پاورپوینت کامل راشد الغنوشی و جنبش اسلامی تونس ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل راشد الغنوشی و جنبش اسلامی تونس ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل راشد الغنوشی و جنبش اسلامی تونس ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل راشد الغنوشی و جنبش اسلامی تونس ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
از روستایی کوچک تا دانشگاه بزرگ زیتونه
قسمت اول
توضیح و یادآوری
انقلاب تونس، آغازگر زلزله سیاسی جهان اسلام است. برای آشنایی بیشتر با این کشور، زندگینامه ی تفصیلی خودنوشت »راشد الغنوشی« خواندنی ست. او از روشنفکران اسلامی و رهبر حزب النهضه تونس است که سالیان دراز پس از تبعید و با سقوط بن علی به تونس بازگشت. این زندگینامه از سایت شخصی او با عنوان »لغنوشی و اطوار من نشاه الحرکه الاسلامیه فی تونس« ارائه شده است. www.ghannoushi.net
خوانندگان ملاحظه خواهند کرد که این زندگینامه، تصویری گویا و جذاب از مسائل تونس، مصر،سوریه، مسلمانان فرانسه، روابطبا ایران و ده ها مسئلهی دیگر را به همراه دارد و اطلاعات جامعی را از مسائل اجتماعی سیاسی جهان اسلام در دهه های اخیر ارائه می کند.
در پایان یادآور می شود که ترجمه و ارائه این جستار، به منظور آشنایی با جوامع اسلامی معاصر بویژه تونس منتشر می شود و طبعا به معنای تایید تمامی دیدگاه ها و مندرجات آن نخواهد بود.
اشاره:
لازم به ذکر است که این نوشته از منظر شخصی به رشته ی تحریر در آمده، نوع نگاه و روایت نوسینده را نمایندگی می کند و هر نظر و حکمی که در این باره هست و هر نتیجه ای که در برمی گیرد، برخاسته از رأی نگارنده و علیه اوست. چه بسا از شخص یا گروهی به نیکی یاد نشده، از این رو نگارنده پیشاپیش، از هر خطا و اشتباهی پوزش می طلبد و از هر دیدگاه و پیشنهادی استقبال می کند.
در یک غار دیده به جهان گشودم؛ آن دم که خانواده ام از آتش متقابل نیروهای آلمانی و نیروی متفقین در جنگ دوم جهانی پناه گرفته بودند. فرانسویان، به سرعت بازگشتند تا از کسانی انتقام بگیرد که آنها را “خائن” مینامیدند؛ چراکه در جنگ به نیروهای آلمانی کمک کرده بودند.
منطقه ی ما “حامه” شاهد نخستین جرقه های مقاومت مسلحانه در برابر فرانسویان بود که در این مقاومت و پایداری، برخی از خویشاوندان من دوشادوش هموطنان خود به مبارزه پرداختند. استقلال تونس، آسایش را برای ما به ارمغان نیاورد؛ زیرا آتش و بمباران ساکنان اصلی این موطن که از فرهنگی عربی – اسلامی برخورداند، توسط جانشینان استعمارگران از سر گرفته شد. این خَلَف استعمارگر، انواع ددمنشی های را علیه ساکنان اعمال کرد و گذر زمان بر این توحش می افزود. این سبعیت با پیدایش بیداری اسلامی روزافزون شد و همچنان آتش خشم و کینه ی استعمارگران، سردمداران بیداری اسلامی را نشانه رفته است.
با این همه می توان گفت کودکی من چونان کودکان دیگر به صورتی عادی سپری می شد؛ در یک خانه ی آرام زیستم که صلح و صفا بر آن گسترده بود. برای نمونه، هیچگاه به چشم ندیده ام که پدر بر سر مادرم داد بکشد؛ چه رسد به اینکه او را تادیب بدنی کند. زنده یاد مادرم، از حرمت فراوانی در خانه برخوردار بود. همزمان، با اقتدار و فرمانبردار پدر بود. با اینکه پدرم بیش از یک زن اختیار کرد، ولی هماهنگی مادر و نامادری ام بسیار بالا بود؛ تا آنجا که زن پدر خود را “مادر” خطاب می کردم. در مقابل او نیز بسیار محترمانه برخورد می کرد و ما بسیار دوست می داشت. خانه و خانواده ی ما هیچگاه شاهد بحران نبوده است و از خشونت در آن خیر چندانی نبود. هیچگاه به یاد ندارم که از پدرم کتک خورده باشم. نیز، اصلاً به خاطر ندارم که مادر به من ناسزا گفته باشد و یا حتا در کودکی نفرینم کند و عاقبت به خیری مرا نخواهد. خانواده ی ما به لحاظ اقتصادی از اوضاع نسبتاً مناسبی برخوردار بود. در روستا، به کار کشاورزی مشغول بودیم. نه از ثروتمندان به شمار می آمدیم و نه از طبقه ی کشاورزی مستمند؛ اگر چه زندگی کشاورزان در آن زمان بسیار ساده بود و البته احساس محرومیت نمی کردند، زیرا مردم در قناعت به سر می بردند. در آن سال ها، جامعه ی مصرفی وجود نداشت تا مردم را نسبت به دارائی خود بدبین کند و برای رسیدن به سطح دیگران حرص بزنند. جامعه یکدست بود و چه بسا ثروتمندانی که چونان فقیران روزگار می گذراندند. نیز، انسان هایی چنان فقیر تهیدست یافت نمی شد که نیازمند حتا نان شب باشند و از خانه و کاشانه نداشته بی بهره. جامعه، همبستگی و اتحاد داشت؛ گو اینکه از چندین خانواده ی بزرگ شکل گرفته باشد که مهربانانه با هم ارتباط تنگاتنگ داشته، نیازهای چندانی نداشته باشند. خوردن گوشت بسیار اندک و انگشت شمار بود. یک خانوار، سالانه گوشت را به ندرت در سفره ی خود می دید. در عید قربان، که وضع مالی پدر تا حدودی بهبود می یافت، قربانی می خرید و آن را میان ده ها همسایه و خویشاوند تقسیم می کرد. عرف جامعه چنین بود که هر کس گوشت بخرد، باید آن را با همسایگان قسمت کند. خانه ی ما چنان بزرگ بود که خانواده ی پدر و عموها در فضایی سرشار از همبستگی خانوادگی در آن به سر می بردند. جوّ دینی خانه ی ما، تفاوت آن را با سایر خانه ها و خانواده ها آشکار می کرد، چرا که پدر، تنها باسواد روستا بود که توان خواندن و نوشتن دارد. وی، حافظ قرآن، امام جماعت، مفتی مردم، بسیار پاکدامن و با تقوا بود. تنها به دین ورزی کمر همت نمی بست و ریا کاری نمی کرد. بل کودکان را به رایگان قران می آموزاند و در زمستان به رایگان امامت مردم را در خانه ی ما، به عهده می گرفت و در درتابستان، زیر سایه ی نخل ها، امام جمعه و جماعت مردم می شد.
پدر، چندی به کار تجارت پرداخت اما ناکام بود و به مزرعه بازگشت و از سپیده ی صبح تا غروب در آن به کار می پرداخت و سایر اعضای خانواده از کوچک و بزرگ و زن و مرد، دوشادوش او فعالیت می کردند. خسته و کوفته به خانه باز می گشتیم. پس از صرف شام – که همیشه اشکنه بود و با ولع و اشتها می خوردیم و مزه ی فوق العاده ای داشت ولی امروزه دیگر حتا آن طعم و مزه را ندارد – شب نشینی آغاز می شد و همگان در زنبیل بافی با شاخه های خرما دور هم جمع می شدیم. همیشه شب نشینی ها به درازا می کشید؛ به ویژه در فصل زمستان که تا نیمه شب ادامه می یافت و چای می نوشیدیم و سرود می خواندیم و اشعار دینی را به صورت گروهی می سرودیم و سرشار از شادی و خشوع می شدیم.
مدیحه سرایی هایی چون “اللهم صلّ علی المصطفی / بدیع الجمال و بحر الوفا / وصلِّ علیه کما ینبغی / الصادق محمد علیه السّلام / صلاه تدوم و تبلع إلیه / مرور اللیلالی و طول الدوام” و این مقطع را صدها بار، در سرودی دسته جمعی تکرار می کردیم. مادر، با آن صدای خاشع و دلنشین و مهربان، پیشاپیش ما می خواند.
از منظر من در آن زمان، زیبایی شب نشینی را جز حفظ آیاتی چند از قران کریم سخت نمی کرد که پدر بر من واجب کرده بود تا از برکنم. پدر، در مؤاخذه و بازخواست سخت می گرفت و قاطع بود. چنانچه بازی ها ی کودکانه مانع حفظ کردن من می شد، از این تنگنا خارج نمی شدم؛ مگر اینکه میهمانی پا به خانه ی ما می گذشت که چون رحمتی الهی از آسمان نازل شود. از سوال و جواب و عتاب راحت شوم، چرا که حتا نیش عقرب به هنگام شب نشینی مرا از بازخواست او آسوده نمی گرد، و این کار عملاً اتفاق افتاده بود. زیرا او به زودی بر خودش خشم می گرفت و به مواخذه ی من می پرداخت. درست نمی دانم که چرا حفظ قران و نماز در دوران کودکی بر من سنگینی می کرد. اما پس از اینکه به سیر و سفر پرداختم، و از این دو کار و سلطه ی پدر رهایی یافتم، مشتاقانه به حفظ قرآن و خواندن نماز پرداختم و این کار در سایه ی آگاهی کامل و شفاف صورت پذیرفت، سپاس خداوند را و رحمت خدای متعال بر پدرم، زیرا اکراه وی، قرین نیکی و احسان بود و اگر چه امروزه بر این باورم که آن روش بهترین شیوه ی آموزش به حساب نمی آید، اما آن تجربه، نتیجه ی مناسبی درپی داشت، بیدن سبب که براساس واقعیت های موجود جوامع بشری، فلسفه ی لیبرالی الگوی مناسبی برای پرورش و تربیت انسان ها نیست. واقعیت های بشری آن تجربه را بر آن می دارد تا در منظومه ی خود باز نگری و تعدیل کند.
مهمترین کار من در خانواده، بازاریابی برای محصول کشاورزی بود. محصول را به بازار می بردم تا به تاجر سبزی بدهم و آن را بفروشد. فردای آن روز، با محصول جدید می آمدم و پول روز قبل را دریافت می کردم و نیازهای اندک خانه، مانند چای و شکر و نمک و روغن را می خریدم. معمولاً کار من در باغ سبزی اندک و سبک بود. البته چند تجربه ی سخت و جانفرسا داشتم که چه بسا مسیر زندگی مرا تغییر می داد. یکی از آنها ناچار شدن پدر به اخراج من از مدرسه بود. پدر دیگر توان کارکردن نداشت و اقتصاد و کار خانواده تنها به سبزی کاری و کار در باغ سبزی محدود نمی شد، بلکه باید به شخم زدن و درو کردن در خارج از روستا به صحرا می رفتیم. پس از اینکه پدر عملاً از کارکردن در باغ ناتوان شد، مادر و دو خواهرم به این کار پرداختند. هر دو خواهر من به دلیل مؤنث بودن از درس خواندن محروم بودند و البته از این تبعیض رنج می بردند. یکی از آن دو که جمیله نام داشت، نوشتن حروف و تلاوت قران را از یکی از برادرانم ربود؛ بدون اینکه کسی به آموزش وی وقعی نهد و تلاشی کند. هر دو خواهر، شبان روز در خانه و باغ کار می کردند؛ به ویژه که برادران ناتنی برای کار به شهر مهاجرت کردند و دو برادر تنی و بزرگتر، برای تحصیل به شهر کوچیدند. این دو پس از حفظ کامل قران، توسط پدر به پایتخت فرستاده شدند تا در زیتونه به تحصیل علوم دینی بپردازند؛ کاری که معمولا روستائیان انجام نمی دادند.
برادرانم، نخستین بچه های روستا بودند که به اصرارمادرم به مدرسه رفتند. خانواده ی ما، علاوه بر کار و زندگی با درآمد سبزی کاری، می بایست هزینه ی زندگی آنها را تامین می کرد و هر از چند گاه، مبلغی برایشان ارسال می شد. پدر، به آستانه ی هفتاد سالگی رسید و توانایی شخم زدن در بیرون از روستا را نداشت. همه ی پسرانش به شهر رفته بودند. لذا چاره ای جز ترک تحصیل من نداشت تا به جای او به صحرا روم. دوازده سال بیش تر نداشتم. با عمو زادگانم به شخم زدن و درو می رفتم و برای مدت یکسال از درس و مدرسه جدا شدم. پس از یکسال، برادرم فارغ التحصیل شد و به سلک معلمی پرداخت و من هم به مدرسه باز گشتم و تحصیل را ادامه دادم. آن سال، دردناک ترین تجربه ی زندگی بود؛ در سن ۱۲ سالگی به صحرا رفتن و در کنار مردان به کارهای سختی چون شخم و درو پرداختن. نماینده ی خانواده بود در کنار عموزادگان. جز این مورد، کودکی چندان سختی نداشتم، بلکه سهم من در کار از برادران کوچکتر و بزرگتر، کم تر بود؛ تا جایی که می توان گفت تا حدودی ناز پرورده بودم. برادران، بار سنگین تغییر اوضاع یک روستایی به یک شهرنشین را بر دوش کشیدند و من از نعمت این تحول و تغییر، بهرمند شدم.
در سال آخر دبیرستان، براساس آموزش زیتونه که دچار اصلاحاتی شده بود و می بایست علوم نو را در چارچوب فرهنگ عربی اسلامی تدریس کنند، درس فلسفه مرا بیش از هر درس و بحث دیگری شیفته ی خود کرده بود و نگاهم را به افق هایی باز کرد که تا پیش از آن نمی شناختم: به بحث و جدل پیرامون مسایلی نظری، مانند ایمان به خداوند، سرنوشت آدمیان پس از مرگ و قضا و قدر علاقه ی وافری داشتم. فلسفه ی برای من ابزاری شد برای جدل کردن با شیوخی که به ما علوم دینی می آموزاندند و آنها را با این حربه آزار می دادم و به سخره می گرفتم. با بیرون رفتن از زیتونه، تنها چیزهایی که پدرم به من آموخته بود، رابطه ی مرا با اسلام حفظ کرده بود. به لحاظ فکری، بیش از اینکه پذیرای افکار قدیم باشم به دیده ی شک و سرگشتگی و عصیان بدانها می نگریستم. این تمرد و آن شک، ره آورد شیوه های آموزشی شیوخ زیتونه بود و نشان دادن ضدیت من با روش های آموزشی آن دانشگاه که به ما چهره ای از اسلام نشان می داد که آن را یارای ت پاسخ گفتن به پرسش ها نبود، به طوری که انسان مسلمان، از مسلمان بودن خویش احساس اطمینان و آرامش نمی کرد و نمایی نو و همگام با نیازهای زمانه از اسلام به دست نمی دادند؛ تا جایی که در درس فقه گمان می کردیم به یک موزه ی تاریخی کهن پا گذاشته ایم. در حالی که با پا نهادن بیرون از زیتونه، جهانی مدرن و نو فرارویمان می دیدیم که هیچ رابطه ای با اسلام ندارد. آن درس ها و بحث ها، نتوانست به مثابه پلی باشد برای رویارویی و ملاقات با زمانه، و یا حتا تصویری – هر چند جایگزین – که نمایان گر جهان خارج باشد. در آن زمان، هیچ یک از استادان درباره ی اقتصاد اسلامی یا حکومت اسلامی، هنر اسلامی، اسلام به مثابه یک روش زندگی نمی گفت و از مواضع اسلام نسبت به قضایا و مسائل جهانی سخن به میان نمی آورد. بیش ترین سخن ایشان در مورد احکام برده ی داری و چارپایان بود که چنان کهنه بود که هیچ رابطه ای با زندگی نداشت؛ بحث هایی لغوی که نه زبان عصر را مراعات می نمود و نه از منطق آن زمانه برخوردار. همزمان، در کنار آن دانش های متصب و جامد دینی، درس هایی چون ریاضیات و فیزیک و شیمی و جغرافی می خواندیم که همین دروس را در مدارس مدرن به زبان بیگانه ارائه می دادند؛ در واقع، ما در آن واحد، دو جهان مجزا و دور از هم را می زیستیم و به محض پا نهادن به جامعه و خیابان، بر غربت و دهشت ما افزوده می گشت.
آن چهره ی مسخ شده از اسلام می رفت تا آموزش های خانواده را تحت الشعاع قرار دهد، اما تربیت دینی خانواده بر من اثر وافری داشت، وگرنه از مدار اسلام خارج می شدم.
از میان حدود سه هزار دانشجوی زیتونه در مراحل بعدی، فقط سه یا چهار نفر نماز می خواندند. این بود حال و روز آموزش در کشوری عربی و اسلامی. درهای زیتونه به بازار باز می شد. تاجران وقت نماز عصر را بوسیله ی دانشجویان می شناختند که با شروع وقت نماز، برای سیگار کشیدن به صحن جامع زیتونه می آمدند؛ و درست همان هنگام، تاجران و فروشندگان مغازه های خود را می بستند و برای ادای فریضه ی نماز به مسجد می آمدند؛ حال آنکه دانشجویان علوم دینی، به بازی و سیگارکشیدن رو می آوردند و این ها همه دلیلی جز واپس ماندگی شیوه های آموزشی و محتوای علوم دینی ما نداشت.
پس از پایان دوره ی دبیرستان، تلاش من همه این بود که موانع سدّ راه خود و دوستانم را از میان بردارم و به تحصیل دانش هایی نو بپردازم که اجازه ی شرکت در بحث و درس آنها را نداشتیم. تنها عرصه ی ممکن برای تحصیل ما، دایره ی علوم دینی به شمار می رفت، و من از این بحث ها بیزار بودم. از این رو به آموزش زبان آلمانی در یک مرکز آموزش زبان آلمانی در تونس کمر همت بستم و در دوره ای فشرده، طی یک سال آموزش دیدم. با اینکه پیشرفت تحصیلی مناسبی داشتم، به شرق رفتم. مانع من از تحصیل، نیازهای مالی بود، از این رو برای رفع نیازهای مالی، به آموزش در مقطع ابتدایی پرداختم تا با درآمد آن به سفر بپردازم. به عنوان معلم، به سال ۱۹۶۳ در “قصر قصفه” استخدام شدم. دو سال در آنجا ماندم، اما تدریس جایگزین عشق به تحصیل نشد؛ خاصه اینکه دو برادر دیگر من، یکی قاضی شده بود و دیگری که از من بزرگ تر بود یک وکیل و من نباید به آموزش در مقطع ابتدایی بسنده می کردم. شیفته ی مشرق عربی بودم که پناهگاهی روحی و بومی برای عرب های مسلمان بود در برابر طوفان ویرانگر غرب. آن سامان، زمانی به پیروزی رسید که در تونس، به ریاست بورقیبه و نخبگان فرانسوی زده اعلام استقلال کرده بود. از این رو، از موطن خود دلزده شدم و در پی فرصت و راهی تا با پس اندازمبلغی از پول کار و تهیه ی ویزا، رهسپار شرق و مصر شدم. تصویری که من از شرق داشتم، ارمغان استادانی و دوستانی مانند استاد احمد قاسم بود که در مصر به تحصیل پرداخته بودند و منبع الهام عشق ورزی ما به شرق به شمار می آمدند.
مصر:
حدود چهل نفر از دانشجویان تونسی در آنجا گردهم آمدند. هر یک برای تحصیل در دانشگاه های مصر به تنهایی بار سفر بسته بود. خدا می خواست تا ما یکدیگر را در سرزمین مصر ببینیم. در آن زمان، یعنی اکتوبر ۱۹۶۴، ثبت نام در دانشگاه های مصر کار آسانی نبود. سفارت نونس، به جای پیگیری در پیگرد ما بود، چرا که ما را خطری بزرگ برای آینده ی تونس می انگاشت و از این رو تلاش زیادی برای بازگرداندن ما داشت. ما در آغاز، از دشمنی کهن بورقیبه و جمال عبدالناصر سود جسته، فشارهای زیادی آوردیم و روبه روی خانه ی جمال عبدالناصر تظاهرات کردیم و حق ثبت نام در دانشگاه گرفتیم. در دانشگاه قاهره در دانشکده ی کشاورزی به مدت سه ماه، سال تحصیلی ۱۹۶۴ آموزش دیدم. انگیزه ی انتخاب این رشته، مشکلات فروانی بود که من و هم ولایتی ها در آن شکل ابتدائی کشاورزی دیده بودیم. در کودکی آرزو می کردم با شیوه ای آسان، دلو را از آب چاه برای آبیاری درختان و باغ های سبزی بیرون بکشم، زیرا مادرم با سختی فراوان کار می کرد و مدام در پی اسبی بود که روزانه بارها و بارها دلو را از چاه بیرون می آورد و به درون آن می برد. آرزو می کردم چشم های آب زیر زمین را منفجر کنم و بدون هیچ زحمتی از دل زمین بیرون آورم. پیشرفته کردن روستا، از آرزوهای بزرگ من بود.
این اوضاع دوام چندانی نداشت. میان دورئیس جمهور مصر و تونس، آشتی برقرار شد و دولت مصر به زودی رضایت داد “فراریان” را تحویل دهد. نام های ما، از لیست های دانشگاه خط خورده بود. پلیس مصر در تعقیب ما بود ما در گریز تا ما را به سفارت تونس تحویل دهد و از مفاسد و ایدئولوژی های شرق دور شویم! برخی از دوستان ما را دستگیر و به تونس فرستاندند. آن زمان باور نمی کردم که به دستور جمال عبدالناصر از دانشگاه اخراج شویم. او الگوی تمام عیار من بود و من کار اخراج را به برخی از کارمندان نسبت می دادم، چراکه در نگاه من، عبدالناصر بزرگ تر از آن بود که به چنین کارهای کوچکی بپردازد و چنین جرمی مرتکب شود. مساله ی ما این شد که چگونه از مصر فرار کنیم، زیرا سفارت تونس بر آن بود همه ی ما را گردهم آورد و با یک پرواز به تونس بفرستد. از این رو هر یک از ما، راهی برگزید.
من بر آن شدم تا به آلبانی بروم. درست به خاطر ندارم که چه چیز باعث شد به آن فکر بیافتم. نه کسی را از شهروندان آلبانی می شناختم و نه شخص را که به آن جا رفته باشد. شاید بدین خاطر بود که من به گوش دادن به صدای آلبانی – که از شهر تیران پخش می شد – عادت کرده بودم. برخی از داستان هایم را برای بخش ادبی می فرستادم و از رادیو می خواندند. دلبسته ی رمان بودم و خود را برای رمان نویسی و روزنامه نگار شدن آماده می کردم. با بحرانی شدن اوضاع ما در قاهره، بر آن شدم تا به آلبانی بروم. در آژانس تهیه بلیط برای آلبانی بودم که یکی از هموطنانم را دیدم. او در مصر به تحصیل می پرداخت و وقتی از این کار من با خبر شد، با تعجب گفت: “به آن کشور نرو، کشوری بسته است.” او از اوضاع بد آنجا می گفت. دانشجوی سال آخر بود و مرا قانع کرد و از رفتن به آلبانی منصرف نمود و رویکردم را دگرگون کرد. مرا ترغیب نمود تا به سوریه بروم و اطمینان داد دوستان زیادی در آنجا به من کمک خواهند کرد که می توانم با آگاهی کامل در آنجا و بدون دردسر و سردرگمی درس بخوانم.
و بدین سان، قدر الهی رویکردم را دگرگون و متحول ساخت. البته این تغییرات برای چند بار در زندگی من رخ نمود که چه بسا خواست الهی بر آنها مترتب شده باشد.
از مصر تا سوریه؛ از کشاورزی تا فلسفه:
با تغییر مسیر سفر از آلبانی به سوریه، از تحصیل در رشته ی کشاورزی به تحصیل در فلسفه پرداختم. علت را به درستی به خاطر ندارم. شاید بدین سبب بود که بسیار از تونسی ها در آن رشته تحصیل می کردند و از نام و نشانی برخوردار بودند. شاید هم به خاطر عشقی بود که در دوره ی دبیرستان به این درس داشته ام؛ سرسختانه به جدل می پرداختم و با شیوخ زیتونه پیرامون مسائلی چون وجود خداوند و جهان آخرت مجادله می کردم. گاهی آن جدل ها بسیار جدی می شد و با خواندن برخی از نظریات فلسفی، در من شک و ابهام هایی در من جا می گذاشت، و گاه، این کار را به خاطر ناراحت کردن و ناتوان نمودن و به سخره گرفتن شیوخ زیتونه انجام می دادم، زیرا نسبت به بسیاری از ایشان کینه داشتم، شاید چون من یک روستایی بودم و آنها از طبقه ی اریستوکرات شهری. نیز چه بسا، علت این نزاع ها، تناقض آشکار میان ظاهر دینی ایشان با زندگی اجتماعی سرشار از غرب زدگی و اشرافیت آنان بود که بر هیچ کس پوشیده نبود.
در رشته ی فلسفه ثبت نام کردم. به سان بیشتر عرب های تونس، با اندیشه ای قومگرا و احساسی پا به سوریه نهادم؛ کسانی که به شرق می آمدند تا سندیت و مرجعیت معنوی و منبع الهام آنها باشد برای مقاومت در برابر جامعه ای که حکومت مدرن و حزب دستور آن را نیازمند دامان و دایه ای به نام فرانسه کرده بود. تونس آن روزها به دو گروه تقسیم شده بود؛ بخش غرب زده که سلطه را در دست داشت؛ و بخشی عرب گرا که دلسپرده ی شرق بودند و دل هایشان برای صیانت از قومیت خود می تپید.
در شرق آن زمان، قومیت گرایی و ناصریسم موج می زد که تمام عرب ها را با نیروی فراوانی به سمت خود جدب و بسیج می کرد، که در واقع ساکنان اصلی و بومی آن به شمار می آمدند و در برابر نخبگانی که بنیادهای غربی به سمت خود کشانده بود، مقاومت می کردند. سرنوشت غربزدگان با وجود مقاومت سیاسی، با اشغال گری گره خورد. مصر عصر جمال عبدالناصر، محور جذب ساکنان اصلی شد؛ نویدهای زیادی به ایشان داد که عزت را برای مسلمانان و عرب ها به ارمغان آورد. در شمال آفریقا، ناصریسم چهره ی اسلام به خود گرفت زیرا ساکنان شمال افریقا نمی توانستند میان اسلام و قومیت عربی تمایز افکنند. در مخیله ی من، بهترین و زیباترین چهره از مشرق زمین ترسیم شده بود. در این تصویر شگفت انگیز، باید از نقش استادانی که از آنجا فارغ التحصیل شده بودند، غافل شد. ما را از زندگی پرنشاط شرق سرشار می کردند و آرزوهای بزرگی به ویژه در صورت تحقق آرمان های عبدالناصر می دادند که عزت عرب ها و آزادی فلسطین در گرو آن بود. ما را به صورت مستقیم و غیر مستقیم برای کسب دانش در شرق ترغیب و تشویق میکردند. ما نیز خواهان دانش های نویی همچون هندسه و پزشکی و کشاورزی و داروسازی و ریاضیات بودیم که در دانشگاه های شرق تدریس می شد. بی گمان، مصر محور این شیفتگی بود؛ هر چند همانند سوریه نتوانسته بود تمام علوم معاصر را عربی تدریس کند. دانشگاه های قاهره و بغداد و دمشق درهای خود را به روی دانشجویان تونسی گشودند. این کار، تا حدودی وامدار تلاش های دفتر مغرب عربی در قاهره بود که پروژه ی یکپارچه سازی منطقه ی غرب عربی و پیوست دادن آن را به مشرق عربی برعهده گرفته بود. اما غربزدگان توانستند این پروژه را به حاشیه کشانده، با نام پروژه ی آزاد سازی منطقه ای، آن را با قضایا و تحولات کشور فرانسه پیوند دهند.
از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸، که سرآغاز قدرتمندی حزب بعث بود، در دمشق گذشت سوریه در آن زمان هنوز پیرنگی از لیبرالیزم داشت. اگرچه مجلس شورایی در کار نبود، اما می توانستیم مظهری از یک جامعه ی مدنی را عیان ببینیم. میراث لیبرالیزم همچنان گسترش داشت و از شوق سوری ها به یافتن آزادی آگاه بود؛ حتی کودکان سوری در راهپیمایی ها و گردهمایی های گسترده ی سیاسی و فرهنگی شرکت می جستند. جامعه ی سوریه به شدت سیاسی شده، حزب بعث هنوز بر کل آن سلطه نیافته بود. حزب بعث سلطه ی خود را از رأس هرم آغاز کرده بود؛ سران ارتش و پلیس. اما جامعه ی مدنی یعنی مدارس، مساجد و دانشگاه ها و سخنرانی در این امکان، از وجود جریان های مختلف دیگر خبر می داد. جدل های سیاسی و چالش های اجتماعی سرشار از نشاط و بالندگی بود. چالش های سیاسی دانشگاه، در میان جریان های دانشجویی جان و حال و هوای دیگری داشت. یکی از مهمترین جریان های سیاسی، قومیت گرایان بودند و آتش چالش حتا میان خود قومیت گرایان زبانه می کشید؛ بین ناصریسم و حزب بعث. ناصری های سوری تبار، خواهان وحدت و یکپارچگی جهان عرب بودند و شعار اساسی آنها اتحاد میان سوریه و مصر بود؛ هر چند تا چندی پیش ناکام شده بودند.
از سوی دیگر، چالشی سهمگین میان خیزاب سکولاریزم و جریان اسلامی در گرفته بود که یک جریان نیرومند دانشگاهی به شمار می آمد. در مرکز دانشگاه دمشق، مسجدی با موقعیت مناسب و زیبا در میان پارک قرار داشت که نقش بسزایی در روشن کردن دانشجویان با انتشار نوشته ها و اعلامیه ی اسلامی داشت. نیز به درس و مناقشه همت می گماشت و خطیب برجسته ای به نام ادیب صالح داشت که در آن زمان مجله ی معروف “حضاره الاسلام” ( تمدن اسلام) را به چاپ می رساند. نیز استادان برجسته ای همچون دکتر سعید رمضان البوطی، و دکتر وهبه الزحیلی در آنجا تدریس می کردند. گفتگو و مناقشه پیرامون مسائلی چون موضوع فلسطین، مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی و بازگرداند فلسطین فزاینده بود. اسلامگرایان، تنها راه رهایی فلسطینی را اسلام و برپایی نظام جامع اسلامی می دانستند. دیگران با نفی این راه، وحدت جهان عرب را ارمغان آور آزادسازی فلسطین می انگاشتند، که همزمان باید ساختارهای واپس گرا را از میان برد و جامعه ای سوسیالیستی بر پا نمود.
موضع گیری نسبت به غرب، از محورهای کلیدی گفتگوها و مناقشات بود. سکولاریست ها، غرب و به ویژه مارکسیم غربی را نمونه ی والا و الگوی برتر می پنداشتند که بشر تا آن زمان توانسته بود بدین الگو رهنمون شود. از سوی دیگر، اسلام گرایان از نابسامانی های تمدن غربی پرده برمی داشتند و ناکامی هایش را عیان می ساختند و مژده ی سقوط غرب می دادند. از منظر اسلامگرایان، غرب سرمایه دار و مارکسیم، دو روی یک سکه اند و هر دو با رژیم صهیونیستی همپیمان بوده، معضلی بر سر راه انسانیت اند که باید با تمام قوا و منظومه ها و الگوها از آن دور شد؛ به ویژه می بایست از چهره ی ملحد کمونیزم دوری گزید. آنچه از آن زمان تا به امروز همچنان در یاد من مانده، حادثه ی تکانده ی جنگ ۱۹۶۷ میلادی است.
مشکل عمده ی اسلامگرایان، مشروعیت جنگ زیر لوای حزب بعث بود که بیرقی سکولار و جاهلی داشت. من اما که به تازگی با جریان اسلامی آشنا شده بودم، و به همراه من جریان های گسترده ای از دانشجویان، این مسأله را یک مناظره ی بیزانسی به شمار آوردیم و در یک راهپیمایی شرکت جستیم که شعار اصلی آن، حمل سلاح برای دفاع از قدس بود. خود دمشق هم مورد تهدید بود. سلطه ی وقت از شعار ما استقبال کرد و میان ما به توزیع سلاح پرداخت که گفته می شد ساخت یوگسلاوی بودند و البته عملاً در برابر هواپیماهای میراژ اسرائیلی که آسمان دمشق را می شکافت و به آتش می کشید، کاری از پیش نمی بردند. البته ما تنها چند روز از داشتن اسلحه خرسند شدیم و روح مقاومت و شجاعت در ما پدید آمد؛ به ویژه من از جمله افرادی بودم که پذیرای درخواست سفارت تونس برای انتقال ما به بیروت نبود، چرا که دمشق هم در خطر هجوم بود. اما به ناگاه چشم گشودیم و با واقعیتی هولناک رو به رو شدیم؛ سقوط جولان، قدس، کرانه ی باختری و سینا ما را شگفت زده کرد. به زودی اسلحه های ما را جمع آوری کردند و نمایندگان حزب بعث در مقر اتحادیه ی دانشجویان مغرب عربی گردهم آمده، ما را متقاعد می کردند تا زمانی که سازمان های انقلابی وجود داشته باشند، ما شکست نخورده ایم و هدف اصلی دشمن محقق نشده است.
کشف غرب:
ژوئن ۱۹۶۵، پس از پایان سال تحصیلی، مانند دیگر دانشجویان تونسی به ترکیه، بلغارستان، یوگسلاوی، اتریش، آلمان، فرانسه، بلژیک و هلند مسافرت کردم. در راه، کم کم از هم جدا می شدیم. این مسافرت، هفت ماه به طول انجامید؛ از ژوئن تا ژانویه ی سال بعد. حضور بر سر کلاسهای دانشکده ی ادبیات، اجباری نبود. هدف من از این مسافرت، آشنایی با کشورهای اروپایی بود. انگیزه ی سکونت در غرب داشتم؛ جهانی ناشناخته که می بایست با نوع زندگی در آن آشنا شوم. از این رو از کشوری به کشور دیگری می رفتم و در جای جای این کشورها کار می کردم تا هزینه ی سفر فراهم شود. سه ماه در مرکز تجاری آلمان راننده ی شخصی بودم که در منطقه ی “رور” کالاهایی به مغازه ها توزیع می کرد. فرصتی دست داد تا سخن گفت به زبان آلمانی بیازمایم که در تونس بطور مقدماتی در مراکز فرهنگی آلمانی فرا گرفته بودم. پس از آن به فرانسه رفته، در کار کشاورزی در یک تاکستان مشغول شدم. محل بعدی کار، بلژیک بود که به شستن ظروف غذا در رستوران ها پرداختم. در هلند، برای مدت یک ماه و نیم شاگرد یک کارگاه نجاری بودم. نه نشان و اثری از تسامح بود و نه گشادگی نسبت به بیگانگان. این وضعیت حتا در جایی چون هلند که نسبت به کشورهای یاد شده از اخلاق خوب و حتا سخاوت بیشتری برخوردار بودند، به چشم می خورد. حتا با اینکه در مدت شش ماهه ی اقامت، یک خانواده ی آلمانی مرا در اعیاد کریسمس دعوت کرده بود. شهرهایی بزرگ، کارخانه ها و جاده های مدرن، خیابان هایی تمیز و مرتب اما در این کلان شهرها چیزی فراتر از عشق به ثروت اندوزی و اشباع غرایز و خوارشماری بیگانه و به حاشیه کشیدن دین و خانواده و همسایه و سایرا ارزش های انسانی نبود. بیشتر در خانه هایی سکنی می گزیدم که جوانانی چون مرا از جای جای جهان بدانجا کشانده بودند. شگفت آور بود دیدن آن همه جوان سرگسته ی تحلیل رفته و بی هویت. تصویر سترگ غرب کم کم رنگ باخت و جای آن را چهره ای گرفت که از یک رو متضاد با چهره ی نخست اما واقعی بود. و از دیگر سو، این چهره و نگار را پیش از تجربه در پژوهش ها و قرائت هایی که از اسلام و غرببه چاپ می رسید، یافته بودم. پاره ای از کسانی که کمر به دشمنی و چالش با غرب بسته به رویارویی با قومیت گرایان و جریان ها سکولار پرداخته بودند. مخالفان غرب، کتاب هایی همچون “انسان آن بیگانه” اثر الکسیس کارل و “سقوط تمدن” نوشته ی شپنگلر و برخی از کتاب های نویسندگان انگلیسی مانند آثار توینبی که به نقد تمدن غربی پرداخته، درباره ی تاریخ تمدن نگاشته بودند، می خواندند.
اسلام گرایان، بیش از همه به خواندن چنین کتاب هایی اهتمام می کرند که بر فروپاشی تمدن غرب تاکید و اصرار داشت؛ خواه لیبرالیزم سرمایه داری و خواه سوسیالیست های مارکسیتی. اسلام گرایان این کتاب ها را ابزار گونه برای کوبیدن بنیاد جریان های سکولار قومیت گرا به کار می بستند. گاه به متن کتاب های کمونیست های اشتقاق یافته از کمونیزم، مانند جیلی یوگسلاوی تبار اشاره می کردند که درباره ی آمار طلاق و بزهکاری و بیماری های روانی سخن گفته، آن حقایق را به رخ مخالفان می کشیدند. مشاهدات من در غرب و زیستن با جوانان غربی، بیشتر بر قرائت اسلامگرایان از غرب صحه می نهاد تا بر قرائت جریان های قومیت گرایی که آن زمان به آنها وابسته بودم.
رفته رفته اندیشه ی شگفت زدگی از غرب افول یافت. نیز، روح قدرتمند قومیت گرایی فروکش کرد؛ به ویژه آن زمان که ناکامی و گرفتاری فراگیر ۱۹۶۷، معادلات و دیدگاه های اسلامی را تایید نمود.
اتحاد سوسیالیستی – از قومگرایی عربی به اسلام
سوریه دهه ی ۶۰ درگیر یک بحران عمیق و جدی بود. این کشور با تبعات انشقاق از مصر دست و پنجه نرم می کرد و نزاع و گرایش های قومی میان وحدت گرایان ناصریسم و جریان های دیگر نظیر حزب بعث و دیگران به اوج خود رسیده بود. من به دلیل پیشینه ناصرگرایی، به سمت اردوی وحدت گرایان کشیده شدم. همانگونه که ذکر شد، ناصرگرایی من، عاطفی و احساسی بود. در تونس تازه استقلال یافته، شکل بارز نزاع فکری چالش میان عربگرایی و غربگرایی بود که در زادگاهم، جنوب، حالت شدیدتری داشت. در آن زمان، بسیار احساساتی بودم و پر از ناصریسمی که سال ۱۹۵۲ شروع شد و داعیه ی وحدت عربی و آزادسازی فلسطین داشت. ناصریسم به لحاظ نظری و ایدئولوژیک، به جریان عربی اسلامی غنا می بخشید؛ به ویژه آنکه بزرگترین کشور جهان عرب این جریان را رهبری می کرد. بدین ترتیب در تونس میان بورقیبه و عبدالناصر نزاعی جدی در گرفته بود. بورقیبه جمال عبدالناصر را به خاطر همنوایی مردم تونس با جریان عربی اسلامی، تهدیدی برای خود به شمار می آورد. رسانه های جمعی تونس به شدت ناصریسم را مورد حمله قرار می دادند. در مقابل، رسانه های جمعی قوی ناصر مانند رادیو صوت العرب (صدای عرب ها) به بورقیبه می تاخت و او را به باد تمسخر می گرفت و از او به بدی یاد می کرد. تونسی هایی که طرفدار جریان عربی اسلامی بودند – و آنها اکثریت جامعه و ساکنان اصلی آن را تشکیل می دادند – در ناصریسم پناهگاهی روحی و روانی می یافتند، چراکه به آنان قدرت و امید می داد. ناصرگرایی در تونس، تشکیلات و سازمانی نداشت. نیز، جریان عربی اسلامی، سازمان یافته نبود بل صرفاً جریانی فکری و احساسی بود.
پس از آن رخدادها، همچنان به مرام ناصریسم وفادار ماندم. هرچند که نتوانستم در مصر ادامه تحصیل دهم و مرا اخراج کردند؛ زیرا پس از چندی بورقیبه و عبدالناصر پیمان دوستی بستند. در سال ۱۹۶۵ بورقیبه به کشورهای مشرقِ عربی سفر کرده، به اریحا رسید و در خطابه ای معروف، خواستار به رسمیت شناختن اسرائیل و پذیرش قطعنامه ی تقسیم فلسطین شد. کشورهای مشرق به شدت بر او تاختند. هرچند آینده برملا ساخت که خشم آنان دروغین و ساختگی بود؛ از این رو که انکار وجود رژیم اسرائیل، دغدغه ی جدی جهان عرب نبود.
وقتی به سوریه آمدم بعضی از هم دوره های دانشجویی تونسی را دیدم که جذب “اتحاد سوسیالیستی” شده بودند. من هم در سال دوم اقامتم در سوریه، به عضویت آن در آمدم. حزبی بود ناصری و شاخه ای از اتحاد و شاخه ای از اتحاد سوسیالیستی عربی که انور السادات آن حزب را منحل کرد و “الحزب الوطنی” (حزب ملی) را جایگزین آن کرده بود. تنها یک سال در آن حزب ماندم. در آن حزب از یک قومگرای احساسی به قومگرایی متعهد و ایدئولوژیک تبدیل شده، کم کم بواسطه ی سازمان های قومگرا، با واقعیت اندیشه ی قومی آشنا شدم.
آن زمان بیش از همه، کتابهای “ساطع الحصری” را مطالعه می کردیم. در نوشته های او خمیرمایه ی عمیقی نمی یافتم که در حلقه های نزاع میان جریان های اسلامی و جریان های قومی در دانشگاه به کار آید. او متأثر از مکتب آلمان به سیاقی خاص و متفاوت بود. پس از ژرفنگری بیشتر در فلسفه و بر اثر سفری که به اروپا داشتم، کتاب هایی که خواندم و جدال های تندی که علیه جریان اسلامی داشتم، مبانی و اصول تفکر قومی در درونم به لرزه درآمد و مرا یارای مقاومت و دفاع از اندیشه ی قومی نبود. استدلال های تفکر قومی در نظرم سطحی و بی اساس شده بود. قومیت عربی چیست؟ زبان و تاریخ است، اما به راستی این زبان تاب مقاومت در برابر لهجه های رایج قبل از اسلام را داشت تا بعدها بتواند چنین غنی، وسیع و ثابت و استوار بماند؛ بدون آنکه از حمایت قاطع قرآن برخوردار باشد؟ آیا برای تاریخ و جغرافیای جهان عرب و تمامی حقایقی که امروزه از این جهان می شناسیم، بدون اسلام امکان گسترش و شناخت داشت؟ با چه منطقی می توان با ساطع الحصری هم صدا شد و نقش این عامل اساسی را در پیدایی و شکل گیری این قوم، ثانوی دانست؟ این مصادیق و شعارهای چون آزادی، وحدت و سوسیالیسم – که قومگرایان داعیه دار آن هستند – به چه معناست؟ چه تفاوتی میان ناصریسم و حزب بعث وجود دارد؟ تفاوت میان آن ها اگر مربوط به هواداری از این یا آن رهبر نباشد، در حد جابجایی این شعارها باقی می ماند. این یک می گوید: آزادی، وحدت، سوسیالیسم و دیگری جار می زند: سوسیالیسم، آزادی، وحدت! بدون آنکه محتوای واقعی، مبنای فلسفی و یا استراتژی های عملی سازی این ایده ها مشخص شود. و به همین دلیل است که این مقولات به ندرت میان ما عرب ها یافت می شد. عامل دیگری نیز باعث سستی تفکر قومی من شد: رابطه ی این تفکر با دین. من هیچوقت به یک ملحد تبدیل نشدم؛ بلکه علیرغم شک و حیرت گاه و بیگاه، همواره مؤمنی بودم که برخی از مناسک دینی را به جا می آورد. به علت تربیت مغربی احساس نمی کردم و به هیچ وجه در خاطرم نمی گذشت که عربیت چیزی غیر از اسلام باشد. اما حضورم درون جریان قومی این حقیقت را آشکار کرد که در اینجا موضعی بر خلاف دین اتخاذ شده است. در اینجا پروژه ی جدا سازی دین از هر گونه فعالیت حزبی عیان بود. شوک عمیقی به من وارد شد آن دم که دریافتم آرزوی همنوایی عربیت و قومیت، فریبی بیش نبوده است. یعنی عربیتی که ما در شمال آفریقا می شناسیم و منافاتی با اسلام ندارد، همان عربیتی نیست که حزب بر مبنای آن تأسیس شده بود؛ همان حزبی که به آن پیوستم تا در راه تحقق آرمان آن مبارزه کنم. عربیتی بود منفصل از روح خویش، بلکه در ستیز با خود. کالایی وارداتی از میراث غرب در قرن نوزدهم. این ایده، دستاورد تجارب جوامع دیگری بود و لبریز از مسائل و معضلات فرهنگی آن جوامع، با تحولاتی متفاوت که بیش از همه بر گرفته از تاریخ و فرهنگ جوامع دیگری چون فرانسه و آلمان بود.
درون حزب به موضوع رابطه ی قومیت و عربیت با اسلام کشیده شدم. هر بار مسئولی می آمد و با من بحث می کرد، خواستار مشخص شدن جایگاه اسلام در حزب ونگاه حزب به اسلام بودم. به این نتیجه رسیدم که اسلام هیچ ربط و رابطه ای با حزب ندارد. از سوی دیگر، تمایل شدیدی به ماندن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 