پاورپوینت کامل از خطه کردستان تا دشت «نخلهای بی سر»(گفتگو) ۸۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل از خطه کردستان تا دشت «نخلهای بی سر»(گفتگو) ۸۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از خطه کردستان تا دشت «نخلهای بی سر»(گفتگو) ۸۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل از خطه کردستان تا دشت «نخلهای بی سر»(گفتگو) ۸۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۴
گفتگو با خانم شمسی سباحنی
انقلاب اسلامی نشان داد که بانوان
مسللمان چگونه می توانند دوش به دوش
مردان مسلمان در دفاع از اسلام و ارزشهای
الهی در صحنه های مختلف حضوری
خیره کننده داشته باشند. تاکنون بارها از حضور
فعالی زنان مجاهد و شردل در میدانهای دفاع
از انقلاب و سرزمین اسلامی نوشته ایم. آنچه
می خوانید گفتگویی است با یکی از خواهران
فداکار و شجاعی که هم در خطه کردستان در
مقابل عوامل ضد انقلاب و مزدوران بیگانه
ایستاده و هم در سرزمین خونرنگ جنوب، در
سالهای دفاع مقدس به دفاع از اسلام و
انقلاب پرداخته است.
* خانم سبحانی، ضمن تشکر از وقتی که
در اختیار ما قرار دادید، لطفا در آغاز در باره
زندگی خانوادگی، سیاسی خودتان برای ما
صحبت کنید.
ـ ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و
انصرنا علی القوم الکافرین. من شمسی
سبحانی هستم. در خانواده مذهبی سنتی به
دنیا آمده و رشد کردم. خانواده مان اهل نماز و
روزه بود. با شروع انقلاب اسلامی فعالیت ما
هم شروع شد. در نماز عید فطر قیطریه شرکت
داشتم. از شهریور ۵۷ به بعد کلاً در جریان
فعالیتهای انقلاب قرار گرفتم. البته ما قابل
نبودیم، اگر خدا قبول کند دنباله روی دیگران
بودیم. به توصیه شهید رجایی به مرکزی که از
معلولین و عقب مانده های ذهنی نگهداری
می کرد و با شروع برنامه های انقلاب، مسؤولین
وقت آن را به حال خود رها کرده بودند، رفتیم و
از آنها نگهداری می کردیم. هنگام ورود
امام خمینی (رحمت اللّه علیه) به تهران در
انتظامات مدرسه رفاه بودم … تا انقلاب پیروز
شد. من تمایل داشتم در جهادسازندگی خدمت
کنم اما به توصیه سردار رجبی پور به سپاه رفته
و در سپاه منطقه ۳ تهران در قسمت
عضوگیری بسیج مشغول شدم. به دلیل نیازی
که در قسمت بهداری احساس می شد، چون
دوره امدادگری را دیده بودم، با همکاری
پاسداران دیگر، بهداری سپاه را تشکیل دادیم.
در خردادماه ۱۳۵۹ به همراه چند تن از
خواهران به عنوان امدادگر عازم کردستان
شدیم. آن زمان برادران درگیر با ضد انقلاب
شده بودند و برای کارهای امداد به خواهران
نیاز داشتند.
یکی از قسمتهای مهم زندگی من، در واقع
نقطه عطف زندگی من در کردستان بود. ما در
ساختمان آتش نشانی که در ۱۰ کیلومتری شهر
واقع شده بود و برادران سپاهی و ارتشی در آن
مستقر بودند، ساکن شدیم.
مأموریت ما یک ماهه بود ولی ما ۶ ماه در
آنجا بودیم. یادم می آید در آنجا همیشه کومله
رأس ساعت ۶ صبح حمله می کرد. متأسفانه
برخی نفوذیهای ضد انقلاب نیز به آنها علامت
می دادند. یک بار که حمله شروع شد، برادر
پاسداری از اصفهان پشت پنجره سنگر گرفته
بود و من درست در زمانی وارد اطاق شدم که
ایشان تیر خورد و من ایشان را گرفتم.
بعد به تهران آمدیم تا سال ۶۰ که سپاه،
بیمارستان نجمیه را در اختیار گرفت و ما برای
راه اندازی آن شرکت کردیم و بعد به
جبهه رفتم.
* در جبهه چه کارهایی را انجام می دادید؟
در فروردین ماه ۶۰، زمانی که رسما جنگ
شروع شده بود، ابتدا به اهواز رفتیم. مردم،
شهر را خالی کرده بودند و اگر در شهر مانده
بودند در زیرزمینها ساکن بودند. شهر ارواح بود.
دشمن در آبادان و خرمشهر اختیار کاملی
داشت و شهر، امنیت نداشت. بنابراین سپاه، در
هفت گل مسجد سلیمان چادرهای صحرایی
زده بود و ما به مجروحین سرپایی رسیدگی
می کردیم. یک ماه و نیم در آنجا بودیم. بعد به
همراه هیأت پزشکی عازم کرمان شدیم که
شاهد زلزله ای در سطح وسیع بود. مجددا در
سال ۶۱ همزمان با عملیات رمضان به اهواز
رفتیم. ورزشگاه تختی را به صورت نقاهتگاه
درآوردیم. چون عملیات طولانی شده بود؛
مجروحین زیادی برای ما می آوردند. وقتی هم
که عملیاتی نبود مشغول فعالیتهای فرهنگی و
عقیدتی در میان پرستارانی که از مراکز دیگر
اعزام می شدند، می شدیم.
بعد از عملیات، دوباره به تهران برگشتم و
در درمانگاهی که سپاه در میدان غار ـ گود
عربها ـ راه اندازی کرده بود، خدمت می کردم.
مسؤولیت این درمانگاه با برادر آسمانی بود که
در همان ایام به جبهه رفت و شهید شد. ایشان
قبل از رفتن به جبهه مسؤولیت درمانگاه را به
من سپرد.
در اسفندماه ۶۱ من مدتی در بیمارستان
بستری بودم، حتی برای ۳ ماه هم به من
استراحت داده بودند. شنیده بودم که عملیاتی
در پیش است. به چند تن از خواهران و آقای
دکتر شفیعی که می خواستند به جبهه بروند
اصرار کردم که من هم به جبهه می آیم و حتی
گفتم اگر موردی پیش آمد همان جا مرا عمل
کنید و از ۱۸ فروردین ۶۲ به بیمارستان شهید
کلانتری اندیمشک رفتم. اسفندماه ۶۲ بود که
به تعدادی از خواهران گفته شد: می خواهیم
شما را به جایی دیگر ببریم. به دلیل مسایل
امنیتی، مکان آن را اعلام نکردند. اما به خاطر
اعتمادی که به برادران داشتیم با آنها همراه
شدیم. از شوش و شوشتر گذشتیم. ما را در
مکانی مستقر کردند که بعدها فهمیدیم کاخ
زمستانی خاندان کثیف پهلوی بوده است.
وضع بسیار نامناسب و رقّت باری داشت.
ما ۱۱ خواهر در آنجا مستقر شدیم. آنجا را تمیز
کردیم. حتی راه خروجی را نمی دانستیم و در
حین پاک کردن شیشه ها به راه خروجی دست
پیدا کردیم!! بعدا فهمیدیم که عملیاتی در راه
است و این مرکز قرار است به عنوان مرکز
نگهداری مجروحین مورد استفاده قرار بگیرد.
این مرکز بعدها به نام «بیمارستان شهید
بقایی اهواز» در عملیات خیبر مورد
بهره برداری قرار گرفت.
البته ما آنجا را تمیز می کردیم، اما هیچ
گونه امکاناتی نداشتیم؛ نه تخت، نه وسیله
درمان، نه وسیله تزریق، … دو روز بعد ساعت
۱۱ شب؛ آقای امامی کاشانی به اتفاق برادر
مسؤول ما برای بازدید آمدند و ما مشکلات را
عنوان کردیم. از نیمه های شب بود که کانتینرها
و وسایل را آوردند و ما بخشها را آماده کردیم.
یکی از ساختمانهای اطراف کاخ را به
عنوان خوابگاه در نظر گرفته بودیم و پرستاران
را که از قسمتهای مختلف اعزام شده بودند،
سازماندهی می کردیم. چادر، لباس فرُم ما بود
که برخی فاقد آن بودند و با هماهنگی ای که
شد برای پوشش آنها چادر خریدیم و با دست
دوختیم.
البته وقتی پرستاران به آنجا آمدند تازه
مشکلات ما شروع شد. ما دو روز آنجا بودیم،
چیزی برای خوردن نداشتیم. از بیمارستان
گلستان اهواز باقیمانده و کناره های نان را برای
ما آوردند. زمستان بود. تنها وسیله گرم کننده ما
بخاری علاءالدین بود که کناره های نان را تمیز
می کردیم و روی آن گرم می کردیم و در آن
لحظات با یاد نان و کباب می خوردیم!! البته
فایده ای نداشت. افرادی که دو روز کار سخت
نظافت را بر عهده داشتند گرسنه بودند، اما
عزت نفس ما اجازه نمی داد در آن شرایط
بگوییم مشکلی داریم. عملیات ساعت ۹ شب
شروع شد و بعد از آن تمام محوطه ساختمان،
حیاط، راهرو، … پر از مجروح شد. در آنجا چون
نیروهای درمانی از مراکز مختلف اعزام شده
بودند، احساس کردم که در قسمت دیگر
می توانم مفید باشم. به یکی از خواهران گفتم:
شما در جای من باشید، من به مرکز
دیگری می روم.
در همان بیمارستان قسمتی داشتیم به نام
«رختشوی خانه». من مسؤولیت آن را بر عهده
گرفتم. در آنجا لباسهای رزمندگان و مجروحین
را می شستند، ضدعفونی می کردند، اطو
می زدند و برای استفاده آماده می شد. بسته های
تنقلات به نام «بسته امداد» تهیه می شد.
آنجا رختشوی خانه بزرگی بود. نیروهای
مردمی، حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر در آنجا کار
می کردند. همسران و مادران شهدا، رزمنده،
مفقودالاثرها، … از همه جا بخصوص دزفول و
اندیمشک برای کمک می آمدند.
آن هم در حالی که وقتی ما لباس
می شستیم جوی خون راه می افتاد و گاهی در
لباسها، کلیه، دست بریده و یا اندامهای دیگر
پیدا می کردیم، بخصوص در لباسهایی که از
خط مقدم می آوردند. در تمام مدت با ختم
صلوات کار را پیش می بردیم. این خواهران در
آن آفتاب سوزان خوزستان کار می کردند و
تدارکات را هم حمایت می کردند.
پرستاران ما در بخشها کار می کردند، ۱۱
شب تا ۸ صبح، آن هم برای مجروحینی که
می بایست هر ۵ دقیقه یک بار علایم حیاتی را
کنترل کنند. آن وقت شیفت استراحت را در
رخت شوی خانه کار می کردند. گرچه برخی
وسایل را یک بار مصرف اعلام کرده بودند
مثل گانها، اما ما آنها را طوری بازسازی
می کردیم که مجددا قابل استفاده باشد. لباس
شیمیایی رزمنده ها و حتی لباس معمولی شان
را که خود قادر به شستشوی آنها نبودند
می شستیم و تعمیر می کردیم؛ یا برای
مجروحین پتو تهیه می کردیم. کیسه خاک تیمم
درست می کردیم کلاً تدارکات را حمایت
می کردیم.
* از خاطرات تلخ و شیرین آن ایام
بگویید.
خاطرات من شامل دو قسمت است، قبل
از آغاز رسمی جنگ در کردستان و قسمت دوم
بعد از آن، گاه تأثرآور و گاه شیرین و شاد.
اما در اوایل درگیریهای کومله یادم هست
چند تن از پاسداران انقلاب را که از نوشهر
آمده بودند کومله دستگیر کرد و به عراق برد.
پس از چند ماه اسارت، آنها را به کامیاران
آوردند و برای ترساندن برادران، وسط جاده
کامیاران ـ سنندج اعدام کردند و در جیب هر
کدام خبرنامه کومله گذاشتند. گفتم: چون شهر
در دست ضد انقلاب بود ما نزدیک فرودگاه
سنندج ساکن بودیم. به مسؤول ما بی سیم زدند
که سه تن از برادران اینجا هستند. من با
مسؤول و خواهر همکارم به آنجا رفتیم. شهید
فرخی و شهید عزلت از برادران سپاه قم آنجا
بودند. ما که به آنجا رسیدیم صحنه رقت بار و
تأثرآوری را دیدیم. مثلاً می خواستند بقیه افراد
رزمنده را تنبیه کنند! ما دو تن از آنها را داخل
آمبولانس گذاشتیم. وقتی مسؤول ما سراغ
سومین نفر رفت، احساس کرد که او پایش را
کشید. فریاد زد: این زنده است. برای امتحان
تنفس او، آینه را جلوی دهان او گرفت و
مطمئن شد نفس می کشد. سریع او را داخل
ماشین قرار دادند. در حالی که تیر خلاص
مقدار کمی با شقیقه فاصله داشت چون با
اسلحه ژ ـ ۳ شلیک شده بود، تیر داخل سرش
رفته بود و به صورت شکفته خارج شده بود.
خونریزی شدیدی داشت و گروه ما او را به
سرعت به بیمارستان برد.
من ماندم، دو شهید و یک آمبولانس. با
کمک برادران آنها را به سردخانه بیمارستانی
بردیم که خارج از شهر و در دل کوه بود. گفتیم
هر بلایی که سر اینها آمد سر ما هم می آید.
وقتی آنها را به سردخانه بیمارستان منتقل
کردیم، برادران برانکارد را گرفتند … خیلی
غریبانه و تأثرآور بود … من به یاد صحرای
کربلا افتادم که حضرت خودشان پیکر مطهر
شهدا را کنار هم می گذاشتند … برای این دو
جنازه فقط من تشییع کننده بودم و برادرانی که
برانکارد را حمل می کردند.
من اصلاً حال خود را نمی فهمیدم، چه
می گفتم؟ می خندیدم؟ گریه می کردم؟ … دنبال
آنها راه افتادم. کفشهایشان را درآوردم. کفش
پلاستیکی ـ گالش ـ به پا داشتند. تمام کف پای
آنها را سوزانیده بودند. تمام بدن و سینه آنها را
با آتش سیگار سوزانیده بودند. اثر خاک سیگار
روی بدن و دستهایشان باقی بود. از جیب آنها
تسبیح، مهر و مقداری پول خرد درآوردیم. در
جیب یکی از آنها عکس فرزندش بود. ما آنها را
در سردخانه گذاشتیم. برادر دیگر از ساعت ۲
بعدازظهر به اطاق عمل رفت تا ساعت ۱۱
شب. بر اثر پارگی نسوج و خونریزی، تورم
شدیدی داشت و قابل شناسایی نیز نبود.
خواهر امدادگر هر ۵ دقیقه علایم حیاتی او را
کنترل می کرد. بعدا پیش او رفتیم. قادر به
صحبت کردن نبود، با زحمت زیاد شماره تلفنی
به ما داد. با آن شماره تماس گرفتیم. فردی که
گوشی تلفن را برداشت مادر ایشان بود. گفتم:
پسری با این مشخصات دارید؟ گفت: آیا شهید
شده است؟ اعتماد نمی کرد. فکر کردند پس از
۸ ماه اسارت و بی خبری کسی که با آنها تماس
می گیرد حتما قصد اذیت دارد. یا مثلاً ما ضد
انقلاب هستیم و قصد داریم آنها را در فشار
بگذاریم. شماره تلفن بیمارستان سنندج را
دادیم. اما آنها صبح ساعت ۸ در بیمارستان
حاضر بودند! و مادرشان به دیدار او رفت.
به خواست خدا این برادر زنده مانده بود و
در مورد دولت موقت، رابطه منافقین با ضد
انقلاب، کومله و عراق و بسیاری مسایل دیگر
اطلاعات بکر و تازه ای در اختیار سپاه گذاشت.
ایشان برادر ابراهیم نام داشت که در عملیات
کربلای پنج به شهادت رسید. مادرشان نیز در
دوران جنگ و بعد از آن از نیروهای فعال در
فعالیتهای فرهنگی و سیاسی بودند و هستند.
آن دو شهید مظلوم آن قدر مرا تحت تأثیر
قرار دادند که گاهی وقتها با احساس آن
مظلومیت و آن وضع شهادت در تمام تشییع
جنازه های بعدی، احساس می کردم در تشییع
آن دو شرکت می کنم.
یادم است عملیات رمضان بود. ما در
نقاهتگاه تختی بودیم. ساعت ۵ صبح
مجروحین زیادی را آورده بودند و به یکباره سر
ما شلوغ شد. هوا خیلی گرم بود. پاتک دشمن
خیلی شدید بود. با توجه به سیستم خاص آنجا
مجروحینی که محتاج عمل بودند را آنجا
نمی آوردند. در اوج کار من مشاهده کردم، پسر
۲۰ ساله ای را آنجا آورده اند که سر و بدنش به
شدت سوخته بود. اص
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 