پاورپوینت کامل آواز خاموش اشیا ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آواز خاموش اشیا ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آواز خاموش اشیا ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آواز خاموش اشیا ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

۴۲

جواهر

صدفی به صدف همسایه گفت: من دردی بزرگ در اندرون دارم؛ سنگین و چرخان، با آن در رنج و عذابم.

صدف دیگر با آرامش و تکبر گفت: سپاس آسمان ها را و دریاها را که من در اندرون هیچ دردی ندارم. به سلامت و خوشی روزگار می گذرانم، در اندرون و بیرون…

همان وقت خرچنگی از آن جا می گذاشت. به گفت و گوی صدف ها گوش داد و به صدفی که در درون و بیرون سر حال و شاد بود، گفت: آری، تو در سلامت و خوشی هستی، اما دردی که همسایه ات در اندرون تاب می آورد، مرواریدی است که بی نهایت زیباست.

برماسه

مردی به دیگری گفت: هنگام مد دریا، با نوک کفش ام سطری بر ماسه ها نوشتم. مردم همواره می ایستند تا آن را بخوانند و آرزو دارند که چیزی از آن در آینده محو نشود.

مرد دیگر گفت: من نیز بر ماسه رازی نوشتم، اما هنگام جزر دریا امواج آمدند و محوش کردند.

مرد اول گفت: نوشته من این بود ؛ من آنم که هست، اما تو چه نوشتی؟

مرد دوم گفت: نوشته من این بود؛ من چیزی نیستم، جز قطره ای از این اقیانوس عظیم.

داد و ستد

شاعری بینوا، ثروتمندی نادان را بر چهار راهی دید. بین آنان گفت و گویی طولانی در گرفت و سراسر سخن از دلتنگی و خشم بود، نه چیزی دیگر. همان وقت فرشته راه از آنجا گذشت و دو دست اش را برشانه آن دو مرد گذاشت.

ناگهان معجزه ای رخ داد؛ دارایی هر یک به دیگری منتقل شد. آن دو مرد از هم جدا شدند، اما ماجرای عجیب تر این بود که شاعر نگاهی کرد و در دستان اش جز شن ریزه متحرکی نیافت و مرد نادان چشم اش را بست و جز ابری که در قلب اش حرکت می کرد، چیزی نیافت.

درخشش آذرخش

یک روز توفانی، پدر روحانی در کلیسای بزرگ اش بود که زنی غیر مسیحی نزد او آمد، رو به رویش نشست و گفت: من مسیحی نیستم، اما آیا از آتش جهنم رهایی می یابم؟

پدر روحانی در چشم زن زل زد و گفت: نه! رهایی تنها نصیب آنان خواهد شد که غسل تعمید داده شده اند.

در میانه سخنان پدر روحانی، صاعقه ای از آسمان بر کلیسای بزرگ فرو افتاد، رعد غرید. آتش همه جای کلیسا را در بر گرفت.

مردان شهر شتابان رسیدند و زن را نجات دادند، اما پدر روحانی سوخته و طعمه آتش شده بود.

دو شعر

قرن ها پیش، در راه آتن دو شاعر با هم دیدار کردند و از دیدن هم شادمان شدند. یکی پرسید: تازگی ها چه شعری سروده ای؟ این روزها ذوقت چگونه است؟

دومی با مباهات گفت: تازه، سرودن زیباترین شعر یونان را به پایان رسانده ام ؛ مناجات زئوس اعلی.

سپس از درون جامه اش پوستی را بیرون کشد و گفت: این جاست، با من است. از خواندن اش برای تو شادمان خواهم شد. بیا و با هم در سایه این سروِ سپید بنشینیم.

و خواندن شعر طولانی اش را سر داد و به پایان برد.

شاعر دیگر با لطافت و دقت به او گفت: شعری بالا بلند بود، که قرن ها خواهد ماند و نسل ها تو را به خاطر آن خواهند ستود.

شاعر اول با سر سنگینی گفت: آخرین سروده تو چیست؟

دومی گفت: من جز ابیاتی اندک نسروده ام فقط هشت بیت به یاد فرزندم که در باغ بازی می کرد. و بیت ها را خواند.

شاعر اول گفت: چندان بد نیست، چندان بد نیست!

و رهسپار شدند.

اینک پس از دو هزار سال، هشت بیتی که شاعر دوم سروده بود، پیوسته بر سرزبان هاست و مردم به شگفتی و ارجمندی اش باز می خوانند، اما آن قصیده بلند – اگر چه نسل به نسل در دفترها و حجره های پژوهشگران نقل شده و در یاد مردم مانده است – کسی را نمی یابی که آن را دوست بدارد، و کسی را نمی یابی که آن قصیده طولانی را بخواند.

کودک و پیامبر

روزی شاری نبی – در باغ – کودکی را دید. کودک به محض دیدن او به سویش رفت و گفت: صبح به خیر، آقا!

پیامبر نیز گفت: صبح به خیر، آقا! و ادامه داد: تو را تنها می بینم. کودک شادمانه گفت: چندی است که از چشم دایه ام گم شده ام. او خیال می کند که من پشت آن پرچین هایم، اما نمی بیند که من این جایم.

سپس به چهره نبی نگریست و گفت: تو نیز تنهایی، با دایه ات چه کار کرده ای؟

شاری نبی در پاسخ گفت: حکایت من با تو فرق دارد. حقیقت این است که من خیلی از وقت ها نمی توانم او را گم کنم، اما اینک که به این باغ آمده ام او پشت پرچین ها به دنبال من است.

کودک دست بر دست زد و فریاد کشید: تو هم مثل من گم شده ای! آیا خوب نیست که آدم گم شده باشد؟، سپس پرسید: تو کیستی؟

او پاسخ داد: مرا شاری نبی می خوانند، اما تو؟ به من بگو تو کیستی؟

گفت: من تنها خودم ام. دایه ام در جست و جوی من است، بی آنکه بداند که من کجایم؟

نبی به آسمان خیره شد و گفت: من نیز روزگاری از دایه ام گریختم، اما او مرا در بیرون پیدا کرد.

کودک گفت: من نیز می دانم که دایه ام مرا خواهد یافت؟

همان دم، صدای زنی پیچید که کودک را به نام می خواند، کودک گفت: ببین! گفتم که او مرا خواهد یافت.

باز همان لحظه صدای دیگری آمد که می گفت: شاری! کجایی؟

شاری گفت: ببین فرزندم! مرا نیز یافتند!

آن گاه شاری سرش را به سوی آسمان گرداند و گفت: من اینجا هستم!

پرسش

حدود هزار سال پیش، دو فیلسوف بر سراشیبی تپه های لبنان با هم دیدار کردند. یکی از آن دو پرسید: کجا می روی؟

دیگری گفت: من چشم کودکی ام را جست و جو می کنم، می دانم میان همین تپه ها

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.