتان زیبایمان کرد؛ چرک روحمان
را گرفت و جانمان را شست».۴

کفش های من و پاهای برهنه او، هر دو به صحن رسیدیم. گفتم: «تند نرو! باید اول اذن
دخول بخوانیم. اجازه ورود بگیریم». پاهای عریانش از شوق رفتن، لرزیدند. مبهوت
نگاهم کرد. گفتم: «من می خوانم، تو تکرار کن:

آیا به من اجازه می دهید ای فرشتگان مقیم در این درگاه؟

آیا به من اجازه می دهی ای رسول خدا؟

آیا به من اجازه می دهی ای آقا! ای علی بن موسی الرضا»؟۵

عصایش را به زمین کوفت: «این جور ادب ها، مال اهل مدینه خودشان است. همان ها که هر
روز به درسشان می آیند؛ دستشان را می بوسند. ما که اهل شهرشان نیستیم. ما را که راه
نداده اند. ما اهل بیابانیم. دور از آب و آبادی ولایت! ما اعرابی هستیم. بیابان
فراق نشین. اعرابی، ادب سرش نمی شود».

اعرابی به مسجد مدینه آمده بود. چون نیاز پیدا کرد، همان جا در مسجد ادرار کرد.
صحابه برآشفتند؛ خواستند او را بزنند. پیامبر آن ها را عقب زد و فرمود: «با او
مدارا کنید»!۶

گفت: «با ما مدارا می کنند! باور کن». گفتم: «هیچی نگوییم؟ همین طور برویم تو»؟
گفت: «فقط سرت را بینداز پایین و برو تو! به زبان بیابان نشینی، این یعنی اذن
دخول»!

سرش را انداخت پایین و با پاهای برهنه از شوق لرزان، دوید طرف حرم. خادم کفش دار،
زد به شانه ام: «نمره کفشتُ بگیر. حواست کجاست»؟

گفتم: بیا سلام کنیم.

«سلام بر تو ای حجت خدا در زمین!

سلام بر تو ای صدیق شهید!

سلام بر تو ای جانشین خوب و نیکو»!۷

شبان ایستاده بود و طوری غریب، به کلماتی که از دهانم می آمدند نگاه می کرد. طوری
غریب! طفلکی نمی فهمید. حرف ها به زبان او نبود. نگاهش کردم تا شاید او هم سلام ها
را تکرار کند. هنوز مات بود… در من یا کنارم؟ نمی دانم! دست روی سینه اش گذاشت:
«السلام علیک دوست! سیدی مولای مهربان»!

ایستادیم گوشه دیوار آیینه ای. گفتم: «حالا باید زیارت نامه بخوانیم». رفتم مفاتیح
بیاورم. با من نیامد. ماند. همان جا پوستینش را انداخت کف زمین. نشست. سرش را گذاشت
به دیوار. زل زد به ضریح. مفاتیح در دست های من باز بود. گفتم: «بگو سلام بر تو ای
نور خدا در تاریکی های زمین»!۸ نگفت. ناگهان با لحن زنی غمگین که کسی اش مرده باشد،
نوحه کرد: «از آن بالا بالا ما را انداختند پایین آقا!۹ تاریک بود، چه جور؛ آن
پایین را م

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.