پاورپوینت کامل … باید شکوفه ریخت ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل … باید شکوفه ریخت ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل … باید شکوفه ریخت ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل … باید شکوفه ریخت ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۶

نشسته بودم روی پله ها و الکی به در و
دیوار، درخت آلبالو و سایه اش نگاه می کردم و
مثلاً لذت می بردم، ولی واقعا حوصله ام سر
رفته بود. هیچ کاری نداشتم که بکنم. صبح که
می شد تازه «چه کنم، چه کار کنم» گفتنم شروع
می شد، اما هر چه فکر می کردم چیزی به ذهنم
نمی رسید. نزدیک خانه مان نه پارکی بود و نه
کتابخانه ای. پدرم هم که می گفت کلاس
تابستانی کلی خرج دارد. من هم قید همه چیز
را زده بودم و فقط ظرف می شستم و حیاط را
جارو می کردم. لااقل وقت مدرسه رفتن درس
می خواندم و هی امتحان می دادم ولی حالا

چی؟

باز مثل همیشه، بعد از کلی فکر کردن از
روی پله های داغ بلند شدم و رفتم توی اتاق.
پدر که چرت بعد از نمازش را زده بود، متکایش
را گذاشته بود بغلش و چای قند پهلو می خورد.
ناصر هم طبق معمول جلوی آینه ایستاده بود و
با آن چند شوید سیاهش ور می رفت. مادر هم،
بالشتی را که همیشه ناصر روی آن خرخر
می کرد برداشته بود و به طرف کوه رختخوابها
می برد؛ که گفت: «فریده! یه چایی برام بریز.»
حوصله این کار را هم نداشتم. با بی میلی رفتم
طرف میز سماور. نصف چای توی استکان بود
و نصفش توی نعلبکی که صدای مادر درآمد:
«حواست کجاس؟ این چه وضع چایی
ریختنه؟»

ـ چیکار کنم، حوصله ندارم.

ناصر که باز شوخی کردنش گل کرده بود،
لحظه ای از آینه دل کند و رو به من گفت:
«یادم باشه برگشتنی برا آبجی کوچیکم یه کیلو

حوصله بخرم. راستی چه رنگیشو می خوای؟»
پدر به این حرف بی مزه ناصر خندید ولی من
چپ چپ نگاهی به ناصر توی آینه انداختم و او
از همان جا شکلکی برایم حواله کرد. پدر که
داشت دوباره قورت قورت چایش را می خورد
گفت: «خُب بشین یه کتاب بخون. به مادرت
کمک کن، آشپزی یاد بگیر، چه می دونم از
همون کارایی که همه دخترا می کنن دیگه.»

ـ کدوم کتاب؟ هر چی بوده همشو خوندم.
هر روزم تمام اتاقها رو جارو می زنم. قیمه
خورشتم یاد گرفتم. اینا که کار نمی شه؛ همش
حوصلم سر می ره.

این بار مادر گفت: «واسه همینه که می گن
خواب نیمروز پر از فایده س. بعدازظهرها که
نمی خوابی، اگه یه کمی دراز بکشی خستگی
تنت در می ره و فکرت باز می شه.»

ـ کدوم خستگی؟ منکه همش بیکارم.
حوصله خوابیدنم ندارم. اصلاً شما تو این گرما
چطوری می خوابن؟

پدر که داشت لباسهایش را می پوشید
جواب داد: «چه جوری نداره، آدم خسته
خوابش می گیره. توام اگه مثل ناصر پسر بودی
تابستونا می بردمت در مغازه تا بفهمی
خستگی یعنی چی.» ناصر که بالاخره کارش با
آینه تمام شده بود، گفت: «گل گفتی بابا. اگه
این دختر تونست یه جفت لاستیک دوچرخه
رو باد بزنه، من در عوض براش دو کیلو حوصله
می خرم.» چشم غره ای به ناصر رفتم و داد
زدم: «کلک، فکر کردی نمی دونم واسه خاطر
دوچرخه سواری می ری مغازه وگرنه از دست

تو هم کاری ساخته نیست.» داشت بگو و
مگوی ما بالا می گرفت که پدر پرید وسط
دعوایمان.

ـ بسته دیگه! شب موقع اومدن اگه جایی
باز بود برات یه کتاب می خرم.

و داشت با ناصر بیرون می رفت که گفتم:
«همش یکی بابا؟!»

ـ پس چند تا؟! نکنه می خوای بازارو برات
بار کنم بیارم! توهمون یکی رو با دقت بخون
انگاری که ده تا کتاب خوندی.

خوب آنها حق داشتند خسته شوند. از
صبح تا شب کار می کردند ولی من چه؟ بیخود
از این اتاق به آن اتاق می رفتم و کف اتاقها را
وجب می کردم، یا گرد و خاک آینه و رادیو را
می گرفتم و یا لب حوض بودم و به تنها درخت
حیاطمان نگاه می کردم.

مادر که نشست پشت چرخ خیاطی گفت:
«خیالبافی بسته دیگه. پاشو یه آب به این
استکانا بزن ببینم.» آفتاب آن قدر تیز بود که
انگار می خواست وسط کله ام را سوراخ کند.
استکانها را لب حوض شستم و برگشتم به
اتاق. گوشه ای کز کردم و باز رفتم توی فکر.
پس هم سن و سالهای من چکار می کردند؟
پسرها که همه از صبح تا شب توی کوچه ها
فوتبال بازی می کردند و سر به سر هم
می گذاشتند اما دخترها چه؟ مادر که متوجه
رفتارم شده بود گفت: «چرا نمی شینی بازم از
اون لباسای کوچیک کوچیک بدوزی؟»

ـ تمام تابستونو لباس عروسک دوختم.
آخه اونا به چه دردی می خورن! پارچه که
نمی دین برا خودم یه چیزی بدوزم.

ـ آخه می ترسم پارچه به این گرونی رو یهو
خراب کنی.

ـ پس می گی چیکار کنم؟ از پارسال
تابستون که خیاطی یادم دادی یه چیز حسابی
ندوختم. همش لباسای کوچیک و به درد نخور،
بگین حالا چیکار بکنم؟

ـ چه می دونم؛ یه کاری بکن دیگه. مثلاً
برو یه کاردستی درست کن.

ـ کاردستی! مثلاً چی درست کنم؟ یک
قایق کاغذی که بندازمش توی حوض یا یه
چل تیکه که بندازمش رو طاقچه.

اصلاً از این کارهای کوچک خوشم
نمی آمد. حالا اگر یک چیز درست و حسابی
می ساختم باز هم حرفی. چیزی که تا به حال
کسی نساخته باشد. یک چیز کارآمد و جالب.
بله یک کاردستی بزرگ و قشنگ. آره خودش
بود؛ باید می نشستم و یک اختراع تر و تمیز راه
می انداختم.

دیگر همه اش فکرم شده بود اختراع یک
چیز عجیب و غریب، مثلاً یک بالون کوچک
بسازم و با آن گردش کنم تا حوصله ام سر نرود،
ولی از کجا می توانستم آن همه چیز را پیدا
کنم. از این کار منصرف شدم و فکر کردم چطور
است یک همزن برقی درست کنم و به مادرم
هدیه بدهم. بعد دیدم این هم قبلاً اختراع شده.
آفتاب که بیشتر به سرم خورد گفتم: «هان
فهمیدم، یه باتری خورشیدی می سازم. این
روزا همه جا حرفشه.» اما این کار را که بلد
نبودم. فکر کردم چطور است بروم توی
زیرزمین و به قول معلممان که می گفت:
«هنرمند آن است که از چیزهای بدرد نخور،
چیز بدرد بخوری بسازد» چیزی پیدا کنم و با
همان، یک اختراع چشمگیر ترتیب بدهم.

زیرزمین پر از گرد و خاک و تار عنکبوت
بود. تعجب کردم که چطور این همه وقت اصلاً
به فکر جارو کردن آنجا نیافتاده بودم. آن پایین
پر بود از تیر و تخته و دیگ و دیگچه. ولی چیز
به درد بخوری که بشه با آن یک اختراع بزرگ
کرد، پیدا نمی شد. به خود گفتم: «اول باید
اینجا رو تمیز کنم تا محل اختراعم مرتب
باشد. بعد حتما یه چیزی به نظرم می رسد.»

باز جارو و خاک انداز اسیر دست من شدند.
همه چیزهای دست و پاگیر را گوشه ای تپاندم.
دیگها را منظم روی هم چیدم. شیشه های
پنجره را پاک کردم. در و دیوار را حسابی برق
انداختم. بطریهای کثیف و شکسته را توی
کارتنی جمع کردم و رویشان یک گونی انداختم.
مادرم که انگار از غیبت من تعجب کرده بود و
یا صدای اسباب کشی دیگها را شنیده بود،
جلوی در زیرزمین ظاهر شد و گفت: «چیکار
می کنی؟ همه جا پر گرد و خاک شده.» جواب
دادم: «دارم زیرزمینو جارو می کنم، خیلی
کثیفه.» مادر لبخندی زد و گفت: «دستت درد
نکنه، خیلی وقته که سراغ زیرزمین نرفته بودم،
می خواستم یه روز، سر فرصت جاروش کنم.»
و در حالی که دور می شد صدایش را شنیدم که
می گفت: «منکه گفتم اگر فکر کنی بالاخره یه
کاری پیدا می کنی.»

هوا دیگر رو به تاریکی می رفت که همه جا
را تمیز کردم و آب پاشیدم ولی وقتی چراغ را
روشن کردم تا نتیجه کارم را بهتر ببینم هیچ
اثری از نور پیدا نبود. انگار لامپ خاصیتش را
از دست داده بود. دمغ راه افتادم و آت و
آشغالهای زیادی را جمع کردم و آوردم بیرون.
کنار حوض دست و رویم را شستم و لباسهای
پر از خاکم را تکاندم و نفس راحتی کشیدم تا
اینکه پدر شب با کلی آب و تاب کتابی به دستم
داد.

ـ اینم اون کتابی که بهت قولشو داده بودم.

ناصر هم زود گفت: «راستی من همه
بازارو گشتم؛ حوصله ای که به اندازه تو بخوره
پیدا نشد که نشد!» برایش قیافه گرفتم و
دلخور، کتاب را باز کردم که دلخوریم بیشتر شد.
باز هم پدر چه کتابی خریده بود. کتابی که فقط
به درد بچه کوچولوها می خورد. نمی دانستم چرا
این پدر و مادر من باورشان نمی شود که من
بزرگ شده ام و باید کارهای بزرگی بکنم.
چاره ای نبود. شروع به خواندن کردم ولی هنوز
چند خطی بیشتر نخوانده بودم که حوصله ام از
دست کتاب و خاله خرسه اش سر رفت. این
کتاب به درد دختر همسایه مان می خورد نه به
درد من. حق بجانب، به پدر نگاه کردم که
داشت می رفت توی حیاط. می خواستم گله گی
بکنم که پدر دستش رفت روی کلید برق حیاط
و من یکهو یاد لامپ زیرزمین افتادم.

ـ ناصر دفعه بعد که رفتی بازار به جای
حوصله یه لامپ پرحوصله بخر.

ناصر می خواست سر شوخی را باز کند و
دوباره از زیر کار طفره برود که مادر جدی گفت:
«آره، فریده امروز حسابی زیرزمینو تمیز کرده،
فقط یه لامپ کم داره. فردا سر راهت یه لامپ
بخر.»

شب توی خواب دیدم که دارم در سالن
بزرگی سخنرانی می کنم. یکی هم هی می پرید
وسط حرفهای من و می گفت: «مخترع بزرگ،
فریده خاتون را به شما معرفی می کنم. ایشون
مخترع بزرگترین آدم آهنی دنیا هستن، آدم
آهنی ای که با شما حرف می زنه، بازی می کنه،
شما رو به گردش می بره، غذا درست می کنه،
براتون لباس می دوزه، تازه شبام واسه تون
قصه می گه تا خوابتون ببره.» آن قدر گفت و
گفت تا اینکه تمام حضار برایم دست زدند و
عکاسان چپ و راست از من عکس گرفتند،
طوری که از خواب پریدم و دیدم صبح شده
است.

ـ اَه همش خواب بود، ولی بالاخره من
امروز باید یه کار حسابی بکنم.

قبل از اینکه سجاده ام را جمع کنم، نشستم
و کلی با خدا درد و دل کردم و از او خواستم هر
چه زودتر فکرم جرقه ای بزند و طرح اولین
اختراعم به ذهنم بیاید. بعد بلند شدم و رفتم
پایین.

زیرزمین همان طور تمیز و مرتب سر
جایش بود. کمی به تغییر دکوری که داده بودم
نگاه کردم و گفتم: «حالا که هنوز چیزی برای
اختراع پیدا نکردم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.