پاورپوینت کامل «نقشه بی بی» ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «نقشه بی بی» ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «نقشه بی بی» ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «نقشه بی بی» ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۶

«بی بی سالار»ی که ما می گفتیم، خیلی با
واژه های رایجی مثل «مردسالار»،
«زن سالار» یا «مادرسالار» و از این قبیل
تفاوت داشت. معنای آن «سالار»ها از نوع
قدرت بی چون و چرا و تحکم کردن و فقط خود
را دیدن است اما بی بی خدا بیامرز من واقعا
سالار بود. سالار در مهربانی، سالار در تدبیر،
سالار در عطوفت و گذشت و سالار در خیلی
چیزهای انسانی دیگر. بدون شک او محور
تمام فامیل ما بود و حالا که سالها است
عمرش را به شما بخشیده یادش و تربیتش در

یاد و جان ما مانده است.

من بی بی را از حول و حوش پنجاه
سالگیش به یاد می آورم. لاغر و ضعیف الجثه
اما تا بخواهی زبر و زرنگ و تر و فرز. با آن
چادر نماز سفید گلدارش بر سجاده اش
می نشست و تا تمام نمازهای واجب و
مستحبی اش را نمی خواند بلند نمی شد و دست
آخر ذکرهایش بود و دعا به جان ما بچه هایش.
نماز که می خواند روبه رویش روی پله
می نشستم، دست راستم را تکیه گاه چانه
می ساختم و خیره اش می شدم. مجذوبانه چهره
معنوی و ملکوتیش را می نگریستم و با ولع
تمامی حرکاتش را حین نماز در ذهن ثبت
می کردم. عادتم بود نمازش را که تمام می کرد
بی اختیار به طرفش می رفتم، بر سجاده اش
می نشستم و بر دست استخوانی و
چروک خورده اش بوسه می زدم. اما بی بی بعد از
نماز، دیگر دقیقه ای آرام و قرار نداشت. جارو
می کرد، لباس می شست، کلوچه برایمان
می پخت و خلاصه هر کجا و خانه هر کس که
بود، داد همه را درمی آورد که «بابا، بسه، یه
دقه استراحت کن …» اما کو گوش شنوا. گویی
خمیرمایه بی بی را با کار و خدمت سرشته
بودند.

* * *

چو افتاده بود که زیر سر عموی وسطیم،
حسینقلی بلند شده و دو پایش را تو یه کفش
کرده که الا و باللّه من پری را نمی خوام.
حسینقلی پسر دوم بی بی بود و توی اداره ثبت
احوال و اسناد کار می کرد. عمو حسینقلی مدام
پی سرشماری و شناسنامه دادن و از این کارا؛
به عشایر و چادرنشینها سرکشی می کرد و در
این رفت و آمدها بده بستون قند و چای و
لباس از یک طرف و اخذ کره و ماست و غیره
را در برنامه کار خود داشت و می گفتند روز به
روز و وضعش بهتر می شود. عمو حسینقلی
چاقترین عمویم بود و چند تار باقیمانده مویش
را به دقت در عرض سرپاشنه خواب می کرد تا
که شاید صورت تپلش نمایی خوش منظر یابد.
بی بی ورد زبانش بود: «این حسینقلیم مو که
داشت همتا نداشت. بسکه فرستادنش پی
سجل تو بیابونا، آفتاب کف مغزش خورد و
موهاشه برد» اما بابای من می گفت: «گیرم
حرف بی بی حقیقت داشته باشد، حسینقلی مو
داد پول درآورد. منم حاضرم همه موهای سرمو
بدم در عوضش نصف ثروت اون گیرم بیاد.»
من که این حرفا سرم نمی شد فقط از این در
تعجب بودم چطور بی بی به آن مهربانی،
می تواند عمو حسینقلی بداخلاق و
عصبانی مزاج را دوست داشته باشد. عمو
حسینقلی مثل ترقه بود. مگر می شد نزدیکش
شد. منتظر کوچکترین بهانه ای بود تا خون به
صورت بیاورد و از کوره دربرود. بعد مگر کسی
می تونست آرومش کنه. من تا یادم هست تنها
زمانی خانه عمو حسینقلی می رفتم که او خانه
نباشد و بعد دل سیری با علیرضا و محمد و
احمد بازی می کردم. بی بی می گفت:
«حسینقلی این نیس که ظاهرش نشون می ده،
دلش صافه، من بزرگش کردم، من از دلش خبر
دارم. چی کار کنه، زندگی سخته، اعصابش
خرده …»

اما اون شبی که دیروقت بی بی زنگ
خانه مان را به صدا درآورد حرفاشه فراموش
کرده بود. بی بی سخت گرگی بود و از غیظ، کف

به لب آورده بود. از زور ناراحتی زانوهاش
طاقت نیاوردند و همان جا توی ایوان نشست.
ما، همه مان هول کرده بودیم. خشم و ناراحتی
از لابه لای چین و چروکهای صورت بی بی
بیرون می ریخت. برایش قندداغ آوردیم و من
شروع کردم به باد زدنش. بالاخره بی بی، حالش
کمی جا آمد و شروع کرد به تعریف ماجراها:

«این حسینقلی نمک نشناس را عاق
می کنم … شیرم را حرامش می کنم، خیال کرده،
شندرغازی پول به چشم دیده، خدا را بنده
نیس … ای نمک نشناس!» و از غیظ، انگشت
اشاره اش را به دهان برد و گاز گرفت.

«اومده نیومده خونه، زنیکه مفلوک بیچاره
رو تاروندش. من که می دونم دردش چیه. آقا
فیلش یاد هندسون کرده … هیچی دیگه،
هیچی، پری را راهی خونشون کرد. بیرونش
کرد. گفت من زن بدگِل نمی خوام. پری رو هم
که می شناسین. چمباتمه زده بود دم در که من
از اینجا جم نمی خورم. اینجا خونه اول و آخر
منه … جَختی که فهمیدش زن بیچاره، دم در
نشسته، یه قشقرقی به پا کرد که همه در و
همسایه ها ریختن بیرون … آخرش مجبور
شدم خودم وساطت کنم. خودم راهی
خونشون کردم. چاره چه بود. گفتم نذار از این
بیشتر آبروریزی کنه، دستشه کشیدم و با خود
بردم … چه زنی! چه زنی! حالام بر و رویی
نداشته باشه مگه به ایناس … تو راه هی منو
دلداری می داد، می گفتش بی بی نکنه ناراحت
بشی، مرده دیگه، حالا عصبانیه، ساعتی بعد
خوب می شه، خودشه. لابد یه خطایی، یه
چیزی از من دیده، برا بچه هاش دل نگرون بود
… دنیا رو می بینین، اون به من دلداری می داد.
هی هی، هی هی، قد و قامت این جور زنا رو
باس طلا گرفت، تعظیمشان کرد … دلم
می خواد همین حالا پاشم برم دو کشیده آبدار
بخوابونم تو گوش این حسینقلی نمک نشناس
و بگم آخه پری ریخت و قیافه نداره، تو داری؟
حالا چشاته وا کردی که جوونیشه بپات ریخته
… وای وای وای … یعنی می گید کسی
چشممون زده … خدا خدا چرا مرا نمی بری تا
همچی روزی را به چشم نبینم …» بی بی وقت
گفتن این حرفا از زور ناراحتی سرش را به این
طرف و آن طرف تکان می داد وبامشت گره کرده
به تخت سینه اش می زد که من آخم درمی آمد.

بابا پرسید: «آخه حرف حسابش چیه؟»

ـ حرف حسابش؟ هیچی زن می خواد.
می گه پری واسه من زن نمی شه. ترو به خدا
دیدین؟ من که خوب می دونم پول دین و
ایمونشه برده، کورش کرده … زن مثل دسته
گل، سه تا پسر واسش زاییده، از هر انگشتش
هنری می باره، کدبانو، سنگین، بی توقع … دیگه
چی می خواد؟ … زن من باید قیافه داشته باشه!
… قیافه، هه، قیافه، ای فلان فلان شده …

ـ شاید کسی زیر پاش نشسته!

ـ پس چی، پس چی. همینه … اما مگه
بچه س! مگه کوره. دس به دلم نذارین که
آتیشم … نمی دونین به چه مکافاتی تو این
تاریکی شب خودمو اینجا رسوندم. من پیرزن
علیل ده بار نزدیک بود با سر تو چاله برم! دلم
واسه بی بی خیلی می سوخت. دلش به درد
اومده بود. اخلاقش را می شناختم و می دانستم
حالا آرام و قرار ندارد. بالاخره جا را انداختیم.
تابستان بود و ما تابستانها پشت بام
می خوابیدیم. بی بی که پیش ما بود من کنارش
می خوابیدم و تا به قول خودش متل برایم
نمی گفت و آرام آرام موهایم را نوازش نمی کرد
خوابم نمی برد. اما آن شب جرأت نداشتم از او
بخواهم برایم قصه بگوید. خوابم هم نمی آمد.
تا پاسی از شب گذشته چشم به آسمان دوخته
بودم. آسمان ستاره باران بود و نسیم خنکی
شروع کرده بود به وزیدن. ستاره ها چون
قطعات الماس در متن آسمان می درخشیدند.
شروع کرده بودم به شمردنشان که حس کردم
انگشتان استخوانی بی بی موهایم را نوازش
می کند.

ـ هنوز نخوابیدی امینم؟

ـ نه بی بی، خوابم نمی آد.

ـ به چی فکر می کردی؟

ـ به ستاره ها، بی بی من می گم ستاره ها
تمومی ندارن … تا آخر دنیا هم بریم ستاره
هس … بی بی نمی دونم چرا دلم گرفته.

ـ خدا نکنه امینم، چرا دلت گرفته؟

ـ واسه شما … همین جریانه دیگه، عمو
حسینقلی …

صورتم را به طرفش برگرداند. لبخندی
دلنشین چین و چروکهای صورتش را از هم
گشوده بود:

ـ امین، یه فکری به سرم زده.

ـ چه فکری بی بی؟

ـ فردا واست تعریف می کنم. اما باید قول
بدی کمکم کنی، باشه؟

لبخند زدم و در روشنایی ماه به چشمهای
نیلگون و ریز و مهربان بی بی چشم دوختم.
انعکاس درخشان نور ستاره ها به روشنی در
آنها دیده می شد. بی بی بر پیشانیم بوسه ای
نشانید. کم کم پلکهایم سنگین می شدند.

* * *

ای بی بی ناقلا! چه نقشه ای کشیده بود!
چند روزی بی بی به حالت قهر خانه مان ماند،
مثلاً. روز جمعه ای بود که مرا به سوی خونه
عمو روانه کرد. وقتی می خواستم زنگ
خانه شان را فشار دهم قلبم گرومب گرومب
می زد. خود عمو حسینقلی آمد و در را باز کرد.
انگاری خواب بود. اخم آلود پرسید: «هان! چه
می خوای؟» گفتم: «بی بی پیغام دادن تشریف
بیارین کارتون دارن.» لبخند پیروزمندانه ای
گوشه لبش سبز شد:» «می دونستم طاقت
نمی آره. تو برو. بگو عمو تا یه ساعت دیگه
می آدش.» از درز در توانستم احمد رنگ پریده
را که هم سن خودم بود ببینم. از عمو پرسیدم
اجازه دارم چند دقیقه ای با احمد حال و احوال
کنم. عمو که شنگول از نرم شدن بی بی بود
رضایتش را با اشاره دست و ابرو اعلام داشت و
خودش پاکشان رفت تو. اشاره کردم، خنده
صورت احمد را رنگ زد. نمی دانم محمد و
علیرضا کجا خودشان را قایم کرده بودند که
مثل فشفشه خودشان را به ما رساندند. آهسته
به آنها گفتم: «بی بی گفته ناراحت نباشین. به

زودی اوضاع روبه راه می شه و مادرتان
برمی گرده سر خونه زندگیش. فقط چفت
دهنتونه محکم نیگر دارین و حرفی نزنین.
فهمیدین؟» سه نفری با هم سرشان را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.