پاورپوینت کامل خداحافظ! مدینه ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خداحافظ! مدینه ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خداحافظ! مدینه ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خداحافظ! مدینه ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۴

… افضل العالمین من نساء الاولین و الاخرین فاطمه

برترین زنان عالم از ابتدا تا انتهای جهان، فاطمه است.

المناقب المرتضویه، ص۱۱۳

ـ دختر عزیز و دلبندم! بیا به آغوش من!
مدتهاست که چشمهای ملتمسم انتظار مقدمت
را می کشند. بشتاب!

ـ پدر مهربانم! به خدا قسم من به دیدار تو
علاقمندترم!(۱)

فاطمه(س) آرام چشمها را گشود و
لحظه ای به سقف خیره شد. پدرش بود که او را
به سوی خود خوانده بود. اما چه زیبا و
فرح بخش! پیامبر(ص) را دیده بود، که در
قصری که از دُرّ و مَرمَر سفید ساخته شده بود و
تمامی فضا را روشن کرده بود، انتظار او را
می کشید. چهره اش باز شد. گویی روحی تازه در
کالبدش دمیده بودند. مدتها بود که طعم
خوشحالی را نچشیده بود. دریافت که در آستانه
تولدی نوین قرار دارد و دفتر زندگانی غمبارش،
تا چندی دیگر بسته خواهد شد. سخن
پیامبر(ص) در آن لحظات آخر که فرموده بود:

ـ فاطمه جان! تو اولین فرد از خاندان من
هستی که به من ملحق می شوی؛

چون خاطره ای شیرین در ذهنش نقش
بست. دیگر فرصت چندانی نداشت. باید خود را
آماده می کرد. دستها را بر زمین گذارد و به
زحمت برخاست؛ اما درد امانش را برید. دیگر
زهرای هیجده ساله نمی توانست بایستد.
تمامی پیکر مقدسش را ضعف فرا گرفته بود.
احساس می کرد که آهسته آهسته، رمقهای آخر
نیز، از بدنش خارج می شود. دلش می خواست
بار دیگر بیارامد اما نمی توانست. باید برای
سفری جاودانه آماده می شد. در حالی که
دستش را به دیوار تکیه داده بود، از اطاق خارج
شد. نور خورشید، چشمانش را آزرد. توان
ایستادن نداشت. پاهایش سست شد و بر زمین
نشست. پس از لحظاتی دوباره برخاست و خود
را افتان و خیزان به محل شستن لباسها رساند.
آنها را در تشت ریخت. دلش می خواست، در
این ساعتهای آخر نیز، از کودکانش غافل
نباشد. با دستهای لرزان و بی رمق خود، به
لباسها چنگ می زد. هر بار که دستش گلوی
لباسی را می فشرد، تمامی توانش به کمکش
می آمد. به یاد روزهایی افتاد، که یک تنه لباسها
را می شست، گندم آرد می کرد، نان می پخت و
هنوز هم سرحال و با نشاط بود و هنگامی که
علی(ع) به خانه می آمد، با آغوش باز و بی آنکه
علی(ع) چیزی از زحمتهای او بفهمد، از او
استقبال می کرد. در حالی که اکنون هر چند
بیش از ۷۵ یا ۹۵ روز بیشتر از آن زمان
نمی گذشت، هر یک از این کارها، چون کوهی
به نظرش می رسید.

پس از آن که لباسها را شست، کودکانش را
فراخواند. کودکان که می دیدند مادر، بستر را رها
کرده است، پنداشتند، که دیگر سایه های غم از
حریم خانه شان رخت بربسته است. شاید
فاطمه(س) گفت:

ـ حَسَنم، بیا مادر! سر و رویت را شستشو
دهم!

مادر، آب بر سر و روی حسن(ع) ریخت.
ناگهان چشمهای مادر پر از اشک شد. گویی
این اشک است که به جای آب بر سر و صورت
حسن(ع) می نشیند. حسن(ع) چشمان معصوم
و دلربایش را به چشمان پر از اشک مادر
دوخت. مادر نیز نگاه خسته اش را در نگاه او
امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(س) برخاست. در
چشمان زیبای حسنش آینده ها را می دید. او را
می دید، که در میان امت جد خود غریب و
تنهاست. دریای حلم و بزرگواری و بخشش
بود، اما در حلقه دوستانش نیز، در زیر جامه
خود، زره می پوشید. و هنگامی که نگاه
فاطمه(س) به تشت افتاد، به یاد روزی افتاد،
که حسنش دل تشت را رنگین و کبود می کرد.

ـ حسینم، میوه دلم، بیا نزدیک تر!

گِل سرشوی بر سرش مالید و آب بر سر و
صورت او ریخت؛ دستش که خنکای آب را
احساس کرد، قلبش تکان خورد. سینه اش
جوشید و نزدیک بود، خون بگرید. آب را بر سر
و صورت حسین(ع) می ریخت، اما می دانست،
که در آینده ای نه چندان دور، حسین و
کودکانش، در صحرای خشک و تفتیده کربلا،
در آرزوی قطره ای از آن، لحظات را به التهاب
می گذرانند. فاطمه(س) فریاد العطش کودکان را
در میان شرشر آبها می شنید؛ پیکر قطعه قطعه
حسینش را در بلورهای کوچک آب، مشاهده
می کرد و می دانست چندی دیگر از بهشت باید
به کربلا برود و در برابر پیکر غرق به خون
حسینش، بنشیند و برخیزد و از ژرفای وجودش
فریاد برآورد:

ـ عزیز مادر، حسین!

ـ دختر دلبندم ـ زینب ـ بیا در آغوش مادر.

زینب سه سال بیشتر ندارد، اما از هنگامی
که پیامبر(ص) پرواز کرده است، او یک دم روی
آسایش را ندیده است. اینک فرصتی است که
پس از مدتها بیماری مادر، گرمای دستهای
مهربان مادر را احساس کند و قلب کوچک و
پرعاطفه اش را به دست دل طوفان زده مادر
بسپارد. انگشتان مادر در میان گیسوان زینبش
فرو می رود و سپس آب بر سر و روی او
می ریزد، ولی نمی تواند باور کند که این چهره
مهربان و دوست داشتنی، باید فرق غرق به
خون پدرش را ببیند و شهادت جانگداز برادرش
حسن را شاهد باشد. زینبش را بر فراز تل
زینبیه، در غروب دلگیر روز عاشورا می دید، که
چشمها را به قتلگاه دوخته است و دستها را بر
سر نهاده و با تمام وجودش، ذره ذره پیکرش،
همراه با زمین و آسمان فریاد می زند:
حسین(ع).

ام کلثوم را نیز در آغوش کشید. چهره
غمزده اش را به آب دیدگان شستشو داد.

می دانست که رگبار مصیبت، ام کلثومش را نیز
وا نخواهد گذارد و او نیز در بسیاری از
مشکلات دوش به دوش زینب خواهد بود.

فاطمه(س) دیگر خوشحال نبود. در آستانه
دیدار رسول خدا(ص) بود، اما دلش گرفته بود.
چگونه می توانست کودکانش را در این
ظلمتکده تنها بگذارد.

فاطمه(س) غرق در افکار گوناگون بود، که
در خانه باز شد و علی(ع) وارد شد. فاطمه(س)
را دید که پس از مدتها از بستر برخاسته است و
به کارهای خانه مشغول است. در حرکات
فاطمه(س) نشانه ای از بهبودی دیده نمی شد.
دستهای فاطمه(س) می لرزید و خود را به
زحمت سرپا نگه داشته بود. علی(ع) که از این
رفتار فاطمه(س) شگفت زده شده بود، فرمود:

ـ فاطمه جان؛ ضعف بر سراسر وجودت
سایه افکنده است، به بستر بازگرد!

فاطمه(س) با صدایی ضعیف و شکسته
فرمود:

ـ امروز آخرین روز زندگانی من در این
دنیاست. می خواهم قبل از آنکه گرد یتیمی بر
چهره عزیزانم بنشیند، گرد و غبار از چهره شان
بزدایم.

علی(ع) با تعجب پرسید:

ـ از کجا این قدر اطمینان داری؟

فاطمه(س) پاسخ داد:

ـ پدرم را در خواب دیدم که مرا به سوی
خود می خواند. شک ندارم که چندی دیگر،
آخرین برگ از درخت زندگیم، خواهد ریخت.

ناگهان علی(ع) شکست و در خود فرو
ریخت. رمقی برایش نمانده بود. به دیوار تکیه
داد و آهی از ته قلب کشید، که قلب فاطمه(س)
را سوزاند. علی(ع) به فاطمه(س) عادت کرده
بود. او که دیگر پس از پیامبر(ص) در این
جهان پهناور یاوری نداشت؛ اگر او می رفت، دل
علی(ع) را نیز با خود می برد. شاید علی(ع)
می اندیشید، سالهای پس از فاطمه(س) را با
خاطرات تلخی که از رفتار مردم با او در ذهنش
نقش بسته بود، سپری کند.

فاطمه(س) به سوی بستر بازگشت و
علی(ع) در کنار بسترش نشست. می توانست،

اوج رنج و غم را در چشمان فاطمه(س)
مشاهده کند. فاطمه(س) لحظه ای چشمانش را
بست و سپس باز کرد و به علی(ع) فرمود:

ـ ای پسرعمو! چندی دیگر از دنیا می روم
و به پدرم می پیوندم؛ اما وصیتهایی دارم که
می خواهم تو به آنها عمل کنی!

علی(ع) که بغض گلویش را به شدت
می فشرد، به سختی خود را حفظ کرد و فرمود:

ـ ای دختر رسول خدا! هر چه می خواهی
وصیت کن!

سپس فاطمه(س) فرمود:

ـ ای پسرعمو! آیا در طول زندگی
مشترکمان دروغ و یا نافرمانی از من دیده ای؟

علی(ع)، توان شنیدن چنین سخنانی را
نداشت. زهرا در نگاه علی(ع) از جنس انسان
نبود. روحش خدایی بود و تنها قالبی انسانی
داشت. فاطمه(س) غمهای ست

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.