پاورپوینت کامل گلی که در بهار یافتیم ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گلی که در بهار یافتیم ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گلی که در بهار یافتیم ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گلی که در بهار یافتیم ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
راوی: همرزم شهید
از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست»؟ راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوی بچه ها نباشد که همان اوایل باید کار را تعطیل می کردیم. آنها که به این راحتی ها رخ نمایان نمی کنند. گاهی هم خودشان اشاره ای می کنند و آدم را می کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافی است تا همه را دربه در خود کند. آن روز هم یکی از همان روزها بود.
بهار سال ۷۰ بود. پرنده های کوچک در میان علفزارها و سیم های خاردار، چرخ می خوردند و سرمست از بهار، ولوله ای برپا کرده بودند. رفتیم پای کار؛ ظهر بود و یک ساعتی می شد. من بودم و حمید که هردوی مان تخریب چی بودیم و «سید احمد ». سنگر تانکی که در مقابلمان قرار داشت، بدجوری مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش؛ نه، کشیده شدیم آن سمت.
توی حال خودم بودم و کنار لبه کانال قدم می زدم. چهار پنج متری به سنگر تانک مانده بود که چند چیز سفید، نظرم را جلب کرد. رفتم طرفشان؛ چند مهره ستون فقرات انسان بودند که میان خاک ها خودنمایی می کردند؛ سه تا مهره استخوانی بودند. به واسطه مداومت و کثرت کار، به راحتی استخوان انسان را باز می شناسم. به اطرافم نگاه کردم؛ تعداد دیگری از آنها را دیدم که در اطراف پخش شده بودند. چرخی در آن جا زدم. کمی که گشتم، تکه ای از جمجمه انسان، نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزی پاهایم را آن جا نگه می دارد. فکر کردم که چه چیزی باید بدنش را این گونه در اطراف پخش کرده باشد. حس درونم می گفت که گلوله مستقیم تانکی در نزدیک ترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشی کرده است.
بهتر که دقت کردم، متوجه شدم که ظاهراً باید آرپی جی زن بوده که برای زدن تانکی که در سنگر بوده، از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدن، هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان های بدنش در شعاعی حدود ۲۰ تا ۳۰ متری پخش شده اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.
قسمتی از کانال هم بریدگی داشت که مشکوک به نظر می رسید و مقداری خاک آن جا ریخته بود و ظاهراً باید چیزی دفن شده باشد. آن جا را با بیل دستی کندیم و خاک ها را که کنار زدیم. دو جفت جوراب و استخوان های خرد شده پاهایش بیرون آمد. پس باید می گشتیم و بقیه اندامش را پیدا می کردیم.
شعاع ۲۰ تا ۳۰ متری را وارسی کردیم. اول در سطح زمین و بعد مقداری خاک های مشکوک را کندیم و زیر و رو کردیم. تکه های استخوانش را که جمع کردیم، قسمت های عمده بدنش به چشم می خوردند. این را می شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید؛ هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آن جا به بعد، هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایی او بود. هر چه می گشتیم، بیشتر ناامید می شدیم. اعصابمان خرد می شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست که «یا شهید پیدا نشود یا اگر پیدا می شود، پلاک داشته باشد». آن هم یکی از آنها بود که می خواستند آدم را دربه در خودشان کنند و بکشند دنبالشان و هوایی کنند؛ تا ببینند چند مرده حلاجیم و چقدر سمجیم.
بچه ها خسته بودند؛ همه. بیشتر از خستگی، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمی شود. هرچه می گشتیم، آفتاب امیدمان غروب می کرد. بچه ها می خواستند بروند پای کار و جایی را که نشان کرده اند، جست وجو کنند. نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم… پلاک ندارم… گمنامم… نمی توانید مرا بشناسید» و شاید می خواست بگوید: «بدنم را همان گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفن کنید و بروید؛ بگذارید در ارتفاع ۱۱۲، همین جا که تعداد زیادی از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابم تا…».
آفتاب سرخ شده بود؛ خونی خونی؛ یعنی جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آن چه را یافتیم، درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسی حال حرف زدن نداشت. نگاه های پرسنده، به کیسه سفیدی بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود می پرسیدند: «آخر او کیست»؟
نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشورای باصفایی قرائت شد و راهی کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت سر ماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزی زمزمه می کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت…».
۴-۵ کیلومتری می شد که از آن جا فاصله داشتیم؛ از سنگر تانک؛ از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود می کاویدیم. نگاه ها سرد بودند؛ مثل روزهای قبل نمی ماندند و سرسری رد می شدند. دم ظهر بود که اشرفی آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست؛ زیر سایه پتویی که روی میله های نبشی میدان مین زده بودیم و بعد حرف دلش را زد. نمی توانست خودش را نگه دارد؛ لب گشود و گفت:
برادر شادکام…من…خیلی دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمی تونم اونجارو ول کنم. همه اش به ذهنم می رسد که اونجا رو بگردم. خیلی به دلم افتاده که آخرش او رو می شناسیم و می دیمش تحویل خانواده اش.
راست می گفت؛ حرف دل خودم را می زد؛ نه،
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 