پاورپوینت کامل فقط در دل گریه می کردم! ۵۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فقط در دل گریه می کردم! ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فقط در دل گریه می کردم! ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فقط در دل گریه می کردم! ۵۳ اسلاید در PowerPoint :
حماسه پاوه به روایت شهید دکتر مصطفی چمران
به بهانه ۲۷ مرداد، سالروز آزادسازی پاوه
وحشت زده با بی سیم با تهران تماس گرفتند و گفتند: «چرا هیچ کس به داد ما نمی رسد؟ مگر ما ایرانی نیستیم؟ از ما گفتن. ما هر چی داشتیم، دادیم؛ حتی جانمان را. اگر تا یک ساعت دیگر کمک نرسد، دیگر پاوه را نخواهید دید».
اینها را فرمانده سپاه پاوه می گفت؛ در روز ۲۵ مرداد ۵۸.
در انفجار پاوه، نیروهای زیادی تجهیز شده بودند؛ با هزاران مسلح و انواع و اقسام اسلحه سبک و سنگین. جناح های چپ و راست، دست اتحاد به هم داده بودند تا نظام را بکوبند. از یک طرف ایل قلخانی و ایل جوانرود و طرفداران سالارجاف و پالیزان و عده ای از کامیاران بودند و از طرف دیگر، حزب دموکرات، کومله، چریک های فدایی خلق و طرفداران جلال طالبانی.
در ۲۰ مرداد ۵۸، عده ای از چپی ها و طرفداران حزب دموکرات در قریه قوری قلعه متحصن شدند و قطع نامه ای در دوازده ماده بر پایه تشکیل شورای شهرستان پاوه، تصفیه سپاه پاسداران شهر، حق خودمختاری کردستان و… انتشار دارند.
برخی از عشایر مسلح اطراف، به تحریک حزب دموکرات، تمام راه ها را بستند و پاوه را محاصره کردند. سرهنگ کریمی – فرمانده هنگ ژاندارمری کرمانشاهان – به قوری قلعه رفت و خواستار حل مشکلات از راه مذاکره شد و از نمایندگان آنها دعوت کرد به کرمانشاه بیایند و به مردم هم گفت به خانه های خودشان برگردند.
از آن طرف هم محمد سپهری پور – استاندار کرمانشاه – به همراه دو نفر از علما و نماینده لشکر ۸۱ زرهی و تنی چند از نمایندگان اقشار مختلف مردم، با هلی کوپتر رفتند و وعده کمک و مساعدت دادند و از مردم خواستند دست از تحصن بردارند. شصت پاسدار، به فرماندهی اصغر وصالی، از کرمانشاه آمدند پاوه تا در کنار دویست و پنجاه پاسدار محلی، امنیت شهر را حفظ کنند.
محاصره شکسته نشد و حتی تنگ تر شد.
**
۲۴ مرداد ۵۸ و در نیمه شب، حمله ها به اوج رسید و تمام ارتفاعات اطراف شهر به دست مهاجمان افتاد. پاسداران به خانه خود، در وسط شهر، عقب نشینی کردند؛ با تحمل کشته و زخمی های زیاد. دفاع تا فردای آن روز ادامه داشت؛ تا این که فرمانده سپاه تماس گرفت و گفت: اگر دیر بجنبیم، پاوه را از دست خواهیم داد. اخبار وحشتناک پاوه، به مرکز رسید و دستور کمک هم به ارتش و سپاه داده می شد؛ ولی نتیجه نمی داد. بیم آن می رفت که پاوه هم به سرنوشت شوم مریوان دچار شود و احزاب، قتل عام فجیعی صورت بدهند. به من از طرف دولت موقت مأموریت دادند که به پاوه بروم و سعی کنم با مذاکره و مسالمت آمیز – مثل مریوان – غائله را ختم کنم؛ بدون خون ریزی بیشتر.
با تیمسار فلاحی – فرمانده نیروی زمینی – و سه نفر از پاسداران نخست وزیری و کمی مهمات و یک هلی کوپتر از کرمانشاه عازم پاوه شدیم؛ در همان روز ۲۵ مرداد ۵۸.
**
هلی کوپتر ما حدود ساعت پنج بعد از ظهر در آسمان پاوه ظاهر شد. از هر طرفی که فکرش را بکنید، گلوله بارانمان می کردند. خیلی طول کشید تا خلبان رفت فرودگاه پاوه فرود آمد. اصلاً تصور نمی کردیم هلی کوپتر سالم به زمین برسد. هر لحظه منتظر انفجار بودیم؛ یا سقوط، یا هر چیزی جز فرود سالم. فوری به خاک افتادیم و از میان گرد و غبار و رگبار گلوله ها، سینه خیز رفتیم، خودمان را به دیوار شکسته ای رساندیم و از آن جا به سرعت به طرف پاسگاه ژاندارمری عقب نشینی کردیم.
**
از نقاط مختلف پاسگاه بازدید کردیم و بعد زیر رگبار گلوله رفتیم به سمت شهر پاوه؛ به مرکز پاسداران و در راهی زیبا و از میان درخت های بلند؛ یک طرف کوه بود و یک طرف دره ای کم عمق. انبوه درختان باعث شد از تیررس دور بمانیم؛ زیگزاگ می دویدیم.
از راه کوهستانی که گذشتیم، به وسط شهر پاوه رسیدیم. گلوله هنوز می آمد. چشم های خیلی ها را در پناه دیوارها یا درخت ها یا خانه ها می دیدیم که نگران سالم رسیدن ما هستند و همین به ما امید بیشتر می داد؛ تا برویم به خانه پاسداران برسیم و رسیدیم.
بیشتر مردم، زن و مرد، به این خانه پناه آورده بودند و جز یأس و ناامیدی، چیزی نمی دیدند. انبوهی از کردهای مسلح و غیرمسلح هم پشت در به انتظار ایستاده بودند. آثار غم و درد را در چهره همه می شد دید.
دختر پرستاری را داشتند از در بیرون می بردند. گلوله به پهلویش خورده بود و لباس سفیدش گلگون بود. از بدنش آن قدر خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید شده بود.
پاسداران می گفتند: «شانزده ساعت است تیر خورده. نتوانستیم براش هیچ کاری بکنیم. نه دوایی هست؛ نه پزشکی هست و نه می شود جلو خون را گرفت».
گریه می کردند و می گفتند.
ساعتی بعد خبر آوردند که وسط شیون و ضجه زن ها و بچه ها… تمام کرد.
**
در گوشه و کنار خانه هر کس به کاری مشغول بود.
باید می رفتیم طبقه دوم. راه پله اش زیر رگبار گلوله بود. با یک جهش سریع رفتیم خودمان را به طبقه دوم رساندیم. اصغر وصالی آن جا بود. نشستیم با تیمسار فلاحی و چند نفر دیگر جلسه گذاشتیم.
همه چیز بوی ناامیدی می داد.
از شصت نفر پاسدار غیرمحلی، فقط شانزده نفر باقی مانده بودند که شش – هفت نفرشان مجروح بودند و نمی توانستند بجنگند و بقیه هم خسته و دل شکسته بودند و گرسنه و تشنه. آب قطع شده بود. تلمبه موتور آب خارج شهر را آتش زده بودند. آذوقه و مهمات هم نداشتند. تمام ارتفاعات شهر افتاده بود به دست دشمن و بیمارستان معروف پاوه هم و هر بیست و پنج نفر پاستدار آن جا را کشته بودند. در عوض در جبهه مقابل، بین دو هزار تا هشت هزار نفر از همه گروه های چپی و راستی با اسلحه های سبک و سنگین، تمام منطقه را زیر سیطره خودشان گرفته بودند. بیشترین حمله را از کوه های اطراف به خانه پاسداران می کردند. هر لحظه کسی به خاک می افتاد و دشمن قدم به قدم نزدیک تر می شد.
تمام نیازهای فوری و ضروری پاسدارها را برای حمایت شهر روی کاغذ نوشتم. تصمیم گرفتیم تیمسار فلاحی هر چه زودتر برگردد کرمانشاه و نیازهای لازممان را بیاورد.
شب دوان دوان رفتیم پاسگاه ژاندارمری و با بی سیم با کرمانشاه تماس گرفتیم و گفتیم سریع برایمان هلی کوپتر بفرستند. قول دادند صبح زود خواهد آمد.
آن شب را تا صبح زیر رگبار گلوله بودیم و نخوابیدیم؛ نزدیک برج پاسگاه و از آن جا به طرفمان شلیک می کردند. هر لحظه صدای شکستن و فرو ریختن شیشه می آمد. مدام با فرماندار و بزرگان تماس می گرفتیم و در صدد گفت وگو با طرف دیگر بودیم؛ بلکه بشود قضیه را با صلح و صفا حل کرد؛ ولی نمی شد.
فرودگاه در تیررس بود و امکان هیچ فرودی نبود و ما منتظر هلی کوپتر بودیم. رفتیم آن اطراف را گشتیم و بالاخره جای مناسب را پیدا کردیم؛ بالای تپه ای کنار بهداری؛ در مدخل غربی شهر. سنگ ها را جمع کردیم و با گچ روی زمین نوشتیم H و یک پارچه سفید هم نصب کردیم روی پشت بام بهداری.
تا ساعت دو بعد از ظهر منتظر بودیم؛ تا این که هلی کوپتر در همان نقطه نشست. آب و نان و خرما و مهمات آورده بود. همه را زیر رگبار کوه های اطراف، تخلیه کردیم. چند نفر از مجرمان را هم بردیم توی هلی کوپتر جدا کنیم.
داد زدم: «فقط شهدا و مجروحین؛ بقیه بروند عقب».
به تیمسار فلاحی گفتم: «ساعتی یک هلی کوپتر بفرست؛ تا هم برامان آذوقه و مهمات و نیرو بیاورد و هم زخمی ها و کشته ها را بردارد ببرد.
این هلی کوپتر با این امید ما به آسمان رفت.
هلی کوپتر بعدی ساعت چهار بعد از ظهر آمد و کمی نان و آب و مهمات با خودش آورد. برام عجیب بود که چرا نیروی کمکی نمی آورد. بیشتر از هر چیزی به نفر احتیاج داشتیم. بعدها متوجه شدم مرکز فرماندهی در کرمانشاه پیش خودش این طور محاسبه کرده بود که پاوه سقوط کرده و اعزام نیروی جدید و مهمات، خسارت محسوب می شود و رهامان کرده بودند به امان خدا.
دوست و دشمن منتظر بودند پاوه سقوط کند. حتی خود من به این نتیجه رسیده بودم که کار از کار گذشته و با این موضوع، هیچ امیدی به بقای شهر نیست.
**
آخرین پیام ها را به خلبان دادم و همین طور نوشته کوچکی را برای تیمسار فلاحی و گفتم: «به امید دیدار».
هلی کوپتر بلند شد و شلیک ها بیشتر. خلبان خواست اوج بگیرد که کنترل از دستش در آمد؛ رفت جلو و آمد عقب؛ رفت بالا و آمد پایین؛ تا این که رفت طرف تپه جنوبی و پروانه اش گرفت به تپه و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 